and only god knows how it feels like when you have everything but you fall into nothing
#آخرین_اخگر
بخش دهم
سم نفسش را بیرون داد و شقیقه هایش را با دستانش پوشاند . کلر شاهد آن بود که چگونه هرقدر در این بحث فراتر می رفتند به او سختتر می گذشت . احتمالا بخاطر آن بود که عذاب وجدان هنوز گریبانش را رها نکرده بود . کلر دوست نداشت به احتمال دیگری فکر کند. شاید او هم هیچ چيز نمی دانست.
سم سرش را بالا آورد و همانطور که به پشتی صندلی تکیه می داد پرسید :《سیرا دقیقا درمورد قاتل چی گفت ؟》
کلر پاسخش را نداد. دیگر نمیتوانست این فضا را تحمل کند اما سم به او مجال نمیداد .
_ نمیخوای بگی ؟ باشه ، با اینکه نمیدونم بهت چی گفته ولی امیدوارم باور کنی که تا الان حتی نمیدونستم اون حادثه رو انداختن گردن من، خواهش میکنم باور کن وقتی میگم اون، کار من نبوده .
کلر ابرویش را بالا داد. انکار سم چیزی نبود که انتظارش را نداشته باشد . با صدایی از ته گلو گفت:《قاتل نقاب داشته اما سیرا یه پسر مو بلوند با چشمای سبز دیده که به خواهرش حمله کرده. اسم سوفی رو میدونسته. بعد از کشتن اون دقیقا زمانی که ما از در پشتی خارج می شدیم از در اصلی وارد بار شده. 》
_ از کجا معلوم ...
_ به طور اتفاقی پسره ساعت زنجیردار تو رو همراهش داشته و توی تعقیب و گریز اون رو توی خیابون انداخته.
سم با ناباوری سری تکان داد:《 ساعته ... اصلا اون موقع من از شهر رفته بودم ، چطور میتونستم همزمان توی قطار باشم و یه بار پر از آدم رو آتیش بزنم ؟ 》
کلر چیزی نگفت و با این کار سم را به ادامه دادن تشویق کرد .
_ بعد از اینکه از خونه بیرون رفتم به خودم لعنت میفرستادم که تا اونموقع تو رو اونجا نگه داشتم .رفتم قبرستون و با گیل خداحافظی کردم .وقتی برگشتم که تو داشتی از پله ها پایین میومدی تا به شیفتت برسی. پشت بوته گل رز وایسادم. نمیدونستم بهت چی بگم پس وقتی رفتم داخل که مطمئن شدم رفتی . میخواستم توی یه نامه همه چیز رو برات توضیح بدم . تمام تلاشم رو کردم تا چیزی توی اون کاغذ برات بنویسم اما نمیدونستم چی باید بگم .
چند ثانیه ای صبر کرد . مشخص بود یاد آوری آن روز به دلایلی برایش سخت است .
_ بلیطم به مقصد یه شهر بزرگتر بود. قبل از غروب شهر رو ترک کردم. قسم میخورم کلارا .اون قاتل نقاب پوش من نیستم .
کلارا صدای احساساتش را میشنید که به هم میخوردند . با آنکه قرن ها به خود بیماری ندیده بود، احساس میکرد میتواند بالا بیاورد .پس از سالها جمع کردن آنهمه نفرت و خالی کردنشان بر سر سم، حالا احتمالش را میدید که حقیقت را از زبان او بشنود.
_ فرض میکنیم تو اونجا نبودی ، پس کی این کار رو کرده ؟ گیل از توی قبر در اومده ؟
سم تلخندی زد ، مستاصل شانه ای بالا انداخت و گفت:《احتمالا یه نفر میخواسته انتقام بگیره.》
_ انتقام ؟ از کی؟
_ نمیدونم ... ولی شاید هدف اون آتیش سوزی تو بودی ، منظورم اینه که ، کی بجز تو توی اون بار فراطبیعی بوده؟
کلر چشمان داغش را بست و سپس باز کرد. حدس میزد که او هدف بوده باشد اما توسط چه کسی ؟ یا بهتر بود بپرسد کدامشان ؟
چند ثانیه سکوت بر میز سایه افکند . سم به جلو خم شده و دستانش را روی میز گذاشته بود . کلر متوجه شد میخواهد چیزی بگوید ولی تردید می کند .
