وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش:«با خروس زری بدَم من!»
خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن، اشک تو چشمهای گردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کنه نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد، پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:«آقا روباه! بیزحمت ممکنه بفرمائین زن مَش ماشالا بیدرد سر چی اینجور با من بد شده؟»
روباهه رفت جلو و بیخ خِرِ خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین و گذاشتش زیر بغلش، سازش را هم برداشت و... برو که رفتی! منتها این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سر و صدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند. اما... نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد، از میان راه برگشته بودند. این بود که به موقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند. خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبهشان. مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.
آن وقت [روباه] دوباره کوک سازش را عوض کرد، یک آهنگ دیگر زد و اینجور خواند:
ای خروس سحری
چشم نخود سینه زری
پیرهنت از پرِ زرد
پرِ دُمبت لاجورد
خَلعت زر به بَرِت
تاج یاقوت به سَرِت
این دَفه پسته دارم
پسته سر بسته دارم
فندق نشکسته دارم
انار بیهسته دارم...
اگر خواستی ببینی چاکرتو
درآر از پنجره بیرون سرتو!
گربه و طرقه آن دور دورهای جنگل، تا جایی که توانستند هیزم جمع کردند و رو هم گذاشتند تا خوب خسته شدند. آن وقت به تل هیزمی که جمع کرده بودند، نگاهی کردند و گفتند:
گربه: «خوب! حالا دیگه میتونیم با خیال راحت برگردیم خونه، یه چیزی بخوریم و بگیریم بخوابیم،»
طرقه: «که از فردا صبح بیائیم و خورده خورده این هیزما رو ببریم پشت کلبهمون انبار کنیم واسه زمستون.»
آنوقت دست هم را گرفتند و دو تایی آوازخوانان و شلنگ اندازان آمدند و آمدند تا رسیدند به کلبهشان اما هرچه در زدند دیدند نه خیر، از سنگ و علف صدا درمیآید که از خروس زری پیرهن پری درنمیآید.
طرقه و گربه که فهمیده بودند قضیه از چه قراره، پشت کلبه روباه رفتند و با یکدیگر شروع کردند به خواندن:
«روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه
تا چشم به هم بداری
میبینی که سر نداری
کله پا شدی تو قندون
نه دل داری نه سنگ دون»
روباهه خروس زری پیرهن پری را گذاشت زیر بغلش و از همان ته لانه فریاد زد:
«مطلبتو شنیدم
وایسا که خوب رسیدم
خدا خواسته تو این کار
حق برسه به حقدار
واسه که این کمینه
یه عمره کارش اینه
تعریف خود نباشه
این کار ارث باباشه.»
این را گفت و از توی لانه با هزار امید و آرزو جست زد بیرون که گربه و طرقه امانش ندادند. خودشان را انداختند روی او، و تا روباه آمد بفهمد دنیا دست کیست، آنقدر کتک خورده بود که زمین و زمان دور سرش میچرخید. پنجههای تیز گربه و نوک محکم طرقه یک جای سالم توی تن روباه حقهباز دَله باقی نگذاشت.
از اونجایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از اینها شرمساری نبرد.
هر سه دست تو دست هم انداختند و همانجور که با هم دَم گرفته بودند و میخواندند، به طرف کلبهشان راه افتادند:
«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم
طمع از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد
خام طمعی بلاش شد
کتک خورد آش و لاش شد.
هرکه دَلَه س، ذلیله
مُخلصش عزرائیله
هرکه اسیرِ آزتر
دساش از پاهاش درازتر!»
#صفحه_سوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
آهو کوچولو با شنیدن این حرفها خیلی تعجب کرد و ترسید. اون با خودش فکر کرد که باید هرچه زودتر موضوع رو به پادشاه جنگل یعنی شیرشاه بگه تا جانش رو نجات بده..اون بدون معطلی شروع به گشتن کرد تا شیرشاه رو پیدا کنه .. کمی جلوتر شیرشاه رو در حال قدم زدن پیدا کرد و موضوع رو براش تعریف کرد. شیرشاه با آهو کوچولو به سمت تله رفت و آهو کوچولو جای تله رو به اون نشون داد.
شیرشاه سنگ بزرگی رو در تله انداخت و تله صدای بلندی داد و بسته شد. شیر شاه متوجه شد که آهو کوچولو چه کار بزرگی انجام داده و جونش رو نجات داده. اون جشن بزرگی ترتیب داد و همه حیوانات رو دعوت کرد. شیرشاه بعد از اینکه به همه خوشامد گفت با صدای بلند گفت:” دوستان، این جشن رو به افتخار آهو کوچولو برگزار کردم. اون امروز جون من رو نجات داد..” و بعد همه ماجرا رو تعریف کرد.
بعد هم پدر و مادر آهو کوچولو رو صدا زد و ازشون تشکر کرد و یک کیسه پر از خوراکی هم به آهو کوچولو داد. مامان و بابای آهو کوچولو خیلی خوشحال بودند و از اینکه آهو کوچولو تونسته با زرنگی و هوشیاریش کار به این بزرگی انجام بده احساس غرور می کردند. اونها آهو کوچولو رو بغل کردند و گفتند که بهش افتخار می کنند.
