فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ســـــلام دوستان 🙋♂
✨اولین آدینه زمستانی اسفند ماهتون
✨بخیرو شادی امروزتون زیبا امیدوارم
✨لحظات زندگیتون شیرین
✨وجودتون سلامت
✨دنیایی آرام
✨عشق, شادی, آرامش
✨یه زندگی صمیمی
✨آرزوی من برای شماست
✨آدینه خوبی در کنار دوستان
✨و عزیزانتون داشته باشین
✨روزتون قشنگ در پناه خدای مهربان
#سلام #حال_خوب #انرژی_مثبت #زمستان #صبح_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش درست کردن يک فرفره زيبا به وسيله ليوان يکبار مصرف
#کاردستی
👩🎨👨🎨
#نقاشی_کودکانه #ایده #مدادرنگی #نقاشی
#آموزش_نقاشی #کودکانه #نقاشی_آسان
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨═════
🖌️ @naghashiparimah🖌️
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨════
🔸️شعر کودکانه:
پرتقال
هم سبز و زرد است
هم ترش و شیرین
میافتد آرام
از شاخه پایین
باغی از آن را
دیدم چراغان
سرزنده هستیم
با خوردن آن
این میوه وقتش
پایان سال است
پایان هر سال
پُر پُرتقال است
یعنی خداوند
آگاه و داناست
در آفرینش
خیلی تواناست
👩🎨👨🎨
#نقاشی_کودکانه #ایده #مدادرنگی #نقاشی
#آموزش_نقاشی #کودکانه #نقاشی_آسان
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨═════
🖌️ @naghashiparimah🖌️
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی ماشین های مختلف🚜🛵⛵🚁( 5نوع)
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
👩🎨👨🎨
#نقاشی_کودکانه #ایده #مدادرنگی #نقاشی
#آموزش_نقاشی #کودکانه #نقاشی_آسان
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨═════
🖌️ @naghashiparimah🖌️
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨════
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترانه
#شاد
#عمو_پورنگ 🙍♂️
اتل متل جوجمون هم شاد هم ملوسه 🐣🐥
👩🎨👨🎨
#نقاشی_کودکانه #ایده #مدادرنگی #نقاشی
#آموزش_نقاشی #کودکانه #نقاشی_آسان
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨═════
🖌️ @naghashiparimah🖌️
═════🎨𝓟𝓪𝓻𝓲𝓶𝓪𝓱 🎨════
#قصه_کودکانه
❤️به نام خدای قصه های قشنگ❤️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊
خرگوش کوچکی در چمنزاری بود که در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود، زندگی نمی کرد😳
خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برایتماشا ندارند.»
وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو زیر مهتاب تنها می ماند.
او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»😊
یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد.🐧
موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»🐭
خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟»
موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود.
خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت.
سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود.🐤 چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید.
قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد.
خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد.
خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.»
قمری پرسید: «پرواز هم نمی توانی بکنی، نه؟»
خرگوش بار دیگر سرش را تکان داد. آن وقت از قمری تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
حیوان بعدی که به دیدن خرگوش آمد، قورباغه بود. قورباغه گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»🐸
خرگوش کوچولو با او رفت. آنها به طرف جویبار رفتند. قورباغه گفت: «نگاه کن! خوشت می آید. اینجا می تواند خانه تو باشد.» و تخته سنگ بزرگی را در وسط جویبار به خرگوش نشان داد.
خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «نه! من نمی توانم شنا کنم. بعد از قورباغه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
بعد پنج عنکبوت را دید. عنکبوت ها گفتند: «ما خانه ای را که تو می خواهی، نشانت می دهیم. دنبال ما بیا.» 🕸🕷
خرگوش دنبال آنها به راه افتاد. عنکبوت ها او را به سمت دربزرگ مزرعه ای بردند.
عنکبوت ها گفتند: «ما تار بزرگی برای تو بافته ایم.»
خرگوش به تار عنکبوت نگاهی کرد. به راستی که تار عنکبوت ها بسیار بزرگ بود، اما او باز هم سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خیلی سنگین هستم. تارها پاره می شوند و می افتم.»
به این ترتیب، خرگوش کوچولو از عنکبوت ها تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
خرگوش کوچولو خیلی غمگین بود. با خود شگفت: «آیا خانه ای را که دلم می خواهد، پیدا می کنم؟»
در این هنگام، در مزرعه همسایه، دهقانی با تراکتورش می گذشت، تراکتور سروصدای زیادی می کرد و خرگوش کوچولو، سرش درد گرفت. با خودش گفت: «امروز گذشت، فردا باز دنبالخانه خواهم گشت.»😔
بعد وارد گودالی شد و خوابید. وقتی که از خواب بیدار شد، به آن سوی مزرعه نگاه کرد. در آنجا چیز تازه ای به چشمش خورد. خرگوش کوچولو، چندبار چشم هایش را به هم زد. آن چیز از ساقه های گندم ساخته شده بود. دیوارها و سقف طلایی رنگش در آفتاب می درخشید.
آن کلبه ای کاهی بود.🛖
خرگوش، با شادی فریاد زد: «آه، مرد دهقان، برای من یک خانه ساخته است!»
او به سوی کلبه دوید و در کاه ها سوراخی برای خود درست کرد. بعد در آنجا نشست و از آن بالا به کشتزار نگاه کرد.
به زودی همه جانوران و پرندگان، به دیدن خرگوش آمدند تا خانه جدیدش را ببینند. به راستی که خانه خوبی بود. آن شب تمام خرگوش ها به لانه های خود در دل زمین رفتند، اما خرگوش کوچولو به کلبه کاهی اش رفت. او هنوز در لانه جدیدش آرام نگرفته بود که با اتفاق جالبی روبه رو شد.
همه دوستانش در آنجا جمع بودند. موش قهوه ای در سوراخ بسیار کوچکی در کلبه به خواب سنگینی فرو رفته بود. قمری روی بام نقره ای کلبه خوابیده بود. قورباغه و عنکبوت ها نیز در آن خانه برای خود، جایی دست و پا کرده بودند. خرگوش کوچولو، لبخندی زد و به درون سوراخش در کاه ها فرو رفت و سرش را روی پنجه هایش گذاشت و خوابید.