_ تو برای چیز دیگه ای به نایت کراس برگشتی.
چشم های سبز سم لحظه ای گرد شدند و سپس به حالت اصلی بازگشتند . کلر می دید که تمام قوای باقی مانده اش را برای گفتن آن جمع میکند. تا آن لحظه متوجه نشده بود که سم چقدر خسته به نظر می رسد. حلقه های باریک و سرخی دور چشمانش پدید آمده بود . برای یک جاودان نمودهای احساسات چندان خود را نشان نمی دادند .
_ مایکل رو چند ماه پیش دیدم .
همین کافی بود تا همه چیز در مقابل کلر از حرکت بایستد . سم لب هایش را خیس کرد و ادامه داد:《اون گفت همه چیز بزرگتر و سیاهتر از یه انتقام ساده ست. تلاش کردم منصرفش کنم اما ... 》
دستی به پیشانی اش کشید.
_ این چند ماه تعقیبش کردم.
کلر که دیگر لبه صندلی نشسته بود پرسید:《چیزی هم فهميدی؟》
سم سرش را تکان داد.
_ مایکل اینجاست، به نایت کراس برگشته و تا چند روز دیگه کاری که همه این مدت براش نقشه می کشیده رو عملی میکنه.
#آخرین_اخگر
بخش یازدهم
در تمام راه بازگشت به خانه، زمانی که کلارا سرش را به شیشه پنجره ماشین جولی تکیه داده بود و به سایه شب در آن سو نگاه میکرد، صدای سم را دوباره و دوباره می شنید. نایت کراس توی خطره . دوستات و همه این زندگی ای که توی این سه سال برای خودت ساختی. نمیتوانست اجازه دهد گذشته همه چیز را از او بگیرد. باید با آن مقابله می کرد.
زمانی که مقابل خانه دنی متوقف شدند کندیس آهی کشید .
_ امروز بخاطر مسئول احمق بستنی فروشی و پسرعموی جدید کلر کلا بهم ریخت ، عالیه!
جولی به سمت کندیس برگشت . چشم غره ای نثارش کرد و سپس رو به کلر گفت:《حالت خوبه؟ از وقتی راه افتادیم چیزی نگفتی.》کلر سرش را تکان داد تا احساسات و افکار را از خود بتکاند .
_آره خوبم .
همین و به سرعت از ماشین خارج شد. جولی کمی تردید کرد اما در نهایت برایش دست تکان داد و رفت. خیال کلر کمی راحت شد. نمیتوانست مورد بازخواست قرار بگیرد . میدانست اگر از او بپرسند سم چه چیزی به او گفته همه چیز را برایشان تعریف می کند. تصور آنکه روزی بفهمند او انسان نیست حالش را بهم می زد. زیرلب زمزمه کرد:《همه مون یسری هیولاییم که تلاش می کنیم زنده بمونیم》 و با لگد سنگی را به آن سوی حیاط جلویی پرت کرد .
با رسیدن به پله های ایوان سفید و چوبی متوجه ریسه های روشن شد. لحظه ای با تعجب ایستاد و سپس به یاد آورد. در دلش به خود لعنت فرستاد که مهمانی آن شب را فراموش کرده. آن مهمانی هر سال فقط یک بار برگزار می شد و خودش به دنی برای آماده کردن خانه کمک کرده بود. باور نمیکرد آنقدر ساده از یاد برده بود. آهی از سر استیصال کشید. چاره ای نداشت. نمیتوانست تا آخر شب همانطور روی ایوان بماند. امیدوار بود بتواند بدون آنکه توسط افراد نشسته در اتاق پذیرایی دیده شود از پله ها بالا برود و در اتاقش پنهان شود. حوصله بحث های گریسون ها را نداشت. احتمالا آنها میخواستند بازهم او را در رابطه با پنهانکاری موعظه کنند و به او بگویند چگونه همیشه اشتباه می کند.
