با هشتگ #music میتونید آهنگ هایی که وایب فانتزی میدن و با داستان همراهن رو پیدا کنید ✨
#آخرین_اخگر
بخش بیست و یکم
باران شدت گرفته بود و نانسی با آرامش در امتداد خیابان قدم میزد. سم و کلر که کت هایشان را روی سر انداخته بودند آنقدر او را تماشا کردند که از دید خارج شد. سم نفسش را طوری که انگار آن را تا آن لحظه در سینه حبس کرده بود بیرون داد و گفت:《چقدر جادوگرا عجیبن》
کلر آهی کشید و سر تکان داد.
_ تازه کجاشو دیدی.
سپس به ساعتش که قطرات باران بر شیشه اش نشسته بود نگاهی انداخت. سم که متوجه معنای آن شده بود مچ دست کلر را گرفت و قاطعانه گفت:«فعلا داره بارون میاد. توی خونه بمون . وقتی بند اومد برگرد.» دهان کلر باز شد تا چیزی بگوید اما سم ادامه داد:《میتونی به دنی زنگ بزنی و بهش بگی تا نگران نشه.》
کلر دهانش را بست و مطیعانه پشت سر سم راه افتاد. حالا که لغو جشن منتفی شده بود و کیت و نانسی همراهیشان میکردند ابرهای بلا تکلیفی یک به یک از مقابل چشمانش کنار میرفت. آن شب فرصت خوبی بود تا در رابطه با گزینه هایشان صحبت کنند. به نقشه نیاز داشتند.
سم در را باز کرد و کلارا وارد خانه شد. طولی نکشید که متوجه شدند کسی در خانه نیست. آتش در شومینه میسوخت و از لیوان چای روی میز بخار بلند میشد اما خبری از تام نبود. سم با صدای تقریبا بلندی صدا زد:《تام ، خونه ای؟》 ناگهان صدای سرفه بلند کسی از سوی آشپزخانه بلند شد. هردو بلافاصله به سمت آشپزخانه دویدند و پس از باز کردن درش با تَنِ خاکی تام مواجه شدند که به کابینت زیر سینک تکیه داده بود و سیگار برگی در دست داشت. کلر نفسش را در سینه حبس کرد.
_تام ، اینجا چه خبره؟
چند ظرف و قابلمه گوشه و کنار آشپزخانه افتاده و شیر آب باز مانده بود. کلارا چند قدم جلوتر رفت و بدون آنکه به تخم مرغ های شکسته روی زمین توجه کند کنار تام زانو زد. تام سیگار را از لبانش فاصله داد و گفت:《نگران نباش بچه جون ، شیر آب باز بود ، تخم مرغ ها توی دستم . اومدم ببندم که پام لیز خورد و افتادم زمین .》 کلر اخم کرد. میدانست دروغ میگوید. سم شیر آب را بست و به آنها پیوست .
_ زمین اینجا لیز نیست تام.
_ باز هم قلبت بود ؟
تام اخم تندی به کلارا کرد اما نتوانست او را بترساند. سیگار را روی زمین خاموش کرد و با لحن آزرده ایی گفت:《قلبم هیچ مشکلی نداره. من یه محافظم. جادوی سفید توی رگ هام ازم مراقبت میکنه.》 کلر سری به افسوس تکان داد. جادوی سفیدِ وجود تام صرفا میتوانست زخم های دیگران را التیام بخشد ، نه خود او را. هرچند این مسئله از صورت رنگ پریده و شانه های لرزانش هم مشخص بود.
سم و کلارا تام را از روی زمین بلند کردند و لنگان لنگان به اتاقش در همان طبقه اول بردند. کلارا میدانست تام بخاطر شرایطش نمیتواند پله ها را بالا برود برای همین تنها اتاق طبقه اول را برای خودش انتخاب کرده است. او خودش هم میداند زمان زیادی ندارد.
