eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
102 دنبال‌کننده
80 عکس
22 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
مث رمانای خارجیه زیباست فعلا قسمت یکم * سلام ، خیلی خوشحالم که اولین پیام اینجا رو فرستادی ✨✨ آره گفتم فضا غربیه چون سناریو غربی بود و نمیخواستم عوض شه، ان شالله این خوب پیش بره رمان های دیگه هم مینویسم که اونا ایرانی یا بی هویتن
بخش هشتم کندیس منوی بستنی فروشی را روی میز کوبید و با خوشحالی گفت :«چه روز خوبیه امروز . بالاخره میتونیم با هم باشیم.هرچهارتامون!» کیت که کنارش نشسته بود ، با آرنج سقلمه ای به او پهلویش زد و زمزمه کرد :«کندیس، اینجا مدرسه نیست ، مردم دارن نگاه میکنن. » جولی قهقهه ای زد . در حالی که موهای لختش را از گوشواره دایره ای شکل جدا می‌کرد گفت :« اذیتش نکن کیت ، همه شهر دختر شهردار رو میشناسن، همین الان می‌تونه به باباش بگه کل شهرو تعطیل کنه. کسی جرئت نداره نگاه چپ بهش بندازه.» کندیس چشمانش را در کاسه چرخاند و بدون آنکه به حرف های آن دو واکنشی نشان دهد رو به کلر کرد. _ این یه دورهمی برای جشن تولدته . باید برنامه ریزی کنیم که به بهترین نحو برگزار بشه . کلر خندید . می‌خواست به کندیس بگوید که آن روز حتی روز تولد واقعی او نیست ؛ اما حرفایش را پشت دندان هایش نگه داشت. در روستایی که در آن متولد شده بود ساکنان برای جشن ها و مناسبت های غیرجادویی مثل تولد ارزشی قائل نبودند . کلر از فکر‌ آنکه خانواده اش برای او تولد بگیرند خنده اش گرفت و برای آنکه به کندیس برنخورد نگاهش را به جولیا دوخت که ریز ریز می‌خندید. _ خواهش میکنم کندیس ، میخوای خودت رو توی راه برنامه ریزی مراسمات بکشی؟ کندیس آه اغراق شده ای کشید و با حالت نمایشی در صندلی بستنی فروشی فرو رفت. _ آه هملت اوفلیای‌ خود را ... دریاب . کیت غرید :« همچین چیزی توی‌ نمایشنامه وجود نداره.» _ میدونم جولی آرام پرسید :« با اون پسره به هم زده؟» کلر شانه ای بالا انداخت . کندیس اما، حرفش را شنید و با بی‌خیالی گفت:«بود و نبود اون پسره واقعا فرقی نمیکنه. همش اینور اونوره و وقتی منو میبینه ده دقیقه طول می‌کشه منو بشناسه.» سپس با صدای کلفت شده ای ادای آن پسر را در آورد. _ اوه، خدایا، کندیس تویی ؟ فکر‌ کردم یه تیکه از نور خورشید در قالب اممم... فرشته اممم ... از دور میبینم، هربار موهای طلاییت رو فر می‌کنی قیافه ت کلا عوض میشه. اممم... سپس زبانش را بیرون آورد و همان هر چهارتایشان را به خنده وا داشت. خنده شان چند لحظه بعد به سکوت کوتاهی گرایید . کلر نگاهی به ظرف های پر از بستنی اطراف انداخت و پرسید:« بچه ها بستنی ها رو دیر نیاوردن؟ » کندیس مانند برق گرفته ها از جا پرید و گفت :«مسئول اینجا داره روز به روز پسرفت می کنه . بسپریدش به من ، میرم میارمشون .» سپس برخاست و در میان جمعیت مقابل پیشخوان و یخچال ها گم شد. پس از آنکه کندیس میز را ترک کرد کیت با لحنی که گویا با خود حرف می‌زند گفت :«نمی‌خواستم اینو بهش بگم ولی کندیس حق داره. امروز واقعا روز باارزشیه. جولی توی این چند روزی که از یونان به نایت کراس برگشته حتی افتخار اومدن به مدرسه رو نداده بود اما الان این جاست. کندیس هم تازه الان که سه روز به جشن مونده بالاخره تدارکات رو تموم کرده و تولد کلر نزدیکه ... » کلارا متوجه چشمان درشت و قهوه ای کیت شد که آرام بالا آمد و در نقطه ای پشت سر او خیره ماند . ابتدا فکر کرد بازهم درگیر الهامات شده اما سایه ای بر روی میز سفید افکارش را بهم زد . سم آنجا ایستاده و نگاه مسحور دوستانش به او دوخته شده بود.