کلر دستگیره سرد در را لمس کرد. چشمانش را بست. چرا آن خانه را نسبت به جادو مصون کرده بودند؟ نفسی گرفت و دستگیره را چرخاند . قفل با صدای کوتاهی باز شد. همه سر و صداهای خانه فرو نشست و آرزوی کلر برای دیده نشدن را با خود برد . مرد پیری که جلوتر از بقیه ایستاده بود در حالی که لبخند میزد رو به دیگر حاضران اعلام کرد:《خانم ها و آقایون ، خانم وایت بالاخره تشریف آوردن.》
حدود ده جفت چشم به سوی کلارا چرخید و همان باعث شد عرق سردی بر پیشانی اش بنشیند .دختر مو سرخی که کلر در عمرش ندیده بود چند قدمی جلوتر آمد. دست کلر را گرفت و همزمان که در را پشت سرش می بست گفت:《خوش اومدید، خیلی وقته منتظرتون موندیم.》 کلر لبخند ساختگی بر لب نشاند. دستش را از دست دختر بیرون کشید و آن را در دست دیگرش گره کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید دنی با ظرفی بزرگ از کیک پرتقالی به جمعشان پیوست. لبخند پهنی زد و گفت:《کلارا ، اومدی عزیزم.》
کلر اخم کوتاهی کرد . به نظر میرسید دنی تنها کسی بود که متوجه آن شد .
_برو بالا لباس هاتو عوض کن. امروز خسته شدی. اگه تونستی برای شام به ما ملحق شو.
کلر مطیعانه سرش را تکان داد و پای کشان به طبقه بالا رفت. پس از بسته شدن در اتاقش نفسی که انگار تا آن لحظه نگه داشته بود را بیرون فرستاد. احساس میکرد تا همانجا هم توانش تمام شده.
برق اتاق را روشن کرد. اتاق کوچک کمابیش زیر حجم وسایل دفن شده بود . آهی کشید. اسب چوبی را از روی میز مطالعه برداشت و خود را روی تخت انداخت. دنیای فراطبیعی برای آن روز کافی بود.
دلش میخواست به عادی بودن فکر کند اما گزگز انگشتانش اجازه نمی دادند. طوری که انگار با اسب کوچک صحبت میکند زمزمه کرد:《جادو میتونه احمق باشه مگه نه ؟》
می دونید یاد چی افتادم ؟
وقتی که رمان خان رو مینوشتم دوست داشتم بقیه نظر بدن توی ناشناس ولی هیچ خبری نبود ، خیلی پارت گذاشته بودم
میشه گفت دیگه دلسرد شده بودم برای همین یه مدت قفلی زدم روی فرستادن لینک ناشناس
آخرش یکی از شب های ماه رمضون بازش کردم و با خوشحالی دیدم یه پیام جدید دارم
بازش کردم دیدم یه نفر فحش نوشته بود 😂😂😂
از اونجایی که یه جورایی داره هنوزم خاک میخوره میخوام یه پیشنهاد بدم ، برای فردا چند تا بخش جدید بفرستم ؟
*خواهشا عدد فضایی نگید از پسش بربیام
https://daigo.ir/secret/8357172671
#ناشناس
♡وای رمانتو خیلی دوست دارممم با کلی اشتیاق میخونم هر پارت رو
* * * *
خیلی ممنون✨🥲_
♡خیلی داستانت دوست داشتنیه ولی کاش بیشتر درمورد شخصیتا توضیح بدی چون یه موقعایی قاتی میکنم😂
* * * *
سلام ، آره اینو بهم گفتن ، ولی خب علاقه داشتم در ابتدا مرموز باشه همه چیز😂
خیلی زود همه رو توضیح میدم ، یجورایی آدمای عادی ای که توی داستان صرفا حرف میزنن سیاه لشکر حساب میشن تا الان ، زمانش که برسه و مشکل اصلی خودش رو نشون بده یکی یکی وارد داستان اصلی میشن
♡شخصیت سم رو دوست دارم به نظرم یه پسر خیلی خوشگله و بوی لیمو میده
* * * *
وای ، از اوناست که توی زندگی قطعا به یکی شون نیاز پیدا میکنی
ولی بوی لیمو عالی بود😂😂😂
♡بیشتر در مورد گذشته ی کلر بگو
* * * *
حتماااا ، خیلی چیزها قراره توی مسیر فهمیدنش سوپرایزتون کنه * خنده شیطانی
♡عالیه همینجوری ادامه بده دختر:)
* * * *
ممنون*اون استیکره که قلب نشون میده و ایتا نداره
♡شش تا
♡سه تا
♡هر چقد حوصلت کشید و تونستی🫶🏻
* * *
چون شیش تا بالاترین عدد بود تصویب شد ( خدا کمکم کنه )
https:eitaa.comnight_evils38 وای🤣🤣♡
* * * *
البته نکته جالبش اینه که حتی فحشه رو یادم نمیاد
#آخرین_اخگر
بخش دوازدهم
چند دقیقه بعد کلارا با پیراهن سیاهی از پله ها پایین آمد. با شنیدن صدای پایش تمام افرادی که دور میز بزرگ غذاخوری جمع شده بودند به احترامش برخاستند. کلر با دیدن صورت هایشان لحظه ای تردید کرد. شاید در آن چشم ها چیزی وجود داشت که او را میترساند. دلش نمیخواست به همان فردی تبدیل شود که همه این سالها او را به دوش میکشید. به گذشته ش.
