#قصه_متنی
#یک_عالمه_بازی
توپ قلقلی از گوشه ی باغچه به این طرف و آن طرف حیاط نگاه کرد.
زیر لب گفت:« چرا هیچ کس با من بازی نمیکند؟خیلی دلم برای بازی با بچه ها تنگ شده است»
بعد هم قل خورد و قل خورد تا به دیوار حیاط رسید محکم خودش را روی زمین کوبید و به آسمان رفت، از روی دیوار پرید آن طرف دیوار سعید روی پله ی جلوی خانه شان نشسته بود و با یک تکه چوب روی زمین خط می کشید، کمی آن طرفتر رضا را دید که به دیوار تکیه داده و زانویش را بغل گرفته بود.
توپ قلقلی خودش را جلوی پای سعید انداخت. سعید با دیدن توپ بلند شد و گفت :«آخ جان توپ »
رضا با دیدن توپ جلو آمد و گفت:« می آیی توپ بازی؟»
سعید خندید و توپ را روی زمین گذاشت و گفت:« برو توی دروازه »
رضا در حالی که عرق می ریخت گفت:« بیا یک بازی دیگر کنیم»
سعید دست رضا را گرفت و گفت :« بیا قایم باشک»
بعد هم روی همان دیوار چشم گذاشت. توپ قلقلی از اینکه رضا و سعید را با هم دوست کرده بود بالا پایین پرید. تصمیم گرفت باز هم راه بیفتد.
باز قل خورد و قل خورد تا به یک کوچه بن بست رسید. ته کوچه بابایی را دید که لباسهای کهنه پوشیده صورت بابا توی آفتاب سوخته بود، بابا جلوی در کوچک خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. توپ قلقلی باز هم قل خورد و زیر پای بابا ایستاد. چشمان بابا با دیدن توپ قلقلی برقی زد.
خم شد و توپ را برداشت. دستهای بابا به خاطر کار زیاد سفت و پوستهپوسته بود توپ قلقلی قلقلکش آمد و ریز خندید.
بابا توپ را با خودش به خانه برد؛ علی جلو دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:« سلام بابایی»
علی تا چشمش به توپ قلقلی افتاد بالا پایین پرید و گفت :«می دانستم یادت نمی رود بابای خوش قولم»
اشک خوشحالی از چشم بابا ریخت، علی توپ را از بابا گرفت و گفت:« بابا من می روم با بچه ها توپ بازی کنم» و از خانه بیرون دوید.
دوستانش را صدا زد و با هم گل کوچیک بازی کردند. یک دفعه یکی از بچهها شوت محکمی زد و توپ توی خیابان افتاد. تا خواست پیش بچه ها برگردد، ماشینی آمد و از روی او رد شد، توپ قلقلی فیس محکمی کرد و پنچر شد.
علی توپ را برداشت و پیش دوستانش برگشت با آستینش اشکش را پاک کرد، توپ قلقلی هم دلش می خواست گریه کند.
مجید گفت:« بیایید جنگ بازی!» توپ را گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را روی سر علی گذاشت و نصفش را روی سر خودش! چند تا چوب برداشت و گفت:«اینها هم اسب های چوبیمان، این توپ پاره هم کلاه جنگی، بیایید یاران من باید به جنگ دشمن برویم»
بچه ها خندیدند و سوار بر اسب های چوبی دنبال هم دویدند، توپ که حالا دو کلاه شده بود خندید.
بچه ها از بازی خسته شدند کلاه های جنگی را گوشهای انداختند و به خانههایشان رفتند، کلاه های جنگی حوصله شان سر رفته بود کلاغی آمد روی دیوار نشست این طرف را دید آن طرف را دید یک دفعه چشمش به کلاههای جنگی افتاد، زود پرید و کنار آنها نشست.