بخش نهم کلر با دیدن سم اخم کرد . پس از ملاقاتشان در خانه وایت ها دیگر او را ندیده بود. گمان می کرد از جلب اعتماد کلر ناامید شده و به همانجایی بازگشته که تا کنون در آن زندگی می‌کرده. دور از کلارا. سم لبخندی گوشه لبانش نشاند و با لحن احترام آمیز همیشگی خطاب به کیت و جولیا گفت :‌«خانما ، میشه ما رو تنها بذارید ؟ زیاد طول نمی کشه. » کیت بی هیچ حرف اضافه ای گفت:«کندیس نمیتونه تنهایی همه سفارش ها رو بیاره ، مگه نه جولی؟» کلر به جولی نگاه کرد که نامطمئن سم را برانداز میکرد. مچ دستش را گرفت و لب زد : «نرو .» جولی سرش را تکان داد . در چشمانش چیزی دیده می شد که کلارا بیش از هر چیزی آن را دوست داشت . اعتماد . جولی با لحن سردی رو به سم کرد و گفت:« عذر میخوام ، با کلارا کاری دارید که مزاحمش میشید؟ » سم لبخندش را وسعت بخشید. _ اوه ، نه نه من هیچوقت مزاحم دختر عموم نمیشم، مگه نه کلر؟ جولی ابروهایش را با تعجب بالا برد. به چشمان کلارا نگاه کرد. _ دختر عمو ؟ کیت که رنگش کمی پریده بود از آن طرف میز به طرف جولی آمد، بازویش را گرفت و همانطور که در گوشش چیزهایی زمزمه می‌کرد او را با خود به سوی پیشخوان برد. کلر تماشا کرد که جولی چگونه از میان جمعیت گردن می کشید تا او را ببیند اما دیگر فایده ای نداشت. کلر محکوم به آن گفت و گو شده بود. سم تا لحظه ای که مطمئن شد دوستان کلارا از آنها دور شدند همانجا ایستاد. نوک انگشتانش را روی میز گذاشته بود و با خونسردی به اطراف بستنی فروشی کوچک و چهره های شاداب مردم نگاه می‌کرد. کلارا نیز سر جایش نشسته بود و تمام تلاشش را می کرد به سم نگاه نکند. قبول کرده بود که چاره ای بجز شنیدن حرف های او ندارد. قفل های گذشته اش تمنای باز شدن می‌کردند و او این بار می خواست یکی از آن ها را باز کند. سم به آرامی بر صندلی مقابلش نشست. آهی کشید. _ حتی نمی‌دونم چی بگم فقط ... واقعا متاسفم کلارا . آخرین روزی که همو دیدیم.. توی کرولاینا حرفایی زدم که منصفانه نبودن. تو مسئول بدبختی های ما نیستی ، نه مرگ گیل و نه کارهای عجیب مایکل و من ... من ... آب دهانش را قورت داد . دست هایش را در هم گره کرد و ادامه داد:«اون روز از اون شهر رفتم تا تو آزاد باشی که اون زندگی رو ترک کنی. هنوز متاسفم که چیزی‌ بجز کلمه ببخشید توی اون یادداشت برات ننوشتم. تو واقعا لیاقت توضیح بیشتری داشتی.» کلر که حوصله اش سر رفته بود ادامه حرف های سم را قطع کرد . چطور می‌توانست آنقدر بیخیال در رابطه با مرگ آنهمه آدم بیگناه صحبت کند؟ _ به نظر منم باید چگونگی قتل سوفی رو برام می نوشتی نفس سم لحظه ای بند آمد و رنگش پرید . _کلر... _ باید می‌موندی و توضیح می‌دادی پای سیرا رو چطور شکوندی _ کلر... _ نه، باید میگفتی چطور بار رو به آتیش کشوندی و اونهمه آدم رو زنده زنده سوزوندی _ کلارا صدای بلند سم سر های چند نفر از میزهای اطراف را با کنجکاوی به سویشان برگرداند. سم نفس عمیقی کشید، سرش را نزدیک تر آورد و با صدایی که فقط کلر می‌توانست بشنود گفت: کی بهت گفته من مسبب اون اتفاق بودم؟ کلر با دلخوری پاسخ داد:« سیرا . وقت کشتن سوفی تو رو دیده بود . یه چاقو توی‌ گردن ؟ اوه سم، نشون دادی چقدر میتونی رقت انگیز باشی.»
and only god knows how it feels like when you have everything but you fall into nothing
بخش دهم سم نفسش را بیرون داد و شقیقه هایش را با دستانش پوشاند . کلر شاهد آن بود که چگونه هرقدر در این بحث فراتر می رفتند به او سخت‌تر می گذشت . احتمالا بخاطر آن بود که عذاب وجدان هنوز گریبانش را رها نکرده بود . کلر دوست نداشت به احتمال دیگری فکر کند. شاید او هم هیچ چيز نمی دانست. سم سرش را بالا آورد و همانطور که به پشتی صندلی تکیه می داد پرسید :《سیرا دقیقا درمورد قاتل چی گفت ؟》 کلر پاسخش را نداد. دیگر نمیتوانست این فضا را تحمل کند اما سم به او مجال نمیداد . _ نمیخوای بگی ؟ باشه ، با اینکه نمیدونم بهت چی گفته ولی امیدوارم باور کنی که تا الان حتی نمیدونستم اون حادثه رو انداختن گردن من، خواهش میکنم باور کن وقتی میگم اون، کار من نبوده . کلر ابرویش را بالا داد. انکار سم چیزی نبود که انتظارش را نداشته باشد . با صدایی از ته گلو گفت:《قاتل نقاب داشته اما سیرا یه پسر مو بلوند با چشمای سبز دیده که به خواهرش حمله کرده. اسم سوفی رو میدونسته. بعد از کشتن اون دقیقا زمانی که ما از در پشتی خارج می شدیم از در اصلی وارد بار شده. 》 _ از کجا معلوم ... _ به طور اتفاقی پسره ساعت زنجیردار تو رو همراهش داشته و توی تعقیب و گریز اون رو توی خیابون انداخته. سم با ناباوری سری تکان داد:《 ساعته ... اصلا اون موقع من از شهر رفته بودم ، چطور میتونستم همزمان توی قطار باشم و یه بار پر از آدم رو آتیش بزنم ؟ 》 کلر چیزی نگفت و با این کار سم را به ادامه دادن تشویق کرد . _ بعد از اینکه از خونه بیرون رفتم به خودم لعنت میفرستادم که تا اونموقع تو رو اونجا نگه داشتم .