✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتچهلویکم
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز، بعد
از سالها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند. تعدادی از جنگ زده های
خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو
مذهبی و اسلامی نداشت.بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول
دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم
برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در
شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتن مان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند
و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که
بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب مینشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و
شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در
آبادان. در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح
اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش
گوش میکرد. بعد همهی حرفها را در دفترش جمله به جمله مینوشت.
زینب در خانه که بود، یا می خواند و می نوشت یا کار میکرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود.
چندتا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه
در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفترش مینوشت. خیلی
وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمیداد بخوانیم. برنامه خودسازی آقای مطهر را
هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام میداد.
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. ساده می خورد، ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد.
بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند، گاهی هم هیچ نمی گفت.
به مهری و مینا میگفت
" شما که در جبهه هستید، از خدا خواستهاید که
شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟"
بعد از اینکه این سوال را میپرسید، خودش ادامه می داد
"البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رخت خواب هم بمیرد، شهید است."
با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی که شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به
مجروحین میدیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتچهلودوم
اما آنها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه میدانستند. در حالی که زینب اصلاً
بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به
جامعهی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا میرفتند.
در مدرسه از همان ماههای اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: 'گروه تئاتر زینب' ، 'گروه سرود
زینب'. از زمان بچگیاش با من روضه امام حسین علیهسلام میآمد و برای حضرت زینب سلام الله
علیها و امام حسین علیه سلام خیلی گریه میکرد.
از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت
که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی میگشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی
او را میترا صدا نزند. در دبیرستان با چند نفر دختر که هم فکر خودش بودند، دوست شد. اکثر
بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی
میکردند و به کلاسهای بسیج هم میرفتند.
زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود،
دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو خورشت سبزی درست کرده بودم. قرار
بود آن شب زینب و یکی دیگر از دختر ها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند.
دوست هایش بد قولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهاش گفتم
"مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن."
آن شب زینب سر سفره افطار به جای چلو خورشت سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت
و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. میگفت
"افطار حضرت علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک و یا نان و شیر نبوده
است."من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ما گفت
"از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند."
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهاش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا
مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا میکردند، زینب جواب نمی داد.
آن شب بعد از حرف های عادی گفت
" مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام
الله علیها در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم."
آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوست هایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر
اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌸
#قسمت_چهلو_سوم🌱
بعد از چند ماه هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم هر هفته شبهای جمعه من و مادرم و بچهها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان میرفتیم.
مرتب سر قبر حمید یوسفیان می رفتیم و مادر حمید را میدیدیم آنها هنوز در محله دستگرد بودند از وقتی به اصفهان رفته بودیم قد زینب خیلی بلند شده بود.
چادرش را تنگ می گرفت کفش کتانی پایش میکرد و تند تند راه میرفت دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت من هر ماه مبلغی پول بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند.
اما زینب پیاده به مدرسه میرفت و با پولش برای مجروحان کتاب میخرید و هفته ای یکی دو بار به بیمارستان «عیسی بن مریم» میرفت.
کتابها را به مجروحان هدیه می کرد چند بار هم با مجروحان مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را سرصف مدرسه برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها هم بفهمد که مجروحان و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند.
خصوصاً سفارش مجروحان را درباره حجاب پخش میکرد آرزویم شده بود که زینب با پولهایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی زینب را برای خرید لباس به بازار می بردم ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب میکرد.
خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و میخرید.
هر وقت می گفتم چه غذایی درست کنم می گفت :هر چیزی که ساده تره و درست کردنش برای شما راحت تره.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌸
#قسمت_چهلو_چهارم🌱
یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد مادرم و شهلا نیامدن زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم همراهم عروسی آمد.
آن روز زینب روزه بود وقتی وارد خانه همسایه شدیم هنوز اذان مغرب نشده بود آنها با میوه و شیرینی از من پذیرایی کردند زینب از اول با من شرکت کرد که جلوی مهمان ها طوری رفتار نکنند که آنها بفهمند روزه است من هم حرفی نزدم وقتی که اذان خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز به خانه رفت.
یک شب هوا خیلی سرد بود متوجه شدم که زینب توی رختخوابش نیست آرام بلند شدم و دنبالش گشتم سراغ اتاق خالی خانه رفتم در را باز کردم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود.
اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت منتظر ماندم تا نمازش تمام شد میخواستم زینب را از آن اتاق بیرون برم تمام ترسم از این بود که او با جثه ضعیفش مریض شود .
وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض به من نگاه کرد دلش نمی خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم .
در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از خواندن نماز لذت ببرد به خاطر روح پاکی که داشت خواب های قشنگی میدید زینب با دلش زندگی می کرد به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_چهلو_پنجم🌱
او به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت و در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعه زنان شرکت میکرد.
جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت استاد کلاس اخلاق زینب آقای «هویدافر» بود او و خواهرش هردو از معلم های دوره عقیدتی بودند.
آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا را حفظ کنند و در همان جلسه تاکید زیادی روی دعای نور کرد و قول داد بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیرش را هم درس بدهد.
زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد شب که خوابید خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد.
او دید که یک زن سیاه پوش در کنارش می نشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه میکند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد به یک گروه کودک یاد می دهد. کودکانی که در حکم بزرگان بودند.
او دعای نور را در خواب می خواند البته نه خواندن عادی بلکه از عمق وجود.
هنگامی که زینب دعا را میخوانده رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر می داد.
او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم با وجود روحیه معنوی اش در جمع دوستان و خانواده رفتارش خیلی عادی بود.
با خوش رویی و لبخند با همه برخورد میکرد. یک روز قرار بود از طرف جامعه زنان به اردو بروند صبح زود با هم از خانه بیرون رفتیم.
قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و خودم به خانه برگردم آن جا که رسیدیم تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند.
تا رسیدیم زینب رفت و یک سفره نان آورد و مقداری پنیر و خرما هم که از قبل تهیه کرده بودند روی سفره گذاشت و خیلی فرز و زرنگ نان و پنیر و خرما را لقمه درست می کرد و در کیسه فریزر میگذاشت تا در اردو به دخترها بدهد.
خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه میکردند اما زینب تند تند کار میکرد من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم.
در مسیر برگشت به خانه به این فکر می کردم که او خیلی زود توانسته بود آدمهایی مثل خودش را پیدا کند و با جوّ شهر کنار بیاید
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_چهلو_ششم🌱
زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب انجیل و تورات را گرفته بود و در خانه مطالعه میکرد. دوست داشت همه چیز را بداند. و همه فکرها را با هم مقایسه کند.
مرتب از من می پرسید: مامان اگه جنگ تموم بشه برمیگردیم آبادان؟ آبادان را خیلی دوست داشت خیلی دلش میخواست دوره دبیرستان را در آبادان درس بخواند.
با وجود علاقه زیادش به آبادان در شاهینشهر طوری زندگی میکرد و دنبال فعالیتهایش بود که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند.
او هر روز بعد از مدرسه اول به مسجد «المهدی» فردوسی میرفت و نماز ظهر و عصرش را به جماعت میخواند
اگر دستش میرسید نماز صبح هم به مسجد میرفت از همه کس و همه چیز درست می گرفت.
رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش میکرد و نکته های مهمش را می نوشت.
روزنامه دیواری درست میکرد و از سخنرانی های امام، خطبههای نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع میکرد و در روزنامه دیواری مینوشت.
یکبار سر نماز سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم مامان تو را به خدا این همه گریه نکن آخه تو چرا ناراحتی؟
با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود گفت: مامان من برای امام گریه می کنم امام تنهاست به امام خیلی فشار میاد.
به خاطر جنگ مملکت خیلی مشکل داره امام بیشتر از همه غصه میخوره برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام، این حرف ها سنگین بود.
از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج میبرد داغ شدم ای کاش زینب این همه نمی فهمید و کمتر رنج میبرد.
ما در خانه مینشستم و فیلم سینمایی نگاه میکردیم زینب نماز یا کتاب میخواند.
معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه میانداخت. او حتی مردها را هم از یاد نمیبرد.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_چهلو_هفتم🌱
در سومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا.
زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد.
با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_چهلو_هشتم 🌱
روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند. کاری کند که او را از توپ و ترکش خمپاره دور نگه دارد. خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهربان همه چیز را از چشم من میدید من هیچ وقت جلوی بچهها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم و میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست برایش پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهمتر بود.
پدر بچه ها سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند.
ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم و نماز خواندن شان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین (ع)
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_چهلو_نهم🌱
با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خونه ما انداختن.
خانه ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه آقای روستا فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما با خبر بودند.