کلاه های رنگی رنگشان پرید خواستند عقب بروند اما نتوانستند، کلاغ یکی از کلاه ها را با پاهایش برداشت و بالای درخت برد، بعد هم مقداری برگ و چو ب تویش گذاشت و جوجه هایش را روی آن نشاند. کلاه جنگی حالا خانه کلاغ شده بود و میخندید.
باد آمد و کلاه جنگی دیگر را با خودش برد کمی بعد به یک برکه رسیدند قورباغه با دیدن کلاه جنگی خوشحال شد آن را برداشت و توی برکه انداخت و پرید رویش و گفت:« چه قایق خوبی پیدا کردم.
😍😍😍😍
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
« فرشته نگهبان »
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی .
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند .
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
#خرگوش_باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش🐇 باهوشي زندگي مي كرد .
🌴🌳🌲🌵🍀☘️🍃🌿🌾🌱🎋🎍
يك گرگ پير🐕و يك روباه🐺 بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .
ولي هيچوقت موفق نمي شدند .
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .
😁😁😁
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي 🍄رشد مي كند و خودت را به مردن بزن .
من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .
گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .
😭😭😭
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي🍄 جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .
خرگوش از اين خبر خوشحال شد😊 پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد .🍄 از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .
🚺🚹🚼
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .
🐇🐇🐇🐇🐇🐇
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .
گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .
خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
🦋🚑 شاپرک فضول 🚑🦋
شاپرک، فکر می کنه خیلی زرنگه. هر کجا خبری باشه زود می پره می ره اونجا تا ببینه چه خبره. بعضی وقتها بزرگترها بهش می گن شاپرک جان هر کجا که دلت می خواد نباید بری. شاید اونجا خطری وجود داشته باشه. اما شاپرک فکر می کنه خیلی زرنگه و اگه خطری هم وجود داشته باشه زود می تونه فرار کنه. فکر می کنه هیچ وقت براش مشکلی پیش نمی یاد.
دیروز توی کوچه شلوغ شده بود و سرو صداش تا خونه ی شاپرکها می رسید. شاپرک زود پرید بره ببینه چه خبره. پرید و رفت وسط شلوغی و فهمید که تصادف شده. شاپرک هی پرید این طرف و پرید اون طرف تا بالاخره یه جای خوب پیدا کرد و همونجا نشست. جای شاپرک آنقدر عالی بود که می تونست از اونجا همه چیز رو خوب تماشا کنه. شاپرک از زرنگیه خودش بیشتر خوشش اومده بود. با خودش گفت از بس که زرنگم همیشه بهترین جا مال من می شه. ولی همین طور که داشت به خودش افتخار می کرد یک دفعه دید وسط آمبولانسه و داره می ره بیمارستان.
آخه شاپرک نشسته بود روی لامپ آمبولانس و از اونجا داشت همه چیز رو تماشا می کرد. حالا که آمبولانس راه افتاده بود تا مریض رو ببره بیمارستان ،شاپرک هم توی آمبولانس جا مونده بود و داشت با آمبولانس می رفت . این جوری حتما حتما شاپرک گم می شد و دیگه نمی تونست برگرده خونه.
شاپرک ترسید و شروع کرد به جیغ کشیدن و این طرف و اون طرف پریدن. اما همه ی درها بسته بود و حتی یه سوراخ کوچیک هم وجود نداشت تا شاپرک از اونجا فرار کنه. شاپرک هم از ترس غش کرد و افتاد کف آمبولانس.
وقتی به هوش اومد ....
به جای اینکه تو بیمارستان باشه توی خونه پیش مامان شاپرکه بود. شاپرک از خوشحالی گریه اش گرفت و پرید تو بغل مامان و گفت مامان جون من چجوری اومدم خونه؟
مامان، شاپرک رو بوسید و گفت بابات تمام راه دنبال آمبولانس پرید تا تو رو پیدا کرد و با هزار سختی به خونه آورد ...
شاپرک خجالت کشید و معذرت خواهی کرد.