رفتم قبرستون و با گیل خداحافظی کردم .وقتی برگشتم که تو داشتی از پله ها پایین میومدی تا به شیفتت برسی. پشت بوته گل رز وایسادم. نمی‌دونستم بهت چی بگم پس وقتی رفتم داخل که مطمئن شدم رفتی . میخواستم توی یه نامه همه چیز رو برات توضیح بدم . تمام تلاشم رو کردم تا چیزی توی اون کاغذ برات بنویسم اما نمیدونستم چی باید بگم . چند ثانیه ای صبر کرد . مشخص بود یاد آوری آن روز به دلایلی برایش سخت است . _ بلیطم به مقصد یه شهر بزرگتر بود. قبل از غروب شهر رو ترک کردم. قسم میخورم کلارا .اون قاتل نقاب پوش من نیستم . کلارا صدای احساساتش را می‌شنید که به هم می‌خوردند . با آنکه قرن ها به خود بیماری ندیده بود، احساس می‌کرد می‌تواند بالا بیاورد .پس از سالها جمع کردن آنهمه نفرت و خالی کردنشان بر سر سم، حالا احتمالش را می‌دید که حقیقت را از زبان او بشنود. _ فرض میکنیم تو اونجا نبودی ، پس کی این کار رو کرده ؟ گیل از توی قبر در اومده ؟ سم تلخندی زد ، مستاصل شانه ای بالا انداخت و گفت:《احتمالا یه نفر میخواسته انتقام بگیره.》 _ انتقام ؟ از کی؟ _ نمیدونم ... ولی شاید هدف اون آتیش سوزی تو بودی ، منظورم اینه که ، کی بجز تو توی اون بار فراطبیعی بوده؟ کلر چشمان داغش را بست و سپس باز کرد. حدس می‌زد که او هدف بوده باشد اما توسط چه کسی ؟ یا بهتر بود بپرسد کدامشان ؟ چند ثانیه سکوت بر میز سایه افکند . سم به جلو خم شده و دستانش را روی میز گذاشته بود . کلر متوجه شد میخواهد چیزی بگوید ولی تردید می کند . _ تو برای چیز دیگه ای به نایت کراس برگشتی. چشم های سبز سم لحظه ای گرد شدند و سپس به حالت اصلی بازگشتند . کلر می دید که تمام قوای باقی مانده اش را برای گفتن آن جمع می‌کند. تا آن لحظه متوجه نشده بود که سم چقدر خسته به نظر می رسد. حلقه های باریک و سرخی دور چشمانش پدید آمده بود . برای یک جاودان نمودهای احساسات چندان خود را نشان نمی دادند . _ مایکل رو چند ماه پیش دیدم . همین کافی بود تا همه چیز در مقابل کلر از حرکت بایستد . سم لب هایش را خیس کرد و ادامه داد:《اون گفت همه چیز بزرگتر و سیاهتر از یه انتقام ساده ست. تلاش کردم منصرفش کنم اما ... 》 دستی به پیشانی اش کشید. _ این چند ماه تعقیبش کردم. کلر که دیگر لبه صندلی نشسته بود پرسید:《چیزی هم فهميدی؟》 سم سرش را تکان داد. _ مایکل اینجاست، به نایت کراس برگشته و تا چند روز دیگه کاری که همه این مدت براش نقشه می کشیده رو عملی می‌کنه.
