eitaa logo
نقاش فقیر
224 دنبال‌کننده
12 عکس
0 ویدیو
5 فایل
فتح دنیا آرزوی سال های نوجوانی من بود. امپراتوری تصوراتم شرق و غرب نداشت و ماسوا را به خدمت خود می پنداشتم... تا اینکه طلبه شدم. و همه چیز به هم ریخت. تلگرام / اینستاگرام: naghashefaghir@ وبلاگ: naghashefaghir.blogfa.com
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ عروج حسین آقای دوست‌داشتنی از همان 15 سال پیش که در یک پروژه علمی با آشنا شدم، باب رفاقتمان باز شد. بسیار صمیمی، پرانرژی، مؤدب، متواضع و به معنای حقیقی کلمه مجاهد فی سبیل الله. به غایت پرتلاش بود و دنبال انجام وظیفه و گره‌گشایی و حل مسأله بود. با اساتید حوزه و دانشگاه و بسیاری از فعالین رسانه‌ای ارتباط و همکاری داشت. خلاصه واقعا یک نخبه علمی فرهنگی بود. ادامه در: https://eitaa.com/naghashefaghir_ir/27
⚫️ عروج حسین آقای دوست‌داشتنی از همان 15 سال پیش که در یک پروژه علمی با آشنا شدم، باب رفاقتمان باز شد. بسیار صمیمی، پرانرژی، مؤدب، متواضع و به معنای حقیقی کلمه مجاهد فی سبیل الله. به غایت پرتلاش بود و دنبال انجام وظیفه و گره‌گشایی و حل مسأله بود. با اساتید حوزه و دانشگاه و بسیاری از فعالین رسانه‌ای ارتباط و همکاری داشت. خلاصه واقعا یک نخبه علمی فرهنگی بود. علاوه بر تحصیلات حوزوی، فلسفی، عرفانی و کلامی، علاقه و دغدغه و موضوع کارش حوزه رسانه بود و دشمن شناسی در قرآن، یهودشناسی، صهیونیسم و بخصوص سینما و نقد فیلم. این آخری‌ها مشغول درس خارج حوزه بود و دکترای فلسفه هنرش را هم گرفته بود. بر خلاف جریان های زرد و کم سوادی که حول سینما و صهیونیسم، بحث‌های عامه پسند و سطحی می کنند، ایشان کاملا علمی و مبنایی به مسائل می پرداخت و دو کتاب بسیار خوب «دین در سینمای شرق و غرب» و «تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی (عرفان یهودی) در سینما» این را ثابت می کند. علاوه بر این، در ده‌ها پروژه اعتقادی، معرفتی و سیاسی دیگر مشارکت داشت که جز تحسین از همت بالا و اخلاص، از زبان همکاران ایشان نخواهید شنید. همیشه‌ی خدا وقتی گپ می زدیم، از یک اتفاق خوب خبر می داد. یک کار علمی جدید، یک گروه جدید، یک حرکت خوب و ... حسین فرج نژاد وضع مالی خوب نداشت و کمک پر اصرار دوستانش را هم نمی‌پذیرفت. راضی بود و اهل قناعت. انتخاب موضوع در کارهایش فقط بر اساس ضرورت و اولویت بود نه پول و موقعیت. از دوستی شنیدم این اواخر از شدت مطالعه چشمانش آسیب دیده بود. سال‌های زیادی موتور سوار بود و مدتی یک پراید داشت که برای چاپ کتاب آن را هم فروخت. چون ناشری که کتابش را چاپ کند نیافته بود و معتقد بود این کتاب باید به دست مخاطب جبهه انقلاب اسلامی برسد. کتابی که بعد از چند سال زحمت و با همکاری چند پژوهشگر آماده شده بود. شاید سه سال پیش بود که اتفاقی کنار خیابان دیدمش. اول صفاشهر (قم). معلوم بود از شهرک پردیسان می آید و می رود به سمت مرکز شهر. با من خیلی صمیمی بود. بعد از احوال پرسی، گفتم کجا می ری حسین آقا؟ گفت یک سخنرانی دارم و ... با شوخی، یک نگاه به موتورسیکلت داغون انداختم و گفتم: این چیه؟! این همه راه اذیت نمی شی؟ پاسخش در خاطرم هک شده. یک لبخند زد و با چهره‌ای پر شعف کمی به جلو آمد و آرام گفت: عشق می کنم با این موتور. اصلا همین که با این موتور می رم و کارهام انجام می دم کیف می کنم. هیچی نمی خوام. راضی راضی‌ام. همین که بتونم یه کار مفیدی انجام بدم عالیه. همسرش معلم ابتدایی و فعال فرهنگی بود. سه فرزند داشتند. شب عید قربان، در راه برگشت از حرم مطهر حضرت معصومه (س) و دعای عرفه، هر 5 نفر روی همان موتورسیکلت، در یک تصادف دلخراش، پرپر شدند و به رحمت خدا پیوستند. پیکرهای مطهر این خانواده بابرکت، به یزد بازگشت. http://cdn.persiangig.com/preview/SIiHG86Gnn/large/pic.jpg