بخش #خوشمزه
🎉گلهای باهوش قورباغه پیدا کنیم🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
file.mp3
4.49M
قصه های شب بخیر کوچولو
لباس میوه ها
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیسبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوهی ارشد آقای خراسان شده است
آقای سامرا ، روحی لک الفدا
میلاد با سعادت حضرت امام هادی علیه السلام مبارکباد🌺
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💐سلام زیباترین ها عیدتون مبارک 🥰💐
💞با هم بگیم سلام آقاجون مهربون 💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
من امروز شهید میشم!
برش اول:
روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران».
گفتم: آخیش! زودتر برو خیال من رو راحت کن. آخه مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم می رفتی.
بعدش اومد من رو یه خورده مشت و مال داد و دوباره آن هم بلحن کاملا جدی گفت: «داداش جون! با اجازه ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می کنم»
با تعجب گفتم: «خوبه! ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می کنم تا بری تهرون»
خندید و گفت: «نه داداش اون! جایی که من میرم با اون جای منظور تو خیلی فرق داره»
یه خورده که حالم خوب شد، دوربین را درآوردم که ازش عکس بگیرم. هر چه کردم اجازه نداد. گفت:«دیگه واسه عکس گرفتن دیر شده، بعدا می تونی ازم عکس بگیری»
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
برش دوم:
کف سنگر دراز کشیده بودیم. مدتی که گذشت از اینکه نگذاشته بود ازش عکس بگیرم اظهار ناراحتی کردم. یه دفعه پرید صورتم را بوسید و گفت: «ناراحت نشو! من امروز بعداز ظهر می خوام برم».
با شادی خاصی دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «من امروز شهید میشم».
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای هم دیگر ناز میکردیم که گفت: «حمید جون! دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که میگم خوب گوش کن».
پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
گفت: «آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه». سپس شروع کرد به تعریف خوابی که دیده بود که یک ساعت بعد نه اون یادش بود نه من، اما قرار بود شهدا بیان به استقبالش.
سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «بهخدا قسم مطمئنم در زمان جون دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد، به خدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم.»
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: «آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه».
فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن میبینیم آقاحمید!» …
برش سوم:
ساعت از ۴ گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: «زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم». هر چه اصرار کردم که دیره و نمیشه زیر بار نرفت.
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. بهش گفتم:
– مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا. رفت و با یه بیل دسته بلند اومد. گفتم: این که نمیشه برو یه دسته کوتاهش رو بگیر بیار. مصطفی چهار زانو جلوی سنگر نشسته بود و با خودش داشت میخندید اون هم در حد قهقه.
به شوخی گفتم: «چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار»
ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خندهی زیبا گفت: «چقدر تو عجله داری؟ … اصلاً میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!».
دوباره پرسیدم: «مگه چی شده؟»
گفت: «عجله نکن، میبینی!»
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم
میخواستم داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم…
کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
زبانش باز نمیشد. یک دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو . لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد …
کتاب دیدم که جانم می رود، نویسنده و راوی: حمید داود آبادی؛ ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: ۱۳ام-تابستان ۱۳۹۵؛ صفحات ۲۰۴، ۲۰۷-۲۰۹، ۲۲۳، و ۲۲۵-
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
༺◍⃟#پروانه჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اتل متل پروانه💕
نشسته روي شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقت نمازه💕
به اين صدا چي ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهاي مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
🔸️شعر امام دهم
🌸امام دهم بچهها
🌱امام ما هادی ع بود
🌸او یاور مومنین
🌱با خوبی و شادی بود
🌸ما همگی میدونیم
🌱که او چه پاک و داناست
🌸هر چه که ما میپرسیم
🌱او از جوابش آگاست
🌸او با تمام قرآن
🌱خوب آشنایی داره
🌸برای هر سوالی
🌱میگه یه راه چاره
🌸ما از توی کتابها
🌱حرفاشونو میخونیم
🌸اینجوری ما به یادِ
🌱امام هادی ع میمونیم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ جون #بازی
یک سطح شیب دار با استفاده از هر وسیله موجود در خانه (مثل فوم، مقوا ...) برای کودک ایجاد کنید که وصل به یک باکس یا همان جعبه باشد که مثل مخزن انباشت توپ ها عمل کند. تعدادی توپ در اختیارشان قرار دهید و صبر کنید و تلاششان را نظاره گر باشید. گاه خود دست به توپ شوید و همراهیشان کنید. همبازی شدن با آنها لذت بخش ترین کار دنیاست.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊نشانگر کتاب پروانه ای🦋
#کاردستی خوشگل
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ جون #بازی
بازی خواهر برادری🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
جواب بخش #خوشمزه
آفرین به دختر گلم که قورباغه را پیدا کرده👏👏👏💓💐
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
بخش #خوشمزه
روش بازی بگرد و پیدا کن در مزرعه
با دقت به تصویر نگاه کنید.
و یک کرم، یک جفت پوتین، سه بطری شیر، چهار موش، پنج سیب، شش جوجه و مادر بره را پیدا کنید.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
-2010112255_-607507717.mp3
8.73M
#خاکستری_مهربون
༺◍⃟🐈⬛️🐈჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
اگه میخوای کودکت همیشه
اخمو و عصبانی نباشه این
داستان براش بخون
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#گوینده:معینالدینی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
قصه_متنی_پروانه
🦋قصه کودکانهی غنچه و پروانه🦋
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری پروانهی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از اینور به آنور میرفت و کنار این گل و آن گل مینشست. بعضی از گلها به پروانهی قشنگ نگاه میکردند و بعضی از گلها از او خوششان نمیآمد و رویشان را برمیگرداندند.
