eitaa logo
نهج البلاغه 📜
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
596 ویدیو
27 فایل
📍مطالعه ترتیبی کتاب ارزشمند نهج البلاغة 🖇به همراه شرح مختصر ارتباط با ادمین 👇 Yazahra256 کپی آزاد به شرط: _ 5صلوات جهت تعجیل در امر فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم : از حکمت ۱۷۸ تا حکمت ۱۹۰ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
🌹سهم : از حکمت ۱۷۸ تا ۱۹۰ ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : بدی را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : لجاجت تدبير را سست می كند. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : طمع ورزی بردگی هميشگی است. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : حاصل كوته فکری پشيمانی و حاصل دورانديشی سلامت است. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : آنجا كه بايد سخن درست گفت در خاموشی خيری نيست، چنانكه در سخن ناآگاهانه نيز خيری نخواهد بود. ( اين حكمت با شماره كلمه قصار ۴۷۱ در صفحه ۲۲۸ نيز آمده است) ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : دو دعوت به اختلاف نرسد جز اين كه يكی باطل باشد. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : از روزی كه حق برای من نمايان شد، هرگز دچار ترديد نشدم. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : هرگز دروغ نگفتم و به من دروغ نگفتند و هرگز گمراه نشدم و كسی به وسيله من گمراه نشده است. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : آغازكننده ستم در قيامت انگشت به دندان می گزد. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : كوچ كردن نزديك است. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : هر كس كه با حق درآویزد نابود می گردد. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : كسی را كه شكيبایی نجات ندهد، بی تابی او را هلاك خواهد كرد. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : شگفتا! آيا معيار خلافت صحابی پيامبر بودن است؟ اما صحابی بودن و خويشاوندی ملاك نيست؟ (از امام شعری در همين مسئله نقل شد كه به ابابكر فرمود) اگر ادعا می كنی با شورای مسلمين به خلافت رسيدی، چه شورایی بود كه رای دهندگان حضور نداشتند؟ و اگر خويشاوندی را حجت می آوری ، ديگران از تو به پيامبر نزديك تر و سزاوارترند. ════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 〰〰〰〰〰〰〰〰 @nahjamira
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۱۷۸ تا حکمت ۱۹۰ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣2⃣ ✅ ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: « غذا پشت در است. » ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده‌‌ی داماد به دیدن خانواده‌ی عروس می‌رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس‌هایم را پوشیده بودم و گوشه‌ی اتاق آماده نشسته بودم. می‌خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این‌قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال در‌می‌آوردم. دلم می‌خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می‌افتادم. صمد دنبالم می‌آمد و چادرم را می‌کشید. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه‌ی راست و چپش، نوک بینی‌اش، حتی گوش‌هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. » خانواده‌ی صمد با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این‌طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه‌ی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می‌کردم تازه به دنیا آمده‌ام. کمی پیش پدرم می‌نشستم. دست‌هایش را می‌گرفتم و آن‌ها را یا روی چشمم می‌گذاشتم، یا می‌بوسیدم. گاهی می‌رفتم و کنار شیرین جان می‌نشستم. او را بغل می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می‌بوسیدم و به مادرم سفارشش را می‌کردم: « شیرین جان! مواظب حاج‌آقایم باش. حاج‌آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج‌آقا. » توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می‌رفتم. ریزریز قدم برمی‌داشتم و فاصله‌ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می‌کردم. صمد چیزی نمی‌گفت. مواظبم بود توی چاله‌چوله‌های کوچه‌های باریک و خاکی نیفتم. فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند. آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری  انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم  توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم. 🔰ادامه دارد..... @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم : از حکمت ۱۹۱ تا حکمت ۱۹۹ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