تام که نفس زنان بر تختش جای میگرفت و چشمانش تقریبا بسته شده بود گفت:《قیافه هاشونو نگاه کن . مثل موش آبکشیده ان. تا قبل از اونکه از این بیشتر خونه رو به گند بکشید برید لباس هاتون رو عوض کنید.》
سم دستی روی شانه تام گذاشت و بی توجه به حرفش گفت:《سعی کن استراحت کنی.》 تام اخمی کرد. کلر با سر به سم اشاره کرد که برود. سم ابتدا مقاومت کرد اما سر آخر با بی میلی از اتاق خارج شد. کلارا که هنوز کنار تخت ایستاده بود لبخند دلگرم کننده ای زد. ملحفه سفید را روی تن تام کشید و با دلسوزی انگشتانش را روی پیشانی اش گذاشت.
_با دکتر هماهنگ میکنم فردا بیاد. برای معاینه.
با دیدن صورت در هم رفته تام آهی کشید. نمیتوانست تام را آنگونه ببیند. نمیتوانست آب شدن و نابود شدن عزیزانش را بیش از آن تماشا کند. شاید بزرگترین نفرین جاودان ها همین بود. زندگی کردن .
کلر چند دقیقه بی آنکه چیزی بگوید همانجا ایستاد. سپس سرش را پایین انداخت و به سمت در اتاق رفت اما پیش از آنکه آن را ترک کند، تام با صدای خش دارش گفت:《کلارا ،خواهش میکنم نگران من نباشید.》کلر دست هایش را مشت کرد. نتوانست آن فضا را تحمل کند. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
به آن فکر میکرد که با نبود تام چه اتفاقی میفتد. از میان آنها، دنی احتمالا بیشترین آسیب را میدید. کلارا بهترین روزهای آن دو را دیده بود و میدانست درطول سی سال زندگی مشترک چقدر بهم وابسته شده بودند.
با یادآوری دنی اما ،چیز دیگری به صورتش سیلی زد.لحظه ای در جایش ایستاد. باورش نمیشد آنقدر راحت از یاد برده باشد. دلیل ِآنکه دنی پیش از آنکه خانه را ترک کند از او خواسته بود زودتر برگردد ، شام آن شب بود. خانواده جولیا آنها را بخاطر تولد کلارا دعوت کرده بودند و کلر آن را کاملا فراموش کرده بود. لعنتی.
Take me away and save my life. 'Cause you can, dear books.
#آخرین_اخگر
بخش بیست و دوم
کلارا به سرعت کت خیسش را از روی دسته مبل برداشت اما صدای پای سم که پله ها را پایین می آمد او را متوقف کرد. با صدایی که صرفا آنقدر بلند بود که سم آن را بشنود گفت :«تام احتمالا خوابیده، تاچند ساعت بیدارش نکن. من مجبورم برگردم خونه. درمورد مهمونی امشب کرسنتها کاملا فراموش کرده بودم.» قامت سم که دیگر بر پله ها مشخص شده بود به قدم هایش سرعت بخشید.
_ هنوز داره بارون می باره ، خودم میرسونمت.
سپس کتش را پوشید و ادامه داد:«با یکم جلب توجه با ماشینم هم مشکلی ندارم.» کلر چشمانش را در کاسه چرخاند. در دلش خوشحال بود که مجبور نیست زیر باران تا خانه بدود اما قرار نبود اجازه دهد سم آن را بفهمد.
کلر چتر تام را که از کنار چوب لباسی برداشت بالای سرشان گرفت و هردو مسافت خانه تا گاراژ را دویدند. هوا کمی سرد شده اما باران شدتش را از دست داده بود.
کلر و سم از در نیمه باز گاراژ به داخل خزیدند . تنها چیزی که در کنار وسایل گلخانه و ابزارآلات تام در آن گاراژ خاک گرفته دیده میشد ، جسمی بزرگ و پارچه پیچ شده بود. سم با اطمینان جلو رفت و پارچه را از روی شِوِرلِت سرخ کنار زد. سپس با لحنی نمایشی گفت:«اینم از بانوی من.» کلر لبخند زد. دستی روی کاپوت کشید. آن ماشین را سم با تنها اندوخته اقامتشان در کرولاینا خریده بود و کلر نمیتوانست با دیدن سرخی آن به یاد چهره خونین سوفی نیفتد اما اینها چیزی از زیبایی کلاسیکش و نیازی که به آن داشت کم نمیکرد.