دنی با علامت سر به بالای میز اشاره کرد. کلر با گام هایی آهسته به سمت میز رفت و روی تک صندلی عرض میز نشست. پس از او دیگران نیز نشستند.
خانه در سکوتی نسبی فرو رفته بود. کلارا نگاهی به همه حاضران کرد. او،دنی و یازده نفر دیگر دور میز نشسته بودند .دنی برای شکستن سکوت سینه اش را صاف کرد و با لبخند بزرگی گفت:«خب کلارا هم اومد ، بفرمایید ، از دهن میفته.»
طولی نکشید که صدای بهم خوردن چنگال و چاقوی گریسون ها همه جا را پر و جو از آن حالت سنگین عبور کرد. کلارا نیز بدون آنکه چیزی بگوید مشغول تکه تکه کردن مرغ شد.
چهره گریسون ها سرشار از لذت از غذای بی نظیر دنی شده بود. کلر برای لحظه ای گمان کرد میتوانند این مهمانی را برخلاف سالهای گذشته بی حاشیه برگزار کنند که صدای پیرمردی که ابتدا به او خوش آمد گفته بود حرکت چنگال ها را متوقف کرد.
_ خانم وایت ، شما خودتون می دونید این دیدارها باید گره ای رو از کار محافظ ها باز کنه.
کلر می دانست پس از این جمله چه اتفاقی می افتد. میخواست چنگالش را روی میز بکوبد و جمع را به سرعت ترک کند اما همانجا در سکوت نشست و به تکه مرغ ها خیره ماند .
یک نفر از سوی دیگر میز گفت:《تعداد کمی از خاندان گریسون مونده ، همین امسال هم چند نفر رو از دست دادیم.》صدای همهمه همه جا را پر کرد.
_ باید یه فکری به حال این قضیه بکنیم .
_ یکی از دلایل آسیب پذیر بودنمون اینه که توی شهر های متفاوت زندگی میکنیم.
_ باید با خائنینی مثل تام برخورد کنیم.
با بیان نام تام ،میز بار دیگر از گفت و گو ایستاد. دنی دست پاچه دستانش را به هم کوبید و در حالی که تلاش میکرد تسلطش را بر خودش از دست ندهد گفت:«دیگه کافیه . واقعا میخواید شام رو خراب کنید ؟ وقت زیاده. بعد از شام درموردش حرف میزنیم .»
مردی که گِرِگ نام داشت و کلارا او را در گردهمایی های چند سال اخیر دیده بود در جای خود ایستاد. دستانش را ستون بدن استخوانی اش کرد و گفت:《دنی ، تو کسی بودی که از تام طلاق گرفتی و کارش رو اشتباه خوندی. پس چرا بعد از این مدت حتی نمیذاری درمورد مجازاتش تصمیم بگیریم.》
صورت دنی در هم پیچید.
_ تام اینجا نیست. کارش هم جرم نبوده که بخاطرش مجازات بخواد.