🌹 سهم : از حکمت ۱۹۱ تا ۱۹۹ ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : همانا انسان در دنيا تخته نشان تيرهای مرگ است، ثروتی كه دستخوش تاراج مصيبتهاست، با هر جرعه نوشيدنی اندوهی گلوگیر و در هر لقمه ای استخوان شکسته ای قرار دارد و بنده نعمتی به دست نياورد جز آنكه نعمتی از دست بدهد و روزی به عمرش افزوده نمی گردد جز با كم شدن روزی ديگر، پس ما ياران مرگيم و جانهای ما هدف نابودی ها، پس چگونه به ماندن جاودانه اميدوار باشيم؟در حالی كه گذشت شب و روز بنایی را بالا نبرده ،جز آن كه آن را ويران كرده، و به اطراف پراكند. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : ای فرزند آدم! آنچه را كه بيش از نياز خود فراهم كنی ، برای ديگران اندوخته ای. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : دلها را روی آوردن و پشت كردنی است، پس دلها را آنگاه به كار واداريد كه خواهشی دارند و روی آوردنی، زيرا اگر دل را به اجبار به كاری واداری كور می گردد. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : چون خشم گيرم، كی آن را فرونشانم؟ در آن زمان كه قدرت انتقام ندارم؟ كه به من بگويند، (اگر صبر كنی بهتر است.) يا آنگاه كه قدرت انتقام دارم؟ كه به من بگويند: (اگر عفو كنی خوب است.) ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : (در سر راه از كنار مزبله ای عبور می كرد) و درود خدا بر او فرمود: اين همان است كه بخيلان به آن بخل می ورزند. (و در روايت ديگري نقل شد كه) اين چيزی است كه ديروز بر سر آن رقابت می كرديد. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : مالی كه نابودی آن تو را پند می دهد، از دست نرفته است. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : اين دلها همانند تن ها خسته می شوند، برای نشاط آن به سخنان تازه حكيمانه روی بياوريد. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : (وقتی شنيد كه خوارج می گويند، حكومت فقط از آن خداست)فرمود: سخن حقی است كه از آن اراده باطل دارند. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 📒 : (در تعريف جمع اوباش، فرمود) آنان چون گرد هم آيند پيروز شوند، و چون پراكنده شوند سود دهند (از امام پرسيدند چون اوباش گرد هم آيند زيان رسانند را دانستيم، اما چه سودی در پراكندگی آنان است فرمود:) صاحبان كسب و كار، و پيشه وران به كارهای خود باز می گردند، و مردم از تلاش آنان سود برند، بنا به ساختن ساختمان، و بافنده به كارگاه بافندگی، و نانوا به نانوایی روی می آورد. ═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═ 〰〰〰〰〰〰〰〰 @nahjamira
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۱۹۱ تا حکمت ۱۹۹ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 2⃣2⃣ ✅ ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می‌خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آن‌جا بود. داشت از درد به خود می‌پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. » یادم آمد، سر زایمان‌های خواهر و زن‌برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می‌کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه‌ی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می‌شد، سفارش‌هایی می‌کرد؛ مثلاً لباس‌های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه‌ی بی‌کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله‌های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می‌دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می‌آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی‌آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله‌اش را کم و زیاد می‌کنم یا نگاه می‌کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله‌های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می‌خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک  و قشنگ گریه‌ی نوزادی توی اتاق پیچید. همه‌ی زن‌هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه‌ی سفید پیچید و به زن‌ها داد. همه خوشحال بودند و نفس‌هایی را که چند لحظه پیش توی سینه‌ها حبس شده بود با شادی بیرون می‌دادند، اما من همچنان گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. » خواهرشوهر کوچک‌ترم به کمکم آمد و همان‌طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می‌پیچید. زن‌ها بلندبلند حرف می‌زدند. قابله یک‌دفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این‌قدر حرف نمی‌زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه‌ها به دنیا نمی‌آید. دوقلو هستند. » دوباره نفس‌ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی‌آید. » دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله‌ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده‌بریده گفتم: «بچه‌ها دوقلو هستند.یکی‌شان به دنیا نمی‌آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. » پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « می‌بریمش رزن. » عده‌ای از زن‌ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه‌ی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می‌کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی‌دانستیم باید با این بچه چه‌کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آب‌قند درست کنم. » می‌ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آب‌قند درست می‌کنم. » منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه‌قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه‌ی نوزاد یک لحظه قطع نمی‌شد. سماور قل‌قل می‌کرد و بخارش به هوا می‌رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب‌تر بچه بود که داشت هلاک می‌شد. 🔰ادامه دارد.. @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم : از حکمت ۲۰۰ تا حکمت ۲۰۹ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