سم سینه ای صاف کرد و کلر را از افکارش بیرون کشید. درحالی که در ماشین را باز نگه داشته بود گفت :«افتخار میدید؟» کلر به انحنای لبانش وسعت بخشید. با عجلهای نسبی بر صندلی جلوی ماشین نشست و به خود اعتراض کرد:«تا همینجا هم دنی پوستم رو میکنه.»
سم در گاراژ را کامل باز کرد و به سرعت پشت فرمان نشست. چند لحظه بعد درحالی که ماشین را از بریدگی خیابان عبور میداد پرسید:«چرا به دنی زنگ نمیزنی؟» کلر تلفن کوچک را از جیب کتش بیرون کشید و همراه با آهی که از سینه اش خارج میشد،گفت: «خیلی وقته خاموش شده.» سم همانطور که به خیابان رو به رویش نگاه میکرد ابروهایش را لحظه ای بالا برد.
_ حالا قضیه این مهمونی چیه ؟
_ دیوید کرسنت رو یادته ؟
سم ابروهایش را گره زد و لب هایش را بهم فشرد. این بیانگر آن بود که در تلاش است چیزی به یاد بیاورد.
_ همون دکتره توی کرولاینا که سر صبحانه ، وقتی از بار برمیگشتی درموردش حرف میزدی ؟ که توی بار همیشه کت و شلوار میپوشید و میاومد تا صبح با تو در مورد معشوقه اش حرف میزد؟
کلر سری به تایید تکان داد و همراه با آن خندید.
_ آره ، اسم معشوقه ش دایانا بود . همون سالی که از اونجا رفتیم با هم ازدواج کردن. بخاطر خانواده دیوید اومدن نایت کراس. الان یه دختر دارن. گمونم دوستم جولیا رو توی بستنی فروشی دیده باشی.
سم لبخندی زد و فرمان را برای دور زدن چرخاند. سپس نگاه شیطنت آمیز و کوتاهی به کلارا انداخت.
_اون دوست ... خوشگلت ؟
کلر اخمی کرد و به بازوی سم کوبید.
_ سم ، نزدیک دوستای من نمیشی !
سم خنده ای سر داد.
_ یعنی میگی همه این مدت دوستِ دخترِ دیوید کرسنتی ، برای شام دعوتت کردن و به ذهنشون خطور نمیکنه که تو همون آنا هستی که توی بار نوشیدنی میریخت ؟
کلر از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. چند بلوک بیشتر تا خانه نمانده بود.
_ سه سال پیش که اینجا اومدم یه داستان سر هم کردیم. البته بیشترش رو مدیون دنی هستم که خودش رو به عنوان دوست صمیمی آنا معرفی کرد. توی داستان دنی، من دختر همون آنا، متصدی بارم. مادرم بعد از تولد من مرده و پدرم که یه دائم الخمر بوده توی چهارده پونزده سالگی منو رها کرده.
با دیدن خانه دنی انگشتش را به سوی آن چرخاند و ادامه داد:«و دنی مهربون سرپرستی من رو قبول کرده.»
سم سر تکان داد و ماشین را متوقف کرد.
_ چهارده پونزده سالگی به این شهر اومدی و الان سه ساله اینجا زندگی میکنی. یکم برای چهارده پونزده ساله ها سنت زیاد نیست؟...
_ دنی با جادوی سفیدش کمکم میکرد. البته خدا رو شکر الان به سن بدنم رسیدم و دیگه نیازی بهش ندارم.
سم به در ماشین تکیه زد.
_ همین شباهت خارق العاده به مادرت باعث شده دیوید از جولیا بخواد باهات دوست بشه...
کلر سر تکان داد و سم لبخندی زد . مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفته . چند ثانیه به نقطه ای در پشت سر کلارا خیره شد، سپس دستش را به سمت خانه تکان داد و گفت:«حالا از ماشین برو بیرون. توی شهر کار دارم. امیدوارم بهتون خوش بگذره.»
#آخرین_اخگر
بخش بیست و سوم
دنی زنگ در را فشرد و گوشه دامنش را کشید تا صاف شود. نیم ساعتی بود که دیگر باران نمیبارید اما دنی تمام مدتی که از تاکسی پیاده شدند و در خیابان ۷۱ به سمت خانه کرسنتها راه افتادند چتر سفیدش را بالای سر گرفته بود. کلارا به حلقه گل گران قیمت وصل شده بر در چوبی ویلا خیره شده بود و تلاش میکرد نگاه های غضب آلود و غرولندهای دنی را نادیده بگیرد. ذهنش درگیر جشن پایان سال و قلبش همراه تام بود که درد میکشید. امیدوار بود سم به خانه بازگشته باشد و از تام به خوبی مراقبت کند. دوباره به دنی نگاه کرد. اگر می فهمید حال تام خوب نیست چه واکنشی نشان میداد؟
همان لحظه حلقه گل با چهره بشاش دایانا کرسنت جایش را عوض کرد. دایانا با لباس گران قیمت و آرایشی که کمی برای آن دورهمی کوچک سنگین بود به آن دو لبخند میزد. لبخندش گرم و مهربان بود و کلارا را مانند همیشه به یاد جوانی هایش می انداخت.
_ سلام ، داشتم به دیوید و جولیا میگفتم به ما افتخار نمیدید امشب بیاید.
دنی به سرعت سرخ شد و همانگونه که چتر بسته را کنار در میگذاشت با شرمندگی اعتراف کرد:《واقعا متاسفم خانم کرسنت ، از روزی که به نایت کراس برگشتید و باهام تماس گرفتید مدام به کلارا یاد آوری کردم که حواسش به یکشنبه شب باشه ولی کل امروز رو بیرون بود.》
_ امان از دست این جوون ها .
دیوید کرسنت با ظرف سوفله خوری در پذیرایی خانه پدیدار شده بود و با حوله آشپزخانه ای بر شانه با شخصیت همیشگی اش تفاوت داشت.
کلر با دیدنش لبخندی زد. برعکس او که همان دختر هجده ساله سال ۱۹۹۰ مانده بود، چروک ها ، چشمان آبی دیوید را احاطه کرده بودند و گرد خاکستری رنگی بر موهایش نشسته بود .البته کلارا در گذر سال ها به چهره جدید دوستان زیادی عادت کرده بود. به آنکه زمان چگونه زیر پوست های شادابشان میخزد و زندگی در آنها اثر میکند. اما با وجود همه تغییرات چیزی در آن دورهمی ها و توجهات وجود داشت که کلارا به آن احترام میگذاشت. دیوید میخواست رفاقت را در حق دوست قدیمی اش تمام کند. با محبت کردن به کسی که فکر میکرد دخترش است.
دیوید همانطور که به سوی میز غذاخوری میرفت با صدای بلندی گفت:《بفرمایید خانم ها، غذاها ناراحت میشن.》
همه خنده کوتاهی سر دادند. کلر این شوخی دیوید را فراموش نکرده بود. جوان تر که بود عادت داشت دست های عرق کرده اش را در هم قلاب کند و با تمثیل نوشیدنی ها به افراد واقعی، شوخی کند تا خجالت زدگی اش را بپوشاند. بجز شوخی ها ، کلر همه آن مدت دوست داشت از دیوید در رابطه با این سال ها بپرسد. از اتفاقاتی که همیشه عادت داشت برایش در بار تعریف کند. با یادآوری بار ناگهان چیز دیگری قلبش را در سینه فشرد و لبخندش را برای لحظه ای از او گرفت. دوست دیگرشان ، ادی ، در همان بار آتش گرفته بود.
صدای قدم های جولی که پله ها را دو تا یکی پایین میدوید و تعارف های دایانا که اصرار میکرد کتش را بگیرد او را به خود آورد. جولیا قبل از آنکه کلارا متوجه شود او را در آغوش کشید. سپس با ذوق کودکانه ای گفت:《تولدت پیشاپیش مبارک.》کلر چشمانش را لحظه ای بیشتر باز کرد تا ذوق زده بنظر برسد.
بقیه زمانی که در خانه کرسنت ها به سرعت سپری شد تفاوتی با سال های قبل نداشت. غذای لذیذ دست پخت دیوید سرو شد و دنی و دایانا تمام مدت از اتفاقات مختلف گفتند. البته آن سال یک تفاوت جزئی با مهمانی های قبل داشت. نود درصد صحبت هایشان در رابطه با سفر کرسنت ها به یونان بود.