مامان خندید و گفت خیلی خوب اما یادت باشه دیگه فضولی ممنوع.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
تافی ببر بی راه
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرکها میکرد. یكهو یک باد تند آمد و درختها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راههای او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راههام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید.
تافی بدون راههای سیاهش خجالت میکشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درختها تا راهراه به نظر برسد و معلوم نشود راههایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درختها حوصلهاش سر میرود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راههایش را پس بگیرد. تافی که نمیدانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را میدانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد.
تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد، منو تمیز میکنه، برگای خشک رو از روی شاخههام برمیداره و میبره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر میکشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید.
تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز میکنه تا گندمها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود.
تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر. ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو اینور و اونور میبره تا به زمینهای خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید.
تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز میکنه، بعد میره دریا و برمیگرده. اگه اینجا منتظرش بمونی میتونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست. کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راههای منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت میخوام. اون نوارهای سیاه براق راههای تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع میکنم میبرم توی جزیره وسط دریا میگذارم. راههای تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راههات رو بردار.»
تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبانها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمیخورد. تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمیافته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمیتونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راههاش رو لازم داره. بهش کمک میکنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبانها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش میآیند.
راههای تافی سر جایش بود و داشت میخندید. وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راههات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راههای منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربونه.»
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
♨️داستان کره اسب کوچولو
يكي بود ، يكي نبود ، غير از خداي خوب و مهربان هيچ كس نبود .
دشتي بود سرسبز و زيبا ، توي اين دشت قشنگ كره اسب سفيد كوچولويي زندگي مي كرد .
كره اسب كوچولو هر روز صبح از علفهاي تازه دشت مي خورد و دور تا دور آن مي دويد و بازي مي كرد . وقتي هم خسته مي شد در گوشه اي مي نشست و به دور دورها نگاه مي كرد .
كره اسب قصه ما خورشيد را خيلي خيلي دوست داشت . او دلش مي خواست روزي آن قدر قوي و بزرگ بشود كه به ديدار خورشيد برود .
براي همين هم بود كه ساعتها مي نشست و به آفتاب خوب و مهربان نگاه مي كرد روزها مي گذشت , كره اسب سفيد كوچولوي ما قوي تر و قوي تر مي شد .
يك روز صبح خيلي زود از خواب بيدار شد با خودش گفت : ((حالا بايد راه بيفتم بروم تا به خورشيد برسم . ))
كره اسب ما راه افتاد و رفت . او به طرف خورشيد مي رفت . به دوردورها نگاه مي كرد و با تمام سرعت مي دويد باد خنك به صورت قشنگش مي خورد و فكر رسيدن به خورشيد او را قوي تر مي كرد . هرجه او تندتر مي دويد خورشيد دورتر مي شد . كره اسب خسته بود ، كنار رودخانه اي رسيد كمي آب خورد و پاهايش را در آن شست .
رودخانه وقتي پاهاي خسته كره اسب را ديد گفت : ((خيلي خسته اي ، با اين عجله كجا مي روي ؟ ))
كره اسب گفت : (( پيش خورشيد ))
رودخانه با صدايي بلند خنديد و گفت : (( پيش خورشيد تو كره اسب كوچولو و ناداني هستي هيچ كس نمي تواند پيش خورشيد برود . ))
كره اسب گفت : (( به كوه كه برسم راه نزديكتر مي شود . ))
رودخانه گفت : (( من از بالاي آن كوه مي آيم . و خورشيد خيلي دورتر از كوه است . ))
كره اسب به آسمان نگاه كرد . خورشيد كم كم مي رفت و آسمان تاريك مي شد . كره اسب روي تپه بلندي كه خورشيد هر روز صبح از پشت آن بيرون مي آمد . نشست و منتظر برگشتن خورشيد شد . ولي از خستگي خيلي زود به خواب رفت .