دختر مو سرخ اعتراض کرد:《 ما کارمون محافظت از فراطبیعی های خاندان وایته ، چه بانو کلارا 》 با چاپلوسی به کلارا اشاره کرد و لبخند زد 《 چه فردی مثل مایکل》کلارا با شنیدن نام مایکل صاف نشست . می دانست همه اینها به قبل از بازگشت او به شهر نایت کراس باز می گردد . آتش سوزی میدان ساعت .ماجرا ساده بود. تام به جای آنکه مایکل را از میان آتش بیرون بکشد دنی را بیرون می کشد و با وجود آنکه مایکل جان سالم به در می برد ، به عنوان خائن شناخته میشود. دنی کمی سرخ شده بود و نفس های کشداری میکشید.
_ من تام رو هربار دعوت میکنم . ولی اون نمیپذیره.
_چون گناه کاره
کلارا که دیگر صبرش لبریز شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :《کافیه 》و سکوت را به جمع برگرداند.
#آخرین_اخگر
بخش سیزدهم
_ اگه واقعا نظر من رو برای بازکردن گره ها میخواید پس من نظرمو میگم.
چشم ها همه به کلارا دوخته شده بود . گریسون ها میدانستند محکوم اند که هرچه او بگوید را اجرا کنند. تنها قانون گونهشان همین بود. در ذاتشان فرمانبرداری جا خوش کرده بود. تلالویی از جادوی سفید و بهای آن خدمت تا پای جان.
کلر ایستاد. لباس سیاهش مانند آبشاری از شانه هایش فرو ریخت. در صدایش اقتدار شنیده میشد. بد نبود آنها با آنچه کلارا میتوانست باشد رو به رو شوند.
_ تام گریسون مجرم نیست و اینکه مجبورش کردید از همسرش طلاق بگیره اشتباه بوده . پس بعد از عذرخواهی کردن ازش بابت طرد برای بیش از چهارسال، از سال بعد اون به عنوان یه محافظ رسماً توی گردهمایی ها و جشن های مختلفتون شرکت میکنه . حالا هم این بحث رو جمع کنید.
سپس انگشت اشاره بلند و رنگ پریده اش را مانند خنجری روی میز کشید .
_ تا ابد
کلر در چشمان گرد شده گریسون ها خیره شد. شاید آنها واقعا از او میخواستند حکومت کند نه صرفا از سر رودربایستی به آنها لبخند بزند و در مقابل صحبت هایشان مودبانه سر تکان بدهد.
سپس به دنی نگاه کرد که گونه هایش به کبودی میزدند و برخلاف دیگران به جای آنکه به او نگاه کند به کیک پرتقالی خیره شده بود.
_ بفرمایید ، از ادامه غذاتون لذت ببرید ...
کلر ابتدا فکر کرد آنها هنوز به او نگاه میکنند اما طولی نکشید که متوجه شد چشمان گریسون ها به جایی در پشت سرش دوخته شده. کلر سایه کسی را در کنارش تشخیص داد. لازم نبود به سویش برگردد تا صاحب آن موهای سیاه و قامت بلند را تشخیص دهد.
مایکل دست هایش را چند بار بهم کوبید و با لحن سرخوشی گفت:《 آفرین دخترعمو ، توی سخنرانی پیشرفت کردی.》کت و شلوار رسمی و گران قیمتی به تن کرده بود و با اعتماد بنفس در جهت طول میز قدم بر میداشت.
کلر احساس میکرد ریه هایش می.سوزند. نمی دانست چه بگوید، پس زمانی که دهان خشکش را باز کرد اولین سوالی که در ذهنش بود از آن بیرون پرید :《چطور اومدی داخل؟》 مایکل به سویش برگشت ، چشمان سیاهش را به او دوخت و گفت:«در باز بود. اتفاقا صدای غر غرهای گریسون ها رو میشنیدم.» چشمانش را در کاسه چرخاند و همانطور که دور میز میچرخید ادامه داد:«همیشه در حال غر زدن و بحث کردن ولی هیچوقت تا حالا به موقع پیداشون نشده که ما رو نجات بدن.»
سپس به دنی نگاه کرد.
_ تام گریسون رو اینجا نمیبینم .