بخش یازدهم در تمام راه بازگشت به خانه، زمانی که کلارا سرش را به شیشه پنجره ماشین جولی تکیه داده بود و به سایه شب در آن سو نگاه می‌کرد، صدای سم را دوباره و دوباره می شنید. نایت کراس توی خطره . دوستات و همه این زندگی ای که توی این سه سال برای خودت ساختی. نمی‌توانست اجازه دهد گذشته همه چیز را از او بگیرد. باید با آن مقابله می کرد. زمانی که مقابل خانه دنی متوقف شدند کندیس آهی کشید . _ امروز بخاطر مسئول احمق بستنی فروشی و پسرعموی جدید کلر کلا بهم ریخت ، عالیه! جولی به سمت کندیس برگشت . چشم غره ای نثارش کرد و سپس رو به کلر گفت:《حالت خوبه؟ از وقتی راه افتادیم چیزی نگفتی.》کلر سرش را تکان داد تا احساسات و افکار را از خود بتکاند . _آره خوبم . همین و به سرعت از ماشین خارج شد. جولی کمی تردید کرد اما در نهایت برایش دست تکان داد و رفت. خیال کلر کمی راحت شد. نمی‌توانست مورد بازخواست قرار بگیرد . می‌دانست اگر از او بپرسند سم چه چیزی به او گفته همه چیز را برایشان تعریف می کند. تصور آنکه روزی بفهمند او انسان نیست حالش را بهم می زد. زیرلب زمزمه کرد:《همه مون یسری هیولاییم که تلاش می کنیم زنده بمونیم》 و با لگد سنگی را به آن سوی حیاط جلویی پرت کرد . با رسیدن به پله های ایوان سفید و چوبی متوجه ریسه های روشن شد. لحظه ای با تعجب ایستاد و سپس به یاد آورد. در دلش به خود لعنت فرستاد که مهمانی آن شب را فراموش کرده. آن مهمانی هر سال فقط یک بار برگزار می شد و خودش به دنی برای آماده کردن خانه کمک کرده بود. باور نمی‌کرد آنقدر ساده از یاد برده بود. آهی از سر استیصال کشید. چاره ای نداشت. نمی‌توانست تا آخر شب همانطور روی ایوان بماند. امیدوار بود بتواند بدون آنکه توسط افراد نشسته در اتاق پذیرایی دیده شود از پله ها بالا برود و در اتاقش پنهان شود. حوصله بحث های گریسون ها را نداشت. احتمالا آنها می‌خواستند بازهم او را در رابطه با پنهانکاری موعظه کنند و به او بگویند چگونه همیشه اشتباه می کند. کلر دستگیره سرد در را لمس کرد. چشمانش را بست. چرا آن خانه را نسبت به جادو مصون کرده بودند؟ نفسی گرفت و دستگیره را چرخاند . قفل با صدای کوتاهی باز شد. همه سر و صداهای خانه فرو نشست و آرزوی کلر برای دیده نشدن را با خود برد . مرد پیری که جلوتر از بقیه ایستاده بود در حالی که لبخند میزد رو به دیگر حاضران اعلام کرد:《خانم ها و آقایون ، خانم وایت بالاخره تشریف آوردن.》 حدود ده جفت چشم به سوی کلارا چرخید و همان باعث شد عرق سردی بر پیشانی اش بنشیند .دختر مو سرخی که کلر در عمرش ندیده بود چند قدمی جلوتر آمد. دست کلر را گرفت و همزمان که در را پشت سرش می بست گفت:《خوش اومدید، خیلی وقته منتظرتون موندیم.》 کلر لبخند ساختگی بر لب نشاند. دستش را از دست دختر بیرون کشید و آن را در دست دیگرش گره کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید دنی با ظرفی بزرگ از کیک پرتقالی به جمعشان پیوست. لبخند پهنی زد و گفت:《کلارا ، اومدی عزیزم.》 