صبح كه خورشيد دوباره به آسمان برگشت ، كره اسب كوچولوي قصه ما هنوز خواب بود . صداي آرام و مهرباني گفت : (( كره اسب كوچولو ، بيدارشو صبح شده . ))
كره اسب كوچولو چشمان سياه و قشنگش را باز كرد و به دورو بر نگاه كرد . اين صداي خورشيد بود . كه با كره اسب حرف مي زد . خورشيد گفت : (( كره اسب كوچولو ، شنيده ام كه مي خواهي بيايي پيش من ؟ ))
كره اسب گفت : (( بله خيلي دلم مي خواهد بيايم و به شما برسم . ))
خورشيد گفت : (( من خيلي خيلي دورتر از زمين هستم تو هرچقدر هم كه تند بدوي نمي تواني به من برسي ، ولي من خيلي خوشحالم ، كه دوست خوب و مهرباني مثل تو دارم . گرماي من خيلي زياد است . هيچ كس نمي تواند اينجا بيايد . ولي من همه شما را كه روي زمين زندگي مي كنيد خيلي دوست دارم . هر روز صبح به ديدارتان مي آيم و همه جا را برايتان گرم و روشن مي كنم اگر تو نمي تواني پيش من بيايي در عوض من هر روز به ديدن تو مي آيم حالا بلند شو و به دشتي كه در آن زندگي مي كني برگرد . ))
كره اسب كوچولو با خودش گفت : (( خورشيد مرا دوست دارد و هر روز به ديدارم مي آيد . )) و به طرف دشت سرسبز رفت آنروز خورشيد خانم مهربان تما راه همراه كره اسب كوچولو بود وقتي كه او به دشت رسيد با كره اسب خداحافظي كرد و رفت و همانطور كه قول داده بود هر روز به ديدن كره اسب آمد
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
🌈💕کاش دیوار آجری نبود💕🌈
خیلی وقت بود که دست هایم بسته بودند! دوست داشتم مثل آن وقت ها، دستهایم را از هم باز کنم تا باد بیاید توی خانه ی قدیمی ملک چرخی بزند و بعد برود!
باد هر روز می آمد، دوری می زد، خودش را به در و دیوار خانه می کوبید و پی کارش می رفت!
مدت ها بود ملک از دست سرما، رویم را پلاستیک کلفت کشیده بود و من خیلی وقت بود که هیچ کجا را نمی توانستم ببینم، کوچه را... آدم هایش را... و آسمان را.
دلتنگ و خسته بودم. از پلاستیکی که رویم را پوشانده بود، بدم می آمد. آخر سر یک روز ملک آمد، پلاستیک را از رویم برداشت و آهسته گفت:" بهار آمده است، بهار!"
نفس راحتی کشیدم و دست هایم راباز کردم. می خواستم کوچه و آدم هایش را ببینم، اما یک دیوار آجری روبه رویم قد کشیده بود. دیوارگِلی همیشگی نبود. به جایش یک دیوار آجری بلند بود. حالا من تنها می توانستم نیمی از در بزرگ چوبی را ببینم.
آن روزها که دیوار گِلی بود، کلاغ ها کنار هم روی دیوار می نشستند و چرت می زدند. حالا کلاغ ها هم نبودند.
داد زدم. دلم دوباره گرفت. چه قدر تنها شده بودم. با دقت به در چوبی نگاه کردم، حلقه ی گردی به تنه ی آن آویزان بود. صدای حلقه ی گرد را به یاد آوردم: تق، تق، تق!
دلم برای آن تق تق تنگ شد. چند نفر را دیدم که رد می شدند. در داشت به من نگاه می کرد.
فریاد زدم: "با تو هستم! بیا هم دیگر را خوب تماشا کنیم. شاید آخرین باری باشد که یکدیگر را می بینیم."