کلر نمیتوانست نگاهش را از مایکل بگیرد که همانطور خونسرد بر شانه های گریسون ها دست میکشید و طعنه میزد. هیچ چیزی در رابطه با او نسبت به آخرین دیدار تغییر نکرده بود. دیداری که بیش از پنجاه سال از آن میگذشت. همان شبی که قطرات باران دیوانه وار به خاک قبرستان میخوردند و برگ گل های آرمیده بر قبر گیل را تکان میدادند . کلارا کل روز را همراه با مایکل در قبرستان گذرانده و مایکل تمام مدت در سکوت به نام حک شده بر سنگ خاکستری نگاه کرده بود . پس از آنکه کلر تسلیم خستگی شد و به خانه بازگشت دیگر خبری از مایکل نشد.
سم منتظر برادر بزرگترش ماند. ساعت ها به روزها تبدیل میشدند و روزها شکل هفته ها را به خود میگرفتند و سم کماکان امید داشت که آن حدس و گمان ها نادرست از آب دربیایند و مایکل هیچ نقشه ای در آستین نداشته باشد. اما پس از آن همه مدت، آنجا، در زیر سقف خانه دنی ، تنها چیزی که کلر با نگاه کردن به او میتوانست به آن فکر کند آن بود که پسری که آن سوی میز، در مقابلش ایستاده غریبه است. غریبهای نفرت انگیز و نه چیزی فراتر از آن.
#آخرین_اخگر
بخش چهاردهم
مایکل روی صندلی مقابل کلارا در آن سوی میز نشست ، دستانش را باز کرد و با خنده گفت:«بفرمایید ، نمیخوام مزاحمتون بشم و مهمونی رو خراب کنم.» گریسون ها نگاهشان را به کلر برگرداند که هنوز ایستاده بود و از میان ابروهای گره خورده به مایکل نگاه میکرد. مایکل روی میز خم شد، سیب سرخی را از ظرف میوه برداشت . به پشتی صندلی تکیه داد و همزمان که آن را برانداز میکرد گفت:«چرا اینجوری نگاه میکنید. بعد از این همه مدت نیومدم بکشمتون.» سپس گاز بزرگی به سیب زد. کلر تلاش میکرد خونسردی اش را حفظ کند. به آرامی روی صندلی اش نشست و همانطور که به مایکل خیره شده بود گفت:«سم حرف دیگه ای میزد.»
با شنیدن نام سم گرد اندوهی بر چشمان مایکل نشست .
_ برادر کوچیکه همیشه انقدر ساده و زودباور بود که حتی از گیل هم رکب میخورد. اگه بیشتر شبیه من بود میتونست کمک بزرگی باشه.
کلر نیشخندی تمسخر آمیز زد و با لحنی که خشمش را نمایان میکرد گفت:《 تا همینجا هم برای نابود کردن همه چیز همکارای زیادی داشتی.》
مایکل از خوردن سیب دست کشید. به جلو خم شد و با حالتی که انگار کلارا تنها فرد حاضر بود گفت:«نه به اندازه کافی.»
کلر با ناباوری سرش را تکان داد. نمیتوانست این گفت و گو رو بیش از آن ادامه دهد اما میدانست نمیتواند کار دیگری انجام دهد. خانه پر از گریسونهایی بود که محافظ مایکل نیز حساب میشدند. یک حرکت اشتباه کافی بود تا همه میز بر علیهش شوند. آن وقت کلارا مجبور میشد حتی در مقابل دنی نیز بایستد. لعنتی.
کلر به صورت های وحشت زده و حیران گریسون ها نگاه کرد که مانند تماشاگران تنیس از او به سمت مایکل و از مایکل به سمت او در رفت و آمد بودند. آن سوی میز در نزدیکی مایکل ، دختر کوچکی نشسته و کم مانده بود گریه کند . پس از آنکه کلارا متوجه آن شد که دختر ترسیده مایکل رد نگاهش را گرفت و به دختر نگاهی انداخت.
در ثانیه ای حالت چهره اش عوض شد. لبخندی زد و از جیب کتش آبنباتی را بیرون کشید. به سمت دختر خم شد. آبنبات را در دستش گذاشت و چشمکی برایش زد . سپس رو به همگی اعلام کرد.
_ جشنتون رو بیش از این بهم نمیریزم. فقط اینجا اومده بودم تا دخترعموی عزیزم رو ببینم .
کلارا به آبنبات هالووینی و سرخ در دست دختر خیره شد که مانند شعله های آتش شکل داده شده بود.