در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند اینطور نوشته شده بود: اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید.
خانواده آقای روستا نگران شده بودند بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد. ترسیده بود و مثل بید میلرزید.
او گفت :منافقین به خونم تلفن زدند و گفتند که ما زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم.
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند توهینهای منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفتهاند زینب کمایی را کشتیم ذرهای امید که در دلم مانده بود به یاءس تبدیل شد.
حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشتند من و شهلا با دل شکسته گریه میکردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند.
شهرام خانه نبود نمیدانستم کجا دنبال زینب می گشت. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهم🌱
ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم.
مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد.
او به من گفت مامان ما امسال عید نداریم خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارد. تو از من میخواد تو این موقعیت لباس نو بپوشم.
مادرم لباس را از دستم گرفت و به چشمهایش مالید من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال عید نداریم و ما هم دست کمی از خانواده شهدا نداریم.
همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند پرسیدم شهرام کسی آمده چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت نه تکان داد.
به مادرم گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم.
مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند.
مهران به من خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند.
از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتند انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کمرنگ شده بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_یکم🌱
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماسِ شهرام کردم که مامان چی شنیدی چی شده به منم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند.
ساعتها و دقایق حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و تو برزخ بودن چقدر سخت است.
نمیدانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را هم آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و باید بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم.
به مسجدی که محلِ نماز های زینب بود زینب هر روز که از مدرسه بر می گشت به مسجد المهدی میرفت نمازش را می خواند و بعد به خانه میآمد.
به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم.
مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد و زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_چهارم🌱
جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود.
دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده بود؟
جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده.
دکتر جوانتر ادامه داد دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسید منافقین او را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های با حجاب نشان بدهند.
چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشک قانونی بماند.
مسئول آگاهی به جعفر گفت باید صبور باشید ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا آن زمان باید منتظر بمونید.
به سختی از زینبم جدا شدم دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم وقتی به خانه رسیدیم درِ خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند.
صدای صوت قرآن تا سر کوچه شنیده میشد مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زنها دورش حلقه زده بودند.
شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را آرام کردم و گفتم زینب به آرزوش رسید.
زینب دختر این دنیا نبود دنیا براش کوچیک بود خودش گفت خانه ام را ساختم باید بروم.
شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند مادرم نگران بود نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم.
اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را جمع کردم میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم.
جعفر نمیتوانست من را درک کند اما چیزی هم نمیگفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند.
پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستای مهری و مینا که آبادان بودند خواست تا به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند.
دلم می خواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاکسپاری خواهرشان باشند.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_دوم🌱
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم.
آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت.
از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه.
با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین.
مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازهاش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم.
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند.
مهران گفت مامان شرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد انتظار کشندهای که سه روزه تمام به جان من افتاده بود.
ادامه دارد ... . .
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_سوم🌱
باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه
زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم.
سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود.
من یخ کرده بودم و هیچ چیزی نمیگفتم گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن. اما من هیچ نمی گفتم.
آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس های قدیمی با روسری سرمه ای و چادر مشکی.
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم، چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه اش گذاشتم قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود.
دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی که از روسری اش بیرون زده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.
زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: و( بِاَی ذَنبِ قُتِلَت) به کدامین گناه کشته شده است؟
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_هفتم🌱
مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد کفنی که ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود.
او کفن را آورد و گفت کبرا این کفن قسمت زینبه، زینب که عاشق حضرت زینبه باید تو پارچهای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده.
۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم اصلا گریه نمیکردم فقط میخواندم.
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر نگویید مرده اند الله اکبر زینب زنده است الله اکبر نگویید مرده است الله اکبر مرگ بر منافق، خط سرخ شهادت خط آل محمد، روح منی خمینی بت شکنی خمینی.
میخواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست و مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_پنجم🌱
آقای حسینی در نماز جماعت شهادت زینب را اعلام کرد و گفت :زینب دختر ۱۴ ساله ی دانش آموز به خاطر عشقش به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.
بعد از این سخنرانی منافقین تلفنی و حتی با نامه، آقای حسینی را تهدید کردند.
چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدند.
هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند آقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم.
من از خدا میخواستم که دخترم بین شهدای جبهه و بر روی دستهای مردم تشیع شود در چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بود برای دیدن ما آمدند.
مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانوادهها موجب تسکین دل جعفر بود وقتی میدید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد ما را بفهمند آرام می شد.
عکس و وصیت نامه زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به دیدن ما میآمدند میدادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند.
همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما میآمدند زینب بین بچههای مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت رفتنش دل همه را سوزاند.
بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان بین دخترها غوغایی شده بود خیلی از دوستان مینا و مهری زینب را میشناختند.
آنها به مهران قول دادند که بچهها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند. فقط اطلاع داشتند که در یکی از بیمارستانهای شوش مشغول امدادگری هستند.
سلیمه مظلومی و معصومه گزنی اول به اهواز رفتن از هلال احمر و ستاد «اعزام نیرو» پرسش و جو کردند و آدرس دختر ها را گرفتند و به شوش رفتند. آنها مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را دادند.
کار دنیا همیشه بر عکس است. ما از شاهین شهرِ اصفهان که کیلومتر ها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند خبر شهادت خواهرشان را دادیم.
مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری میکردند.
بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر همه کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده. زینب از همه آنها جلو افتاده بود.
ادامه دارد.....
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمت_شصتم🌱
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍃روزهای بی قراری🍃
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
#أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_ششم🌱
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواده های شان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند.
در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمی شد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم.
آنها پشت خط گریه میکردند مینا میگفت مامان آخه چطور چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران بود همش از حال من میپرسید. من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود.
بچهها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند.
مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_نهم🌱
روی پلاکاردها وپوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتیم.
روی قبر هم نوشتیم (زینب کمایی)
یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه آمد
وبا خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت :
زینب به من گفته بود اگر من شهید شدم ،به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کرده ام
دوست زینب را بغل کردم او را بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.
روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم
وبه همکلاسی ها و همسایه ها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ابوالفضل کرده بودم.
نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل پهن کنم.
بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم
همه افراد خانواده نگران من بودن.
مادرم التماس میکرد که(کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز این همه غم را در دلت تلنبار نکن)
مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدن ومیگفتند:
مامان ،چرا اینهمه کار میکنی!آرام باش،گریه کن.غمها رو توی دلت نریز
آنها نمی دانستند که من همه این کارها را میکردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاکسپاری زینب ،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جابعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد
او صبح زود به اصفهان رسید.
وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد .او وقتی کلمه (خواهر شهید)
را دید، فکر کرد مینا ومهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم ،مینا ومهری را که دید گیج شد که (خواهر شهید) کیست؟
با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار میکوبید و حال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمیکرد که کوچکترین وعزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.
مهرداد ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود.
مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحهدار شده بود ،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت بیت اولش این بود:
عزیزو مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_هشتم🌱
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردن،با تعجب دیدم قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت.
تازه فهمیدیم تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛آشنایی که صندوق، صندوق میوه می آورد...
آن آشنا زینب بود.
مادرم که درخت کاج را دید
توی سینه اش کوفت و گفت:
کبری،بخدا چندبار خواب دیدم که زینب دستم را میگیرد و زیر درخت کاج میبرد
من یک میوه کاج برداشتم .باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود میگذاشتم تا کامل شود
کسانی که برای تشییع آمده بودند ،دور قبر زینب می آمدند و سوال میکردند 《این دختر کجا شهید شده؟...در عملیات فتح المبین بوده؟》
من هم با سربلندی جواب میدادم این دختر به دست منافقین شهید شده است.
روزی که زینب ا در گلزار شهدا به خاک سپردم،انگار یک تکه از جگرم ،انگار قلبم،آنجا زیر خاک رفت.
آرزویم این بود آنجا بمانم و به خانه بر نگردم.اما به خودم و زینب قول داده بودم آنطور رفتار کنم که او میخواست.
بعد از خاک سپاری زینب،خواب دیدم که زینب آمده و به من میگوید
مامان ،غصه مرا نخوری.
برای من گریه نکن،من حوزه نجف اشرف درس میخوانم.
ان شب توی خواب،خیلی قشنگ شده بود.
بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود،حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود.
چندین روز پی در پی درخانه مراسم گرفتم
بعد از تعطیلات،مدارس باز شدندوگروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی ومدیر به خانه ما میآمدند ودسته جمعی سرود میخواندند.
بعضی ها شعر میخواندند همه میدانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی میکرده است.
بچه های بسیج و سپاه چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند.