در، همان طور که به من نگاه می کرد، چند بار دست هایش را باز و بسته کرد. صدای چند نفر را شنیدم که آن طرف دیوار با هم حرف می زدند، باد آمد. دلم برای او هم تنگ شده بود. باد سوت زنان توی خانه چرخید و خودش را به تنه ی چوبی و خشک من زد. گفتم: "برو بوی در را برایم بیاور، آن در چوبی را."
باد چرخی زد و رفت. منتظر ماندم. باد بوی در را آورد و به چفت من آویزان کرد. بو کشیدم،باز هم بو کشیدم. بوی در چه قدر خوب بود. باد سوت زنان رفت.چشمم به گُل میخ های در افتاد. تا آن روز گُل میخ ها را ندیده بودم، این همه وقت. شاید این بو، بوی گُل میخ ها بود.
در چند بار باز و بسته شد. صدای بچه های کوچه را شنیدم. لابد مدرسه نمی رفتند که توی کوچه بودند. شاید تعطیل بودند.باد دوباره برگشت. دور و برم چرخید. شوخی اش گرفته بود. گفتم: "حوصله ندارم. دلم گرفته است."
باد آهسته گفت: " می خواهی بوی تو را هم برای در ببرم؟"
تا خواستم حرفی بزنم، باد رفت. لابد بوی مرا برای در به آن طرف دیوار برده بود. هوا داشت تاریک می شد. در، توی سیاهی فرو می رفت. هوا سرد نبود. بهار بود، اما سردم شده بود. شروع به لرزیدن کردم. رنگ سبز و خشک شده ی بدنم بیشتر پوسته پوسته شد و روی زمین ریخت. چفت فلزی ام سرد سرد شده بود. ملک چراغ را روشن کرد. دیگر حوصله ی حرف هایش را نداشتم. دست هایم را از هم باز کرد وگفت: "بهار است."
نمی دانم کی خوابم برد. چشم که باز کردم تنها خطی از در چوبی دیدم.
پس حلقه فلزی اش کو؟ پس گُل میخ هایش کجا هستند؟
به یاد روزهایی افتادم که همه ی در را می دیدم و همه ی بچه ها را. یک نفر روی دیوار آجری نشسته بود و آجر روی آجر می گذاشت. از کلاغ ها خبری نبود.راستی، کجا رفته اند؟
به خط باریکی که از در قهوی ای مانده بود، خیره شدم. به یاد روزهای گذشته افتادم. نمی دانستم دیوار آجری می خواهد تا کجا بالا برود، شاید تا آسمان. حالا من مانده بودم و دیوار آجری. کلاغ ها دوباره برگشتند. این همه وقت کجا بودند؟آن ها مرا یاد روزهای گذشته و دیوار گِلی می اندازند. کاش جای دیوار آجری همان دیوار گِلی کوتاه بود. کلاغ ها روی دیوار آجری ردیف شدند. فردا آمد و رفت و باز هم فردای دیگری آمد. باد هر روز بوی در چوبی را برایم می آورد و لابد بوی مرا هم برای در می برد؛ برای در چوبی آن طرف دیوار آجری.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
✨🎲"چ" تنبل🎲✨
«چ» تنبل بود. شاید خیلی خیلی تنبل بود؛ اما مهربان بود. خوشزبان بود!
راه می رفت و به همه می گفت: «چاکرم! چاکرم!»
«چ» رفت و رسید کنار چالهی قورباغه گفت: «چاکرم!»
قورباغه از توی چاله بیرون پرید و گفت: «ببین! چاله ام آب ندارد. پس بگو باران ببارد. می خواهم شنا کنم.»
«چ» که تنبل بود، گفت: «امروز نه فردا» بعد هم رفت. رسید به چتر گفت: «چاکرم!»
چتر گفت: «پس برو به ابر بگو بیاید. چک چک باران ببارد. میخواهم باران بازی کنم.»
«چ» گفت: «امروز نه فردا»
«چ» رفت و رسید به چمنزار، روی چمن ها درازکشید و خوابید.