پس از اتمام شام هرکسی به سراغ کاری رفت. دنی و دایانا مشغول جمع آوری ظروف شدند و دیوید جایی در بخش شرقی خانه گم شد. جولی اما وقت را تلف نکرد. آستین لباس کلارا را کشید و جوری که فقط او بشنود زمزمه کرد:《 تا وقتی بابا با هدیه ات بر نگشته باید بریم طبقه بالا. خدای من... باید یه چیزی نشونت بدم.》
#آخرین_اخگر
بخش بیست و چهارم
کلارا قاب عکس مسابقات تیراندازی سال قبل را که در قفسه نصب شده بر دیوار اتاق جولیا نشسته بود، برداشت. کیت ، کندیس ، جولیا و او درحالی که همگی به مدال طلایی بر گردن جولی اشاره میکردند، شاد بنظر میرسیدند . عادی و شاد . اما کلارا خودش نیز میتوانست غم چشمان بی فروغش را از طریق آن تصویر ببیند. زیر لب زمزمه کرد:《عادی و شاد چیزاییه که هیچوقت نبودم.》صدای بسته شدن در باعث شد دستپاچه عکس را سر جایش بگذارد و به سوی جولی برگردد که لبخند بزرگی بر چهره داشت.
_ ببین کلارا ، این قضیه تا همینجا هم داشت منو میکشت ، اما دلم میخواست شگفت زده ات کنم .
کلارا ابروهایش را بالا داد و لبانش را جمع کرد.
_قراره بگی چی شده یا میخوای همینجوری مقدمه چینی کنی؟
_ به مقدمه نیاز داره ، باور کن .
لبخند جولی سایه ای شیطنت آمیز به خود گرفت و باعث شد کلارا بترسد. جولیا آهسته جلو آمد.
_ میدونم هیچوقت از طرف من هدیه جدا از مامان بابا نگرفتی ، ولی امسال یچیزی پیدا کردم که باید ببینیش.
کلارا گردنش را کج کرد تا نیم نگاهی به جعبه ای بیندازد که جولی پشتش نگه داشته بود. جولی اخم کوتاهی بر چهره نشاند و اعتراض کرد:《نمیتونی تقلب کنی.》کلر شانه بالا انداخت و با بیخیالی بر تخت بزرگ و نرم جولی نشست. چند ثانیه بعد جولی بالاخره تصمیم گرفت جعبه را به کلارا بدهد. کنارش نشست و در حالی که کلر تلاش میکرد مهر و موم عجیب را باز کند توضیح داد:《یه هفته از اقامتمون توی یونان گذشته بود که یه جایی رو توی اینترنت پیدا کردم . یه قلعه عجیبی که ... که بهش میگن قلعه شیاطین.》 با زنگ زدن آن نام در گوش هایش، کلر خشکش زد و سرش را بالا آورد. بی آنکه چیزی بگوید جولی را به ادامه دادن تشویق کرد.
_ هرچقدر به مامان بابا اصرار کردم قبول نکردن همراهم بیان ، پس با بِن ، راهنمای تور ، تصمیم گرفتیم بریم تا از ماجرا سر در بیاریم.
نفس کلارا هنوز در سینه اش حبس شده بود.
_ وای باید از نزدیک میدیدی. انگار از دل افسانه های قدیمی بیرون اومده بود. برج های بلند، هال های تو در تو. حتی یه ناقوس هم داشت که خب تضاد جالبی با اسم قلعه درست کرده بود.
جولی خنده شیرینی کرد و کلر لبش را گزید. دلش میخواست جولی را متوقف کند اما این کار تفاوتی در حقیقتی که او میدانست ایجاد نمیکرد.
_ متصدی اونجا یه آقای مهربون بود که این شغل یجورایی ارثیه ش حساب میشد. میگفت اون قلعه با اینکه قدیمیه ولی چون دورافتاده و ترسناکه کسی سراغش نمیره برای همین درآمد خاصی نداشت. بهمون کتابخونه قلعه رو نشون داد. پر از کتاب و دفترچه های عجیب و قدیمی بود. وای کلارا حتی بهم اجازه داد یکی از اونا رو بخرم،باورت میشه ؟ الانم دیگه نمیتونم صبر کنم. زود باش بازش کن.
کلر دستی بر جعبه کشید. نیازی به باز کردنش نداشت. از همینجا هم میتوانست حسش کند. آن بوی قدیمی و آشنا مشامش را قلقلک میداد. اما اگر بیش از آن جولی را منتظر میگذاشت باعث میشد به او مشکوک شود. پس با ظاهری که تلاش میکرد آن را متعجب و کنجکاو جلوه دهد، کاغذ دورش را پاره کرد و جعبه را گشود. با دیدن آنچه در آن جا خوش کرده بود شعله آتش درونش اوج گرفت و عرق بر پیشانی اش نشست. میتوانست حس کند صورتش تافته و سرخ شده. جولی با ذوقی که بیشتر مانند جیغی کوتاه بود گفت:《خیلی از اون کتاب ها به نام کلارا وایت امضا شده بودن و این یکی پر از یادداشت های اونه!》
اما صدای جولی دیگر دور بنظر میرسید. کلر دستی به عطف قدیمی کتاب کشید. چرمش پوسیده شده بود اما نماد های نقره کوبش هنوز میدرخشید. فکر میکرد دیگر آن کتاب های جادوی سیاه را نمیبیند. امیدوار بود هیچکس ، هیچگاه پای آن روزها را به زندگی اش باز نکند. جولی روحش از چیزی که با خود به نایت کراس آورده بود خبر نداشت.
زمانی که کلر کتاب را به جعبه باز گرداند و به قصد ترک کردن اتاق، آن را زیر بغل زد جولی با نگرانی پرسید:《اتفاقی افتاده ؟ رنگت کمی عوض شده. نکنه بخاطر این کتابه؟》
کلر با نهایت تلاش برای عادی جلوه دادن لرزش لب هایش چرخی زد و گفت:《من خوبم ، و این واقعا .... جالب بود.》
جولی لبخندی نامطمئن بر لب نشاند.
_ با خودم گفتم خیلی شگفت انگیزه که قرن ها پیش کسی با اسم تو توی یه قلعه عجیب غریب زندگی میکرده.
_خیلی ...
کلر آب دهانش را قورت داد تا لرزش صدایش متوقف شود اما موفقیت آمیز نبود.
_ ممنونم جولی ، این بهترین هدیه تولدی بود که تا حالا گرفتم.
When you lose something that you thought would last forever, it's not pain that eats you alive, it's guilt of not being prepared for it
#آخرین_اخگر
بخش بیست و پنجم
_ پس تا الان چیزی که میدونید اینه که فردا شب یه آتیش سوزی توی جشن راه میوفته و تنها چیزی که دارید یه کتاب جادوی سیاه عتیقه است؟
نانسی دماغش را چین داد و نفرت خود را از کتاب کهنه روی میز به نمایش گذاشت. کلارا به سم که کنارش بر مبل نقش دار نشسته بود نگاهی انداخت. سم بنظر ناامید می آمد.
_ میدونم چیز زیادی نیست نانسی ، ولی با کمک تو و کیت میتونیم جلوی خسارات احتمالی رو بگیریم. هرچی نباشه کیت قدرت دست نخورده ای داره و تو اینو میدونی.
نگاه تیز نانسی کلارا را از ادامه دادن منصرف کرد. تنها چیزی که در این دنیا دوست داشت نوه اش بود و صحبت از به خطر افتادنش اورا آزار میداد.
_راستی، کیت کجاست؟
همان لحظه صدای زنگ در ، در عمارت پیچید. سم که از اثر کلامش متعجب شده بود ابرویی بالا انداخت. در این میان کلارا از جا پرید و در را به سرعت باز کرد اما بر خلاف انتظارش کسی که بر ایوان چوبی عمارت وایت ایستاده بود کیت داوسن نبود. دیوید با چهره ای در هم و کت و شلوار همیشگی اش ظاهری بسیار جدی تر از شب گذشته در دورهمی داشت. دست حامل کیف ابزارش را جابه جا کرد و گفت:«کلارا، دیشب در مورد تام بهم گفتی، قرار شد امروز...»
