در بخشی از #کتابستارهمن میخوانیم:
نفس در سینهات حبس میشود. سرانجام رئیس فرهنگ لبخند میزند و سکوتش را میشکند. به رئیس شهربانی اشاره میکند و میگوید: «جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارند انگلیسی بخوانند.»
نفست را رها میکنی؛ تند و با شدّت. آرام میشوی. دستمال پاکیزهای از جیبت درمیآوری. عرق پیشانیات را میگیری. با لبخند میگویی: «خوب، این را زودتر میگفتید.»
امتحانات خرداد تمام میشود. دل کندن از بچّههای مدرسه برایت سخت است. ظهر، بچّهها تا جلو در مدرسه بدرقهات میکنند. اشک، از چشمان سیاه اکبر، غلت میخورد و روی گونههای زردش میریزد. بینیاش را بالا میکشد و با پشت آستین روپوش رنگ و رو رفتهاش، صورتش را پاک میکند.
آقا، ننهام وقتی شنید شما دیگر میخواهید بروید تهران، گفت که بگویم: خدا پشت و پناهتان!
چشمان تو هم پر میشود. میخندی. دستی بر موهای بههمریخته و نامرتّب اکبر میکشی.
مواظب ننهات باش، اکبر جان. بیماری سختی را پشت سر گذاشته.
مرتضی برایت شعر سروده است. به رویش نمیآوری که حرفهای کودکانهی دل مرتضی، نه وزن دارد و نه قافیه.
محسن هم در آخرین لحظه، کیسهای نایلونی به طرفت دراز میکند و با چشمانش التماس میکند که قبول کنی.
نان و سبزی محلّی است، آقا. تو اتوبوس گرسنه میشوید.
با خودت فکر میکنی، ای کاش میتوانستی بمانی؛ امّا امتحان داری. درس خواندن را هم، ضروری میدانی؛ مثل عبادت، مثل درس دادن. باید خودت را به امتحان ورودی دانشسرای عالی برسانی، و اگر قبول شوی، باید در تهران بمانی. با تکتک بچّهها دست میدهی. روبوسی میکنی. فرّاش مدرسه هم، غصّهدار، نگاهت میکند. دلش میخواهد بمانی.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110