کلر اخم کوتاهی کرد . به نظر میرسید دنی تنها کسی بود که متوجه آن شد . _برو بالا لباس هاتو عوض کن. امروز خسته شدی. اگه تونستی برای شام به ما ملحق شو. کلر مطیعانه سرش را تکان داد و پای کشان به طبقه بالا رفت. پس از بسته شدن در اتاقش نفسی که انگار تا آن لحظه نگه داشته بود را بیرون فرستاد. احساس میکرد تا همانجا هم توانش تمام شده. برق اتاق را روشن کرد. اتاق کوچک کمابیش زیر حجم وسایل دفن شده بود . آهی کشید. اسب چوبی را از روی میز مطالعه برداشت و خود را روی تخت انداخت. دنیای فراطبیعی برای آن روز کافی بود. دلش می‌خواست به عادی بودن فکر کند اما گزگز انگشتانش اجازه نمی دادند. طوری که انگار با اسب کوچک صحبت میکند زمزمه کرد:《جادو میتونه احمق باشه مگه نه ؟》
می دونید یاد چی افتادم ؟ وقتی که رمان خان رو مینوشتم دوست داشتم بقیه نظر بدن توی ناشناس ولی هیچ خبری نبود ، خیلی پارت گذاشته بودم میشه گفت دیگه دلسرد شده بودم برای همین یه مدت قفلی زدم روی فرستادن لینک ناشناس آخرش یکی از شب های ماه رمضون بازش کردم و با خوشحالی دیدم یه پیام جدید دارم بازش کردم دیدم یه نفر فحش نوشته بود 😂😂😂
از اونجایی که یه جورایی داره هنوزم خاک میخوره میخوام یه پیشنهاد بدم ، برای فردا چند تا بخش جدید بفرستم ؟ *خواهشا عدد فضایی نگید از پسش بربیام https://daigo.ir/secret/8357172671
♡وای رمانتو خیلی دوست دارممم با کلی اشتیاق میخونم هر پارت رو * * * * خیلی ممنون✨🥲_ ♡خیلی داستانت دوست داشتنیه ولی کاش بیشتر درمورد شخصیتا توضیح بدی چون یه موقعایی قاتی میکنم😂 * * * * سلام ، آره اینو بهم گفتن ، ولی خب علاقه داشتم در ابتدا مرموز باشه همه چیز😂 خیلی زود همه رو توضیح میدم ، یجورایی آدمای عادی ای که توی داستان صرفا حرف میزنن سیاه لشکر حساب میشن تا الان ، زمانش که برسه و مشکل اصلی خودش رو نشون بده یکی یکی وارد داستان اصلی میشن ♡شخصیت سم رو دوست دارم به نظرم یه پسر خیلی خوشگله و بوی لیمو میده * * * * وای ، از اوناست که توی زندگی قطعا به یکی شون نیاز پیدا میکنی ولی بوی لیمو عالی بود😂😂😂 ♡بیشتر در مورد گذشته ی کلر بگو * * * * حتماااا ، خیلی چیزها قراره توی مسیر فهمیدنش سوپرایزتون کنه * خنده شیطانی ♡عالیه همینجوری ادامه بده دختر:) * * * * ممنون*اون استیکره که قلب نشون میده و ایتا نداره ♡شش تا ♡سه تا ♡هر چقد حوصلت کشید و تونستی🫶🏻 * * * چون شیش تا بالاترین عدد بود تصویب شد ( خدا کمکم کنه ) https:eitaa.comnight_evils38 وای🤣🤣♡ * * * * البته نکته جالبش اینه که حتی فحشه رو یادم نمیاد