کلارا که تازه آن را بخاطر آورده بود با صدای آرامی گفت:«بله بله ، فراموش نکردم» دروغ میگفت. چند وقتی بود که ذهنش کلمات و اتفاقات را گم میکرد. شاید به نوعی نفرینِ زوال عقل مخصوص جاودانان دچار شده بود.
کلر در را کامل باز کرد و اجازه داد دکتر کرسنت وارد خانه شود. دیوید با لبخند مودبانه ای وارد شد اما با دیدن نانسی و سم که بر مبل های پذیرایی نشسته بودند و با جدیت به کتاب رها شده بر میز چوبی نگاه میکردند کمی جا خورد. کلارا که متوجه شده بود ، پیش از آنکه چیزی بپرسد دستش را روی شانه دیوید گذاشت و او را به سوی دیگری راهنمایی کرد.
_ دکتر کرسنت ، اتاق تام از این طرفه.
به در قهوه ای که رسیدند آرام در زد. صدای خشداری از آن سوی در بلند شد:«بیایید داخل » دیوید نخستین فردی بود که وارد اتاق شد.
_هی پیرمرد، شنیدم اون قلب بزرگت دوباره مشکل ساز شده.
سپس به سوی کلارا که هنوز در چارچوب ایستاده بود بازگشت و با صدای آهسته ای گفت:«مهمونات رو تنها نذار بچه جون، اگه چیزی نیاز داشتم صدات میزنم»
کلارا لبخندی از روی آسودگی زد. حالا که تام همراهی داشت خیال او نیز راحت تر بود. سری برای دیوید تکان داد و در را پشت سرش بست. زمانی که به هال اصلی بازگشت نانسی در حال توضیح مبحث جدیدی برای سم بود و سم آن را با علاقه دنبال میکرد.
_ محافظ ها جادوگر محسوب نمیشن. درسته که از نسل جادوگر های ضعیفی هستن که برده جادوگرهای اصیل بودن ولی خیلی محدودن و توانایی اجرای ورد ندارن. صرفا میتونن از اون جادوی سفید به مقدار کم استفاده کنن. یجورایی پاداش برای گوش به فرمان بودنشونه.
سم سری به تایید تکان داد. مشخص بود از نکات جدید، در ذهنش یادداشت بر می دارد. کلر سینه ای صاف کرد که باعث شد توجه آن دو به سویش جلب شود.
_ دکتر کرسنت برای معاینه قلب تام اومده. فراموش کردم بهش اشاره کنم.
سم سری تکان داد و نانسی با بیتوجهی برای هزارمین بار در آن روز، به ساعت مچی آویزدارش نگاه کرد. منتظر کیت بود. همه منتظر کیت بودند.
کلارا عرق کف دستش را با شلوارش پاک و در ذهنش دوباره و دوباره چیزهایی که برای دفاع از خودش آماده کرده بود مرور کرد. تصمیم گرفته بود به کیت بگوید انسان نیست اما نمیتوانست همه چیز را خراب کند. باید محتاطانه عمل میکرد. از سویی آن روز به کندیس گفته بود به دیگران خبر دهد بخاطر بیماری تام به مدرسه نمی آید و همین برایش زمان اضافی میخرید.
سم آهی کشید.
_ پس کل کاری که قراره انجام بدید... انجام بدیم... اینه که توی مهمونی مراقب چیزهای غیر عادی باشیم. هرچیزی که خلاف مسیر همیشگی پیش بره ممکنه مارو به ... مسئله برسونه.
سم دستی به پیشانی اش کشید تا نمود گرما را از چهره اش بزداید. کلارا لب هایش را خیس و دستانش را به هم قلاب کرد.
_ پس قرار نیست از اون کتاب استفاده کنیم؟
هال در سکوت فرو رفت. نانسی بدون آنکه به کلر نگاه بیندازد با جدیت هشدار داد:«هیچ جادوگر سفیدی به کتاب جدّتون دست نمیزنه. هم خلاف طبیعته و هم ... خب کسی نمیتونه اون نفرین ها رو اجرا کنه.»
سپس چشمان درشتش را بالا آورد و با صدای لرزانی ادامه داد:«جد شما، این خانم کلارا وایت اصلی، هرکسی که بوده احتمالا بزرگترین جادوگر عصر خودش شناخته میشده. شاید هم بدترینشون.»