از میان گلها یک غنچه -یعنی گلی که هنوز باز نشده بود- پروانه را که دید خوشحال شد. پروانهی قشنگ رفت و کنار غنچه نشست. غنچه گفت: «چه پروانهی قشنگی! چه بال رنگ وارنگی. میآیی با من دوست بشوی؟»
پروانه گفت: «بله که دوست میشوم؛ ولی من چهکار میتوانم برای تو بکنم؟»
غنچه گفت: «ما باهم حرفهای خوب خوب میزنیم. از همدیگر کارهای خوب خوب یاد میگیریم. تو از اینور و آنور باغ برای من خبرهای خوب میآوری. آنوقت من هم دوست خوب تو هستم.»
پروانه خوشحال شد و گفت: «باشد، ما از امروز باهم دوست هستیم.»
مطلب مرتبط: قصه کودکانه: بَندیِ آوازخوان || کرم کوچولوی خوش صدا
بله گل من… ازاینجا بود که پروانه و غنچه باهمدیگر دوست شدند، آن روز باهم حرفهای خوب زدند و گفتند و خندیدند تا اینکه نزدیکهای عصر پروانه از پیش غنچه رفت.
فردای آن روز پروانه دوباره راه افتاد که پیش دوستش غنچه برود؛ ولی همینطور که پر میزد و با خوشحالی میرفت، یکدفعه صدای پروانهی دیگری را شنید. پروانهی قشنگ نگاه کرد. پروانهی دیگری را دید که کنار آب افتاده بود و زخمی شده بود. پایین رفت و کنار او نشست و پرسید: «چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟»
پروانهی زخمی گفت: «آمدم آب بخورم، به زمین خوردم و زخمی شدم.»
پروانهی قشنگ گفت: «حالا من چهکار کنم؟»
پروانهی زخمی گفت: «پیش من بمان تا خوب شوم و بالهایم که خیس شدهاند خشک بشوند. آنوقت دیگر با تو کاری ندارم.»
بله، پروانهی مهربان و قشنگ پیش پروانهی زخمی ماند؛ ولی آن روز حال او خوب نشد که نشد. او چند روز میرفت و از شیرهی گلها میآورد و غذا به پروانهی زخمی میداد تا اینکه حال او خوب خوب شد و پرواز کرد. بعد از پرواز کردن پروانهی زخمی، پروانهی قشنگی با خودش گفت: «دیدی چی شد؟ چند روز است که از دوستم گل کوچولو هیچ خبری ندارم.»
بعد پرواز کرد و رفت تا او را ببیند. وقتی به جای گل رسید، او را ندید. با خودش گفت: «من آن گل کوچولو را همینجا دیدم، پس چرا نیست؟ نکند اشتباه آمدهام.»
برای همین پرواز کرد و ازآنجا رفت؛ ولی توی راه با خودش گفت: «چرا دارم راه دور میروم؟ آن گل کوچولو همانجا بود.»
پروانهی قشنگ دوباره برگشت. از گلی سراغ گل کوچولو را گرفت. گل گفت: «ما چند روز پیش اینجا یک غنچه داشتیم؛ ولی دیگر نیست.»
پروانه پرسید: «نیست؟ ازاینجا رفته؟»
گل گفت: «نرفته، اینجاست.»
پروانه گفت: «اگر اینجاست، چرا من او را نمیبینم؟»
گل گفت: «برای آنکه آن گل کوچولو دیگر کوچولو نیست. ببینم خیلی ناراحتی که او را ندیدهای؟»
پروانه گفت: «بله، دلم برای او تنگ شده، آنقدر امروز توی باغ دنبال او گشتم که خسته شدم.»
گل گفت: «تویی پروانه، ببین من را میشناسی؟»
پروانه آمد و کنار گل نشست. بعد او را خوب نگاه کرد و یکدفعه با خوشحالی گفت: «تو مثل همان گل کوچولو هستی… درست میگویم؟»
گل گفت: «بله، من همان دوست تو هستم. همان گلی کوچولو، یعنی اینکه من غنچه بودم و باز شدم و حالا گل شدم. همهی گلها پیش از آنکه گل بشوند. غنچه هستند… حالا بگو این چند روز کجا بودی که پیش من نیامدی؟»
پروانه گفت که چه شده و چرا نیامده، گل گفت: «اگر نمیگفتم که من همان گل کوچولو یا غنچه هستم، من را میشناختی؟»
پروانه خندید و گفت: «نه، هیچوقت نمیشناختم. دیگر چیزی نمانده بود که برای پیدا کردن تو به جاهای دور بروم.»
گل خندید و گفت: «ولی هر جا که میرفتی دوباره همینجا برمیگشتی.»
پروانه با خوشحالی پر زد و دور گل گشت و خندید.
بله گل من… پروانه، گل را پیدا کرد. قصهی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسید. خب… خوب است بگویم که گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
48.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞 باباحیدر❤️🔥؛
🎥 گروهنجمالثاقب
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💐سلام زیباترین ها پیشاپیش عیدتون مبارک 🥰💐
💞با هم بگیم سلام آقاجون مهربون 💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110