کمکم ابر آمد. چک چک باران بارید. چاله پُر شد. قورباغه خوشحال شد. پرید توی آب و شنا کرد.
چتر، باران بازی کرد.
قورباغه و چتر دلشان می خواست «چ» بیاید و به او بگویند: «ممنون که گفتی باران آمد.»
اما قورباغه و چتر خبر نداشتند که وقتی باران بارید، چ تنبل خواب بود. توی خواب هم به همه میگفت: «چاکرم! چاکرم!»
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
🐢من دوست ندارم که به مدرسه بیایم🐢
🌼یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.🌸
🌼لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد.🌸
🌼اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد.🌸
🌼گاهی که بچه ها با او بازی می کردند زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.🌸
🌼یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.🌸
🌼در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
«چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »🌸
🌼لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند.»🌸
🌼معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.🌸
🌼توی لاک می توانی به کار خودت و بچه های دیگه فکر کنی و وقتی آرامش پیدا کردی تلاش کنی که رابطه دوستانه تری رو با همه شروع کنی🌸
🌼من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟! و وقتی آروم میشم می بینم که هیچ مشکلی نبوده و فقط الکی زود ناراحت شده بودم اونم سر چیزهای کوچیک»🌸
🌼لاکی وقتی با معلمش حرف زد خیلی آروم تر شد و به خودش قول داد وقتی از هر کدوم از هم کلاسی هاش ناراحت شد همین کارهای آقا معلم و انجامش بدهد و خیلی خوشحال بود که می تونست راحت به مدرسه بیاد و درس بخونه تا مثل آقا معلم با سواد بشه و با دوستاش بازی بکنه.🌸
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#قصه_متنی
مداد سبز کوچولو
مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان میگذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.
مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشمهایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی میخندید.
آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان میداد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ میکرد. مداد سبز از همه کوچکتر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را میتواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یکبار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خندهاش گرفت.
همه میدانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار میکنی یک ساعته؟»
مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.
بقیه مدادرنگیها که حوصلهشان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگیها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشمهایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
👨🍳🎂حسین آقای قناد🎂👨🍳
یکی بود یکی نبود. برای جشن تولد پنج سالگی درسا کوچولو دختر آقا سعید آتشنشان همه چیز آماده بود. مادر درسا کوچولو همه جای خونه گلهای زیبا و خوشبو گذاشته بود، میوه و شربت برای پذیرایی آماده کرده بود و از بادکنکهای سفید و صورتی و کاغذ رنگیهای مخصوص برای تزئین خونه استفاده کرده بود. اون صبح روز جشن بعد از خوردن صبحانه مشغول پختن کیک تولد شد. اما یک لحظه حواسش پرت شد و دید که بر اثر یک اشتباه به جای شکر، نمک رو توی مواد کیک ریخته. مادر درسا کوچولو بخاطر این اشتباه خیلی ناراحت شد. درسا کوچولو از مامانش خواست که ناراحت نباشه و همون موقع به پدرش آقا سعید آتشنشان زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. آقا سعید آتشنشان گفت جای نگرانی