مایکل نزدیک تر آمد. کنار کلارا خم شد تا چیزی بگوید. نفس های گرمش به گردن کلر خورد و باعث شد لرزی از تنش عبور کند. در گوشش زمزمه کرد:«مراقب جشن اصلی باش . اونجا پر از دختر بچه ست و تو بهتر از هرکسی میدونی شب، شیاطین خودش رو داره.» و سپس بی آنکه چیز دیگری بگوید از خانه خارج شد .
کلر بدون آنکه لحظه ای را تلف کند به سوی در دوید و به دنبال مایکل از خانه بیرون رفت. شاید آنجا در زیر آسمان شب میتوانست جلویش را بگیرد و این کابوس را تمام کند . اما طولی نکشید که حقیقت شمع امیدش را خاموش کرد . شب سایه تاریکش را همه جا گسترانده و مایکل در آن محو شده بود.
#آخرین_اخگر
بخش پانزدهم
_ داری میگی مایکل همینجوری اومد توی خونه و تو فقط نگاه کردی؟
سم با عصبانیت در عرض هال اصلی عمارت وایت ها در رفت و آمد بود. کلارا در حالی که دستانش را به هم گره کرده بود کمی روی مبل جابه جا شد و از خودش دفاع کرد:«تو که انتظار نداشتی جلوی اون همه گریسون بهش حمله کنم. نکنه میخوای بلایی سرم بیاد؟»
در همان لحظه، تام با لیوانی از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که به سمت کلر می آمد در تایید حرفش گفت:«حق با کلاراست ، ساموئل. حتی منم اگه یکی از شما وایت ها رو توی خطر ببینم نمیتونم کاری رو خلاف اون چیزی که مجبورم انجام بدم.»و لیوان را به کلر تعارف کرد. کلر با تعجب لحظه ای در آن چشمان آبی روشن خیره شد .
_برای منه؟
تام با بی خیالی شانه ای بالا انداخت .
_ میخوای بریزم دور؟
کلر سرش را تکان داد و به سرعت لیوان را گرفت. گرم بود و درونش مایع شکلاتی رنگی تکه مارشمالو های کوچکی را در آغوش گرفته بود. سم که کلافه شده بود با چشمان گرد شده غرید:«چایی بهش تعارف میکنی تام؟» تام با اخمی غلیظ به سوی سم برگشت و پاسخ داد:«چایی نیست ، شکلات داغه.»
کلارا از لحن تام به خنده افتاد اما آن را سریع خورد. لیوان را روی میز وسط هال گذاشت و رو به سم گفت:«چرا به قسمت مثبت قضیه نگاه نکنیم؟ ما الان میدونیم قراره چه اتفاقی بیفته.» سم که راه رفتن را متوقف کرده بود پرسید:«و چه اتفاقی قراره بیفته؟»
کلارا شانه ای بالا انداخت و با لحنی که انگار همه چیز از همان اول واضح بوده گفت:«جشن پایان سال دوروز دیگه برگزار میشه و این اولین باریه که کل شهر دعوتن. به اضافه تیم باله مدرسه ابتدایی ، همونجور که مایکل گفت ، یه عالمه دختر بچه. »
نفسی گرفت و ادامه داد :«و یه چیز دیگه ...»
سم ابروهایش را بالا داد و پرسید:«چیز دیگه ای هم از دیدار با شکوه دیشب فراموش کردی بگی؟»
کلر چشم غره ای رفت و همانطور که لیوان شکلات داغ را بار دیگر در دست میگرفت اعتراف کرد:«مایکل یه آبنبات به شکل شعله های آتیش به یکی از گریسون ها داد ... شاید ... »
سم با شنیدن کلمه آتش چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت. کلر میدانست سم هنوز امید دارد برادرش سر عقل بیاید و باور همه اینها برایش سخت است . صدای سرفه تام بحثشان را برید. تام که روی صندلی چوبی گوشه هال نشسته بود سیگارش را روشن کرد و در میان سرفه هایش گفت:«مایکل برای انجام این کارا کسی رو داره که کمکش کنه ؟»
سم سرش را بالا آورد .
_آره، طبق گفته های خودش و صحبت های کسایی که دیدنش با چندتا جادوگر کار میکنه.
_ پس هیچ جاودانی همراهش نیست؟
_ فکر نمیکنم .