بخش دوازدهم چند دقیقه بعد کلارا با پیراهن سیاهی از پله ها پایین آمد. با شنیدن صدای پایش تمام افرادی که دور میز بزرگ غذاخوری جمع شده بودند به احترامش برخاستند. کلر با دیدن صورت هایشان لحظه ای تردید کرد. شاید در آن چشم ها چیزی وجود داشت که او را می‌ترساند. دلش نمی‌خواست به همان فردی تبدیل شود که همه این سالها او را به دوش می‌کشید. به گذشته ش. دنی با علامت سر به بالای میز اشاره کرد. کلر با گام هایی آهسته به سمت میز رفت و روی تک صندلی عرض میز نشست. پس از او دیگران نیز نشستند. خانه در سکوتی نسبی فرو رفته بود. کلارا نگاهی به همه حاضران کرد. او،دنی و یازده نفر دیگر دور میز نشسته بودند .دنی برای شکستن سکوت سینه اش را صاف کرد و با لبخند بزرگی گفت:«خب کلارا هم اومد ، بفرمایید ، از دهن میفته.» طولی نکشید که صدای بهم خوردن چنگال و چاقوی گریسون ها همه جا را پر و جو از آن حالت سنگین عبور کرد. کلارا نیز بدون آنکه چیزی بگوید مشغول تکه تکه کردن مرغ شد. چهره گریسون ها سرشار از لذت از غذای بی نظیر دنی شده بود. کلر برای لحظه ای گمان کرد می‌توانند این مهمانی را برخلاف سالهای گذشته بی حاشیه برگزار کنند که صدای پیرمردی که ابتدا به او خوش آمد گفته بود حرکت چنگال ها را متوقف کرد. _ خانم وایت ، شما خودتون می دونید این دیدارها باید گره ای رو از کار محافظ ها باز کنه. کلر می دانست پس از این جمله چه اتفاقی می افتد. می‌خواست چنگالش را روی میز بکوبد و جمع را به سرعت ترک کند اما همانجا در سکوت نشست و به تکه مرغ ها خیره ماند . یک نفر از سوی دیگر میز گفت:《تعداد کمی از خاندان گریسون مونده ، همین امسال هم چند نفر رو از دست دادیم.》صدای همهمه همه جا را پر کرد. _ باید یه فکری به حال این قضیه بکنیم . _ یکی از دلایل آسیب پذیر بودنمون اینه که توی شهر های متفاوت زندگی می‌کنیم. _ باید با خائنینی مثل تام برخورد کنیم. با بیان نام تام ،میز بار دیگر از گفت و گو ایستاد. دنی دست پاچه دستانش را به هم کوبید و در حالی که تلاش میکرد تسلطش را بر خودش از دست ندهد گفت:«دیگه کافیه . واقعا میخواید شام رو خراب کنید ؟ وقت زیاده. بعد از شام درموردش حرف میزنیم .» مردی که گِرِگ نام داشت و کلارا او را در گردهمایی های چند سال اخیر دیده بود در جای خود ایستاد. دستانش را ستون بدن استخوانی اش کرد و گفت:《دنی ، تو کسی بودی که از تام طلاق گرفتی و کارش رو اشتباه خوندی. پس چرا بعد از این مدت حتی نمیذاری درمورد مجازاتش تصمیم بگیریم.》 صورت دنی در هم پیچید. _ تام اینجا نیست. کارش هم جرم نبوده که بخاطرش مجازات بخواد. دختر مو سرخ اعتراض کرد:《 ما کارمون محافظت از فراطبیعی های خاندان وایته ، چه بانو کلارا 》 با چاپلوسی به کلارا اشاره کرد و لبخند زد 《 چه فردی مثل مایکل》کلارا با شنیدن نام مایکل صاف نشست . می دانست همه اینها به قبل از بازگشت او به شهر نایت کراس باز می گردد . آتش سوزی میدان ساعت .ماجرا ساده بود. تام به جای آنکه مایکل را از میان آتش بیرون بکشد دنی را بیرون می کشد و با وجود آنکه مایکل جان سالم به در می برد ، به عنوان خائن شناخته می‌شود. دنی کمی سرخ شده بود و نفس های کشداری میکشید. _ من تام رو هربار دعوت میکنم . ولی اون نمیپذیره. _چون گناه کاره کلارا که دیگر صبرش لبریز شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :《کافیه 》و سکوت را به جمع برگرداند.