بعضی از کسانی که به خانه ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند ،وقتی وصیت نامه او را میخواندند وبا فعالیت های او آشنا میشدند باور نمیکردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است
ادامه دارد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_نهم🌱
روی پلاکاردها وپوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتیم.
روی قبر هم نوشتیم (زینب کمایی)
یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه آمد
وبا خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت :
زینب به من گفته بود اگر من شهید شدم ،به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کرده ام
دوست زینب را بغل کردم او را بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.
روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم
وبه همکلاسی ها و همسایه ها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ابوالفضل کرده بودم.
نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل پهن کنم.
بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم
همه افراد خانواده نگران من بودن.
مادرم التماس میکرد که(کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز این همه غم را در دلت تلنبار نکن)
مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدن ومیگفتند:
مامان ،چرا اینهمه کار میکنی!آرام باش،گریه کن.غمها رو توی دلت نریز
آنها نمی دانستند که من همه این کارها را میکردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاکسپاری زینب ،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جابعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد
او صبح زود به اصفهان رسید.
وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد .او وقتی کلمه (خواهر شهید)
را دید، فکر کرد مینا ومهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم ،مینا ومهری را که دید گیج شد که (خواهر شهید) کیست؟
با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار میکوبید و حال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمیکرد که کوچکترین وعزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.
مهرداد ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود.
مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحهدار شده بود ،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت بیت اولش این بود:
عزیزو مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمت_شصتم🌱
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍃روزهای بی قراری🍃
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_شصتو_یکم🌱
هر هفته به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی سر میزدم. پرونده شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود. من از آنها خواستم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند.
آیه بِاَیِ ذَنْبِ قٌتِلَتْ ذکر شب و روز من شده بود میخواستم از قاتل زینب بپرسم دختر من به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی می رفتم که تا آن زمان ندیده بودم
ساعت ها انتظار میکشیدم که مسئولان را ببینم یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ما آمده بود بعد از دلجویی و تعارفات همیشگی به من گفت خانم کمایی شما چیه احتیاج دارید؟
هر درخواستی دارید بفرمایید.
من گفتم تنها درخواست من دستگیری قاتل زینب من از شما چیزی نمیخوام یه خواسته دیگه هم دارم لطف کنید هر شبِ جمعه تو خونه ما دعای کمیل برگزار کنید مراسم مذهبی رو توی خونه من بزارید.
مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت شما به جای این که از من پول و امکانات بخواهید دنبال برگزاری دعای کمیل هستید؟
به مسئول بنیاد شهید گفتم دختر من ۱۴ سال بیشتر نداشت او حقوقبگیر نبود که حالا من به جایش پول بگیرم و ثمره آن را بخورم دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش مرتب براش مراسم برگزار کنم.
از اطلاعات سپاه چند نفر به خانه ما آمدند و وسایل زینب را زیر و رو کردند تمام دست نوشته ها و دفترهای زینب را جمع کردند و برای بررسی بردند.
زینب چند دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه زیادی هم به نوشتن داشت. خاطرات و خواب ها حتی برنامههای خود سازی اش را مینوشت.
بعضی وقتها که کارش زیاد بود از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را یادداشت کند. روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود هر کس بدون اجازه دَرِ چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده.
من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمد هایش نمیرفتم. بعضی حرفها را که خودش میخواست به من میگفت اما رازهایی هم در دلش داشت.
با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم اولین چیزی که دیدم تربت شهدا و میوههای درخت کاج گلزار شهدا بود من از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آوردم آن را کنار بقیه گذاشتم.
تربت شهدا بوی خوشی داشت. شهلا گفت مامان نگاه کن زینب روی بیشتر دفتر هاش نوشته او میبیند.
بعضی جاها هم نوشته بود: خانه خودم را ساختم این جا جای من نیست باید بروم باید بروم
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_شصتو_دوم🌱
برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادتش توسط منافقین تهدید شده باشد.
آنها از همکلاسیهای زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانشآموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند.
زینب دو وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم. خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی تمام دستنوشتههای زینب مخصوص وصیت نامه اش را بخوانم.
وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر ۱۴ ساله بعید بود. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت مامان ناراحت نباش یه روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط می خونید. اون روز نزدیکه.
صبح از خواب بیدار شدم. آماده رفتن شدم مادرم گفت: کبری صبح به این زودی میخوای کجا بری؟
خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم و خوب درس می خونم تا بتونم وصیتنامه دخترم رو بدون غلط بخونم.