تام سیگارش را از لبانش فاصله داد و ابری از دود سرش را در بر گرفت.
_ همیشه میگن پیشگیری بهتره. برید اون جادوگر ها رو پیدا کنید و کلکشون رو بکنید .
کلر و سم همزمان به سمت صورت بی خیال تام برگشتند .
تام آهی کشید و گفت :«به قیافه هاشون نگاه کن. انگار من کسی بودم که اون آدما رو کشتم.»
#آخرین_اخگر
بخش شانزدهم
سم آهی کشید. با قدم های سنگین مبل را دور زد و خود را روی آن انداخت. دستش را روی سرش گذاشت و غرید:«ما آدمکش نیستیم.»
تام خندید.
_ اوه آره آره ، یادمه . شما هرکاری رو انجام دادید که زنده بمونید. چه بهانه فوق العاده ای!
کلارا برای آنکه بحث را عوض کند ایستاد و گفت:«الان وقت اون نیست که به گذشته فکر کنیم.» تام حرفش را قطع کرد:«چرا که نه؟»
_ تام...
_ اتفاقاتی که الان داره میفته نتیجه اشتباهات گذشته است. ای کاش بجای اینکه یه محافظ گوش به فرمان بودم جادوگر بودم تا لحظه لحظه زندگیتون رو جلوی چشماتون میاوردم .
کلر اخمی کرد. سالها بود تام را میشناخت . حتی پیش از آنکه به نایت کراس نقل مکان کند. دنی و تام تنها گریسون هایی بودند که واقعا مراقبش بودند. حالا حرف هایی از دهان تام خارج میشد که حتی برای کلر نیز تازگی داشت.
_ باور کن تام ، ما تک تک لحظه های زندگیمون رو هر روز میبینیم.
تام ابروهایش را بالا داد و با نارضایتی نگاهش را از کلر گرفت. کلر با قاطعیت ادامه داد:«خودمون میدونیم برای اینکه به یه جاودان تبدیل بشیم و جونمون رو از دست ندیم چه کاری انجام دادیم.»
لحظه ای متوقف شد و نفسی عمیق کشید. دوست نداشت به آن روزها حتی فکر کند. سالها بود که آن را دیگر دوست نداشت و از آن می گریخت.
_ میدونیم ... چه کسایی رو کشتیم.
کلر به سم نگاه کرد که دستانش را در مویش برد و چشمانش را بست.
کلارا مطمئن بود همه چیز برای سم سخت تر است. چه اتفاقات این روزها و چه آنچه پیش تر در همین خانه اتفاق افتاده بود.
همان شبی که هر سه برادر زندگی عادیشان را برای همیشه از دست دادند. کلر، سم را از زمانی که کودکی نه ساله بود میشناخت. زمانی که فهمید چه اتفاقی افتاده باور نمیکرد سم دست به آن کار بزند؛ اما تقدیر جور دیگری رقم خورده بود.
همه مون یسری هیولاییم که تلاش میکنیم زنده بمونیم.
_ تام ، همه چیز الان فرق داره. پای جون افراد بیگناه وسطه...
سم آهسته گفت:« وقت نداریم، باید جلوی برگزار شدن جشن رو بگیریم.»
توجه کلر و تام به سم جلب شد.
_ سم ... فکر نمیکنم...
سم که حالا روی مبل سرخ کمر صاف کرده بود پرسید:«مگه مسئول تدارکات جشن اون دوست بلوندت ... کندیس... نبود؟ کل مدرسه درموردش حرف میزنن . همون که باباش شهرداره. میتونه کمکمون کنه.»
کلارا لب پایینش را گزید و تلاش کرد گفت و گویی تحت این عنوان را با کندیس تصور کند. میتوانست صدای اورا بشنود که جیغ میکشد:«ازم میخوای جشنی که کل شهر منتظرشن رو لغو کنم؟»
سم اما اصرار میکرد.
_ احتمال اینکه بتونیم جلوی اون اتفاق رو بگیریم خیلی کمه. میتونیم فرصت رو از مایکل بگیریم.
کلر سرش را تکان داد.
_ مسئله اینه که .... نمیتونیم . نمیتونیم جشن رو لغو کنیم .
_ میتونیم حداقل تلاش کنیم ؟
کلر آهی کشید.