آهو کوچولو از اینکه تونسته بود مفید باشه و کار مهمی انجام بده و پدر و مادرش رو راضی کنه خیلی خوشحال بود. حالا دیگه آهو کوچولو به خودش اعتماد داشت و اعتماد به نفسش که به خاطر درس نخوندن خیلی پایین اومده بود دوباره زیاد شد. اون دوباره توانایی های خودش رو باور کرد و پدر و مادر آهو هم تصمیم گرفتند دیگه اون رو به خاطر نمره هاش سرزنش نکنند.
آهو هم از اون روز تصمیم گرفت که با علاقه و توجه کامل درس بخونه .. اون به خودش قول داد که نمره خوبی در امتحانات بگیره .. آهو متوجه شد که وقتی درسهاش رو با علاقه و توجه می خونه همه چیز رو می فهمه، اون خیلی تعجب کرد که چرا تا حالا کتابهاش رو با علاقه نخونده و انگار که همیشه با زور و اجبار درس خونده بود و به همین خاطر هیچ وقت درسهاش رو متوجه نشده بود.وقتی که نتیجه امتحانات اعلام شد آهو کوچولو شگفت زده شد چون اون تونسته بود بهترین نمره رو به دست بیاره. معلم و دوستهاش و پدر و مادرش واقعا خوشحال بودند و تلاشهای اون رو تحسین کردند.
آهو کوچولو فهمید که هر کسی استعدادهای بینظیری داره و فقط کافیه که به خودش اعتماد بکنه و با علاقه برای رسیدن به هدفش تلاش کنه ..پدر و مادر آهو کوچولو هم متوجه شدند که زور و فشار برای درس خوندن فایده ای نداره و با حمایت و کمک کردن هست که آهو کوچولو می تونه استعدادهاش رو بشناسه و اونها رو پرورش بده ….
#صفحه_سوم
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
💞عیدغدیر،
عیدبزرگ
ولایت امیرالمومنین
علی علیه السلام
مبارک
💐💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
یکی از اونها میتی بود که به سمت تپه اومد و گفت:” سلام ، من رو می شناسی؟” تپه گفت:” بله که می شناسم، تمام این مدت به تو فکر می کردم .” میتی گفت:” من منتظر بارون بودم.. به محض اینکه باران بارید من هم اومدم.
بعد میتی و دوستانش دانه ها و بذرهایی که از جنگل با خودشون آورده بودند رو در سرتاسر تپه پخش کردند.” تپه با تعجب پرسید:” چیکار می کنی؟” میتی گفت:” ما برای پاشیدن این بذرها به اینجا اومدیم.. اونها با بارون جوانه می زنند و روزی به درختان بزرگی تبدیل می شن..” تپه با ناباوری گفت:” واقعا این اتفاق می افته؟”
میتی سرش رو تکون داد و گفت:” بله مطمین باش که با بارش باران این دانه ها جوانه می زنند و رشد می کنند. ما دوباره میاییم و بذرهای بیشتری میاریم.. یک روزی می بینی که دوباره سرسبز شدی و دیگه خشک نیستی و دوباره کلی از موجودات به اینجا میان و زندگی می کنند”
از اون روز به بعد میتی هر وقت که می تونست دانه و بذر می آورد و روی تپه پخش می کرد. اون سال حسابی بارون بارید و کلی از بذرها جوانه زدند و رشد کردند. میتی و دوستانش دانه های مختلفی رو با خودشون آورده بودند که بعضی از اونها تبدیل به درختچه و بوته شدند و بعضی شون تبدیل به درختهایی شدند که روز به روز بزرگتر می شدند. میتی مرتب به تپه سر می زد و سبز شدنش رو تماشا می کرد. تپه ی خشک کم کم سبز و سبز تر شد و موجودات کوچک و بزرگ برای زندگی به اونجا اومدند.
تلاش های میتی زندگی دوباره ای رو به تپه ش خشک داده بود. یک روز میتی و بچه هاش به کنار تپه اومدند. میتی گفت:” اینها بچه های من هستند.. من احتمالا انقدر عمر نمی کنم که ببینم این گیاهان تبدیل به درختهای بزرگ و تنومندی شدند.. برای همین بچه هام رو به اینجا آوردم تا تو رو ببینند. مدتی طول می کشه تا اینجا تبدیل به جنگل بزرگ و سرسبزی بشه..
ولی وقتی این اتفاق بیفته بچه های من و بچه هاشون اینجا زندگی خواهند کرد. تو به من قول بده که مواظبشون باشی..”
تپه لبخندی زد و گفت:” مطمین باش که همیشه مراقبشون هستم.. مگه میشه تو و محبتت رو فراموش کنم؟ .. کلاغی که تپه خشک رو تبدیل به یک جنگل سرسبز کرد..”
#صفحه_سوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110