سالها کلاس نهضت رفتم اکثرا نمره هایم ۱۹ بود بعد از باسواد شدن بهراحتی وصیت نامه زینب را خواندم و حتی بعضی جملاتش را حفظ کردم.
زینب در وصیتنامه اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتماً در آبادان دفنش کنم.
اما از قرار معلوم بعد از نوشتن وصیتنامه، خوابی می بیند که باعث میشود حرفش را را تغییر دهد.
در دفترش درباره خوابش این طور نوشته بود: دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم آنقدر خوشحال هستم که نمیدانم چه کار کنم مشکلات را پشت سر میگذاریم روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم اما آنجا واقعی نبود.
من در خواب درک کردم که جبهه من، شهر من و کار من، ودشمنی با دشمنان خداست. بعد از این خواب اهمیت دفن شدن در آبادان برای زینب از بین رفت
جبهه او شاهین شهر و اصفهان بود و محل دفنش هم میتوانستم آنجا باشد.
زینب وصیتنامه دومش را خیلی عاشقانه نوشت در این وصیت نامه طوری از شهادت حرف زد مثل اینکه منتظر رفتن است.
او اینطور گفت: مادرجان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حالا که وصیت من را میخوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.
هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی میخورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه به آب برسد و عاشقی به معشوق.
مادر جان تورا به رنجهای زینب(س) قسم میدهم من را حلال کن و دعای خیر بفرما.
دروصیت نامه دوم، زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده بود. بعد از آن خواب، شاهین شهر حکم جبهه را برایش داشت.
در هر وصیت نامه از امام یاد میکرد : «دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید» زینب وصیت نامه دومش را در تاریخ 1360/12/13 یعنی ۱۸ روز قبل از شهادتش نوشته بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_شصتو_سوم🌱
نامه ها و دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود شعرها و جملات قشنگی داشت. در بین نوشته هایش چرک نویسِ چند نامه که به دوست صمیمی اش زهرا «اهل مسجد سلیمان»نوشته بود به چشم میخورد.
او در مدرسه زینب درس میخواند و بعد از مدتی زندگی در شاهینشهر به مسجدسلیمان برگشت.
اول نامههایش را اینطور می نوشت به نام او که از اویم، به نام او که به سوی اویم، به نام او که به خاطر اویم، به نام او که زندگیام در جهت اوست ، رفتنم به اوست، بودنم به اوست،جانم اوست احساسش می کنم، با ذره ذره وجود، اما بیانش نتوانم کرد.
چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند وقتی نوشته های زینب را خواندند برایشان باور کردنی نبود که یک دختر نوجوانِ دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد.
دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد. خیلی سخت است وقتی جگرگوشه آدم کنارش باشد و مادرش نفهمد که در دل و فکر بچه اش چه می گذرد.
با خواندن هر کاغذ معصومیت و بیگناهی زینب برایم روشنتر می شد او خانهاش را ساخته و آماده کرده بود تا به جایی برود که به آنجا تعلق داشت.
دخترهای هم سن و سال زینب هم دفتر خاطرات دارند اما زینب اصلا شبیه آنها نبود یک دفتر به اسم دفتر پند و نصیحت داشت. اول دفتر اسم ۱۸ نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هر کدام از آنها یک صفحه گذاشته بود که اگر انتقادی از زینب داشتند در آن صفحه بنویسند.
با این کار می خواست به عیب هایش پی ببرد و خودش را اصلاح کند. من قبل از شهادت زینب از وجود این دفتر خبر نداشتم.
در خانه هر وقت چیزی به او میگفتم کافی بود یک بار بگویم به همه حرفها توجه داشت و آن قدر افتاده بود که همیشه در همه چیز کوتاه میآمد.
در همه نوشته هایش علاقه به شهادت و شهدا دیده می شد در یکی از نامههایش درباره قطعه شهدا اینطور نوشته است:
تکه شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه شهدا رفتم. سر قبر دوست برادرم حمید یوسفیان خیلی گریه کردم قبرهایی در اطراف کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند.
از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم اما هنوز لیاقتش را پیدا نکردم تکه شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق میدهد.
در یادداشت هایش اشارهای هم به دیدار با مجروحان در بیمارستان داشت نوشته: کتابهایی را میخرید به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بودند
زینب با آنها صحبت میکرد تا توقعات و خواستههای آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. او خودش را مدیون مجروحان میدید
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