🌹سهم : حکمت ۲۰۰ تا حکمت ۲۰۹ •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : (جنايتكاری را حضور امام آوردند كه جمعی اوباش همراه او بودند.)و درود خدا بر او فرمود: خوش مباد، چهره هایی كه جز به هنگام زشتيها ديده نمی شوند. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : با هر انسانی دو فرشته است كه او را حفظ می كنند، و چون تقدير الهی فرارسد، تنهايش می گذارند، كه همانا زمان عمر انسان، سپری نگهدارنده است. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : (طلحه و زبير خدمت امام آمدند و گفتند با تو بيعت كرديم كه ما در حكومت شريك تو باشيم، فرمود:) نه، هرگز! بلكه شما در نيرو بخشيدن، و ياری خواستن شركت داريد، و دو ياوريد به هنگام ناتوانی و درماندگی در سختی ها. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : ای مردم! از خدایی بترسيد كه اگر سخنی گوييد می شنود، و اگر پنهان داريد می داند و برای مرگی آماده باشيد، كه اگر از آن فرار كنيد شما را می يابد و اگر بر جای خود بمانيد شما را می گيرد و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : ناسپاسی مردم تو را از كار نيكو باز ندارد، زيرا هستند كسانی بی آنكه از تو سودی برند تو را می ستايند، چه بسا ستايش اندك آنان برای تو سودمندتر از ناسپاسی ناسپاسان باشد و خداوند نيكوكاران را دوست دارد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : هر ظرفی با ريختن چيزی در آن پر می شود جز ظرف دانش كه هر چه در آن جای دهی وسعتش بيشتر می شود. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : نخستين پاداش بردبار از بردباريش آن كه مردم در برابر نادان پشتيبان او خواهند بود. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : اگر بردبار نيستی خود را به بردبار نشان ده، زيرا اندك است كسی كه خود را همانند مردمی كند و از جمله آنان به حساب نيايد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : كسی كه خود را حساب كشد، سود می برد، و آن كه از خود غفلت كند زيان می بيند و كسی كه از خدا بترسد ايمن باشد و كسي كه عبرت آموزد آگاهی يابد و آنكه آگاهی يابد می فهمد و آن كه بفهمد دانش آموخته است. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : دنيا پس از سركشی به ما روی می كند، چونان شتر ماده بدخو كه به بچه خود مهربان گردد. (سپس اين آيه را خواند: و اراده كرديم بر مستضعفين زمين، منت گذارده آنان را امامان و وارثان حكومتها گردانيم.) •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 〰〰〰〰〰〰〰〰 @nahjamira
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۲۰۰ تا حکمت ۲۰۹ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 3⃣2⃣ ✅ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی‌توانست آن را بخورد. دهانش را باز می‌کرد تا سینه‌ی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب‌هایش می‌خورد و او را آزار می‌داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می‌کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی‌توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می‌خورد و قورت‌قورت می‌کرد. ما از روی خوشحالی اشک می‌ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه‌ی ما رنگ و روی تازه‌ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی‌اش بود و یک هفته در میان به خانه می‌آمد. به همین خاطر بیشتر وقت‌ها احساس تنهایی و دلتنگی می‌کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه‌ی ما بیشتر شد و کارهاان‌قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می‌شستم، حیاط جارو می‌کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب‌ها خسته و بی‌حال قبل از این‌که بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می‌رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می‌گفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده‌ای، نکند مریضی. » می‌خندیدم و می‌گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی می‌گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می‌رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می‌رفتم تا برگردد.  چشمم به در بود. می‌گفتم: « نمی‌شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. » می‌گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می‌شد. می‌پرسید: « قدم! بگو چرا می‌خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می‌شود. سرم را پایین می‌انداختم وطفره میرفتم. سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود. صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم. یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد . در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود... 🔰ادامه دارد.....🔰 @nahjamira
سلام، بابت تاخیر به وجود آمده عذرخواهی میکنم، ان شاء از این به بعد هر روز نهج البلاغه‌خوانی خواهیم داشت به غیر از جمعه‌ها که مطالب مهدویت قرار خواهد گرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا