#قصهمتنی
🦀#خرچنگبداخلاق🦀
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در اعماق اقیانوس خرچنگ کوچکی به نام لو زندگی می کرد. یک لحظه صبر کنید در اصل اسم اون لو کنجکاوه بچه ها. ولی اون چه کاری انجام میداد که بهش میگفتن لو کنجکاو؟ خب اون از دوستاش یه عالمه سوال میپرسید ، مثلا اون سوال میکرد که آیا دریا واقعا آبیه؟ یا مثلا میپرسید چه کسی چسب رو اختراع کرده؟ یا مثلا میپرسید اقیانوس چیه و کجاست و کیا توش زندگی میکنن؟
حالا به نظرتون بچه ها جون لو کنجکاو امروز داره تلاش میکنه تا چه چیزی رو تو صندوقچه کشف کنه؟ بله یه هشت پای بزرگ و بداخلاق پیدا کرد امروز.
بله عزیزای دلم همونطور که فهمیدین لو خیلی کنجکاو بود و همش دلش میخواست از دنیای اطرافش سر در بیاره و با خبر باشه.
یه روز همونطوری که لو داشت با دوستاش قایم باشک بازی میکرد و برای اینکه دوستاش پیداش نکنن داشت تو شن و ماسه قایم میشد به دور و اطرافش یه نگاهی انداخت، ناگهان لو چیزی رو کف اقیانوس دید که خیلی شبیه طناب بود.
#صفحهاول
#قصهمتنی
عقاب مغرور || تلاش برای نجات فرزند
روزی روزگاری در گوشه یک جنگل بزرگ، روباهی با بچههایش زندگی میکرد. روباه برای بچههایش لانهای ساخته بود. او وقتی میخواست برای پیدا کردن غذا، بیرون برود، بچههایش را در لانه تنها میگذاشت و خودش روانهی جنگل میشد.
روزی از روزها، روباه از لانه بیرون رفت. چندساعتی گذشت و او برنگشت. بچهها که گرسنهشان شده بود، از لانه بیرون آمدند. ناگهان عقابی که در آسمان پرواز میکرد، آنها را دید و با خود گفت: «چه شکار خوبی!»
عقاب شیرجه زد و با چنگالهای قوی خود، یکی از بچهها را گرفت و به آسمان پرواز کرد. اتفاقاً در همان لحظه، روباه به خانه برگشت. او عقاب را دید که یکی از بچههایش را گرفته و با خود میبرد. روباه با وحشت داد کشید: «چهکار میکنی، عقاب! بچه عزیز من را کجا میبری؟»
#صفحهاول
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
😻داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه🐈🐁🐼
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصهمتنی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصهمتنی
#داستانشیروگراز
روزی روزگاری در جنگل بزرگ و زیبایی، حیوانات مختلفی زندگی میکردند. شیر و گراز مدتها بود که با هم دوست بودند و کنار هم زندگی میکردند و هیچ مشکلی با هم نداشتند. انها آنقدر صمیمی بودند که شیر، گراز را جانشین خودش کرده بود و هر دوی آنها با هم جنگل را اداره میکردند. فصل تابستان فرا رسید و هوا بسیار گرم شده بود. یک روز گراز به شیر گفت: اکثر حیوانات به خاطر گرما از جنگل رفتند، بهتر است ما هم دنبال جای بهتری باشیم ولی شیر گفت: من و تو باید در جنگل بمانیم و قلمرو خود را حفظ کنیم.
#صفحهاول
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصهمتنی
نشانه موی پیامبر صلی الله علیه و آله
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت: «آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».
حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است». مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
صحبت گنجشک با امام علیه السلام
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم... با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110