نیست و قول داد که عصر با یک کیک شیرین و خوشمزه به خونه بره تا جشن تولد بدون ناراحتی برگزار بشه. درسا کوچولو هم خوشحال شد و از پدرش تشکر کرد بعد هم مادرش رو بوسید و ازش خواست که دیگه ناراحت نباشه. آقا سعید آتشنشان وقتی که از سرکار برمیگشت زود پیش حسین آقای قناد رفت و بعد از اینکه ماجرا رو براش تعریف کرد ازش خواست که برای شب، یک کیک بزرگ درست کنه و براشون بفرسته. حسین آقای قناد به آقا سعید گفت: «آقا سعید عزیز شما باید برای سفارش کیک کمی زودتر به من خبر میدادین ولی باشه من برای شما یک کیک خوشمزه و بزرگ درست میکنم. خدا رو شکر که امروز سرم خلوته و میتونم زود به سفارش شما رسیدگی کنم.» آقا سعید آتشنشان خیلی از حسین آقای قناد تشکر کرد و بهش گفت که منتظر کیک تولد هستن. وقتی که آقا سعید به خونه رفت درسا کوچولو و مادرش سراغ کیک رو گرفتن و آقا سعید هم بهشون گفت که قرار شده حسین آقای قناد زحمتش رو بکشه. درسا کوچولو که خیلی خوشحال شده بود و میدید که دوباره همه چیز مرتب شده مادر و پدرش رو بوسید و ازشون تشکر کرد بعد هم به اتاقش رفت تا عروسکهاش رو مرتب کنه، لباسش رو آماده کنه و کارهاش رو برای جشن تولد انجام بده. وقتی شب شد و موعد مهمونی فرا رسید مهمونها یکی یکی با کادوهایی توی دست به خونهی آقا سعید آتشنشان رفتن. بچهها ساعتی با هم بازی کردن و همگی مشغول گپ زدن بود که زنگ در به صدا در اومد و کیکی که حسین آقای قناد برای تولد درسا کوچولو آماده کرده بود رسید. درسا و بچهها که عاشق کیک بودن با خوشحالی شعر خوندن و تولد پنج سالگی درسا کوچولو رو جشن گرفتن. درسا کوچولو از همهی دوستاش تشکر کرد و بعد از آرزو کردن شمعها رو فوت کرد و کیک رو برید. همهی مهمونها کادوهای درسا کوچولو رو دادن و از خوردن کیک به اون خوشمزگی لذت بردن. آقا سعید آتشنشان هم یک پیام برای حسین آقای قناد فرستاد و ازش برای درست کردن کیک به اون خوشمزگی تشکر کرد.
بچه های گلم قنادی کاریه که احتیاج به مهارت و تخصص داره و هرکسی نمیتونه از پسش بربیاد. برای اینکه کسی قناد یا شیرینیپز ماهری بشه باید پختن شیرینی و کیک رو سالها تمرین و تکرار کنه تا بتونه بدون ایراد سفارشهای مردم رو براشون درست کنه. توی خیلی از قنادیها کیکهای تولد آماده هم وجود داره که برای تهیهی اونها نیازی به سفارش دادن از قبل نیست. اگر قنادها نباشن ما توی جشنهای تولد، عروسیها، مهمونیها و عیدها و مناسبتها نمیتونیم با شیرینیها و خوراکیهای خوشمزه از مهمونامون پذیرایی کنیم. خیلی از قنادها علاوه بر کیکها و شیرینیهای معمولی، درست کردن شیرینیهایی با نامهای مخصوص مثل قطاب، باقلوا، سوهان، گز، پولکی یا انواع تارتهای میوهای و شیرینیهای خارجی رو هم بلدن که دستور پختشون مربوط به یک شهر یا یک کشور مخصوصه. استفاده از محصولات قنادی فقط مربوط به زمان جشنها و عیدها نیست. ما همیشه در حال استفاده از محصولاتی مثل نقل، آبنبات، بیسکویتها یا نانهای قندی و… هستیم. توی خیلی از قنادیها علاوه بر شیرینی و کیک انواع نانها فانتزی و بستنیهای مخصوص هم درست میشه و به فروش میرسه. قنادها همیشه شاد و سرحال هستن و برای اینکه کام ما رو شیرین کنن زحمت میکشن. برای همین باید قدر اونها رو بدونیم و ازشون بخاطر اون همه شیرینی و شکلاتهای خوشمزه که برای ما درست میکنن ممنون باشیم.
#قصه_متنی
💕
🎂💕
╲\
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#کاردستی #هنر #آموزش
#قصه_متنی
〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰☘
〰🌸〰☘〰🌸〰
داستان زیبای
👐🏼دست چپ و دست راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
آفرین به شما بچه های باهوشم.😘
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#کاردستی #هنر #آموزش