بخش سیزدهم _ اگه واقعا نظر من رو برای بازکردن گره ها میخواید پس من نظرمو میگم. چشم ها همه به کلارا دوخته شده بود . گریسون ها می‌دانستند محکوم اند که هرچه او بگوید را اجرا کنند. تنها قانون گونه‌شان همین بود. در ذاتشان فرمانبرداری جا خوش کرده بود. تلالویی از جادوی سفید و بهای آن خدمت تا پای جان. کلر ایستاد. لباس سیاهش مانند آبشاری از شانه هایش فرو ریخت. در صدایش اقتدار شنیده می‌شد. بد نبود آنها با آنچه کلارا میتوانست باشد رو به رو شوند. _ تام گریسون مجرم نیست و اینکه مجبورش کردید از همسرش طلاق بگیره اشتباه بوده . پس بعد از عذرخواهی کردن ازش بابت طرد برای بیش از چهارسال، از سال بعد اون به عنوان یه محافظ رسماً توی گردهمایی ها و جشن های مختلفتون شرکت میکنه . حالا هم این بحث رو جمع کنید. سپس انگشت اشاره بلند و رنگ پریده اش را مانند خنجری روی میز کشید . _ تا ابد کلر در چشمان گرد شده گریسون ها خیره شد. شاید آنها واقعا از او می‌خواستند حکومت کند نه صرفا از سر رودربایستی به آنها لبخند بزند و در مقابل صحبت هایشان مودبانه سر تکان بدهد. سپس به دنی نگاه کرد که گونه هایش به کبودی میزدند و برخلاف دیگران به جای آنکه به او نگاه کند به کیک پرتقالی خیره شده بود. _ بفرمایید ، از ادامه غذاتون لذت ببرید ... کلر ابتدا فکر کرد آنها هنوز به او نگاه می‌کنند اما طولی نکشید که متوجه شد چشمان گریسون ها به جایی در پشت سرش دوخته شده. کلر سایه کسی را در کنارش تشخیص داد. لازم نبود به سویش برگردد تا صاحب آن موهای سیاه و قامت بلند را تشخیص دهد. مایکل دست هایش را چند بار بهم کوبید و با لحن سرخوشی گفت:《 آفرین دخترعمو ، توی سخنرانی پیشرفت کردی.》کت و شلوار رسمی و گران قیمتی به تن کرده بود و با اعتماد بنفس در جهت طول میز قدم بر می‌داشت. کلر احساس می‌کرد ریه هایش می.سوزند. نمی دانست چه بگوید، پس زمانی که دهان خشکش را باز کرد اولین سوالی که در ذهنش بود از آن بیرون پرید :《چطور اومدی داخل؟》 مایکل به سویش برگشت ، چشمان سیاهش را به او دوخت و گفت:«در باز بود. اتفاقا صدای غر غرهای گریسون ها رو می‌شنیدم.» چشمانش را در کاسه چرخاند و همانطور که دور میز می‌چرخید ادامه داد:«همیشه در حال غر زدن و بحث کردن ولی هیچوقت تا حالا به موقع پیداشون نشده که ما رو نجات بدن.» سپس به دنی نگاه کرد. _ تام گریسون رو اینجا نمی‌بینم . کلر نمی‌توانست نگاهش را از مایکل بگیرد که همانطور خونسرد بر شانه های گریسون ها دست می‌کشید و طعنه می‌زد. هیچ چیزی در رابطه با او نسبت به آخرین دیدار تغییر نکرده بود. دیداری که بیش از پنجاه سال از آن میگذشت. همان شبی که قطرات باران دیوانه وار به خاک قبرستان می‌خوردند و برگ گل های آرمیده بر قبر گیل را تکان می‌دادند . کلارا کل روز را همراه با مایکل در قبرستان گذرانده و مایکل تمام مدت در سکوت به نام حک شده بر سنگ خاکستری نگاه کرده بود . پس از آنکه کلر تسلیم خستگی شد و به خانه بازگشت دیگر خبری از مایکل نشد. سم منتظر برادر بزرگترش ماند. ساعت ها به روزها تبدیل میشدند و روزها شکل هفته ها را به خود میگرفتند و سم کماکان امید داشت که آن حدس و گمان ها نادرست از آب دربیایند و مایکل هیچ نقشه ای در آستین نداشته باشد. اما پس از آن همه مدت، آنجا، در زیر سقف خانه دنی ، تنها چیزی که کلر با نگاه کردن به او می‌توانست به آن فکر کند آن بود که پسری که آن سوی میز، در مقابلش ایستاده غریبه است. غریبه‌ای نفرت انگیز و نه چیزی فراتر از آن.