eitaa logo
نهج البلاغه 📜
1.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
39 فایل
📍مطالعه ترتیبی کتاب ارزشمند نهج البلاغة 🖇به همراه شرح مختصر ارتباط با ادمین 👇 Yazahra256 کپی آزاد به شرط: _ 5صلوات جهت تعجیل در امر فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده.. @nahjamira
📕 *کلاغی که مامور خدا بود* یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه⛰ دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه،نون دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد حالا هرکه دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه گشنه همه ماست و سبزی🥦 خوردیم کسی هم نوشابه نخورد خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا بدویییییین چی شده؟ دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. *اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت* *حالت نگرفت، جونت نجات داد* خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است. @nahjamira
نهج البلاغه 📜
#شرح_و_تفسیرحکمت159 [۲] قرآن مجيد از جمله مسائلى كه بر آن تأكيد ورزيده اين است كه مسلمانان نسبت به
[۳] 📔📙 📗📘 🔹در روايات اسلامى نيز تأكيدهاى فراوانى در اين زمينه وارد شده است: در حديثى كه ابن ابى الحديد در شرح همين كلام حكمت آميز آورده چنين مى خوانيم 🌸🌼 كه يكى از صحابه، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در كنار كوچه اى از كوچه هاى مدينه مشاهده كرد كه زنى با اوست. او به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سلام كرد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پاسخش را گفت. 🍀هنگامى كه آن شخص عبور كرد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وى را صدا زد و فرمود: «هذِهِ زَوْجَتي فُلانَةٌ; اين زن را كه ديدى فلانى همسرم💕 است» آن مرد گفت: اى رسول خدا مگر ممكن است كسى درباره شما سوء ظنى ببرد؟ حضرت فرمود: «إِنَّ الشَّيْطَانَ يَجْرِي مِنِ ابْنِ آدَمَ مَجْرَى الدَّم; 😈😈 شيطان در وجود انسان ها همچون خونى كه در رگ هاست جريان دارد (اشاره به اين كه بى سر و صدا در همه جاى بدن انسان نفوذ مى كند; در فكر و چشم و گوش و دست و زبان او)». 📗📙📒 🎀 📒📗📘 🔍مرحوم شيخ حر عاملى در كتاب وسائل الشيعه در جلد 8 فصل آداب العشرة باب 19 احاديث فراوانى در اين زمينه آورده است; از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام)نقل مى كند كه فرمود: 📍 «اتَّقُوا مَوَاضِعَ الرَّيْبِ وَلاَ يَقِفَنَّ أَحَدُكُمْ مَعَ أُمِّهِ فِي الطَّرِيقِ فَإِنَّهُ لَيْسَ كُلُّ أَحَد يَعْرِفُهَا; از جاهاى تهمت خيز پرهيز كنيد حتى يكى از شما با مادرش در كنار جاده (به صورت تهمت برانگيز) نايستد، زيرا همه او را نمى شناسند (و ممكن است شما را متهم كنند)».🌺 🌈 @nahjamira 🌈
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر👑 علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند ✳️شیخ بهایی از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو زجو بهر دنیا نقد ایمان می دهی گوهری داری و ارزان می دهی . 🆔 @nahjamira
🎈 یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! ♥️✨ 🔸 @nahjamira
🔶🔷مرد نجار و خواب شبانه زمان مطالعه : 2دقیقه - نوع مطلب : مهم پادشاهي نجاري را محکوم‌به مرگ کرد. وقتي او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد. همسرش گفت: اي نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار. کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. بيدار نشد تا وقتي‌که صداي در توسط سربازان را شنيد. چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم. با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو مي‌خواهيم تابوتي برايش بسازي. چهره‌ي نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت. همسرش لبخندي زد و گفت: اي نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي (گشايش) بسيارند. نتيجه‌ي اخلاقي: فکر زيادي بنده را خسته مي‌کند، درحالي‌که خداوند تبارک‌وتعالي مالک و تدبير کننده‌ي کارهاست.‌ 🔸 @nahjamira ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
📚حیای چشم در تفسیر روح البیان نقل شده است: سه برادر در شهری زندگی می‌کردند، برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می‌گفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛ اما او قبول نمی کرد. 🔹گفتند: مقدار زیادی پول به تو می‌دهیم؛ گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می‌کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود♨️. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مردید؟ گفت: زمانی که به مناره می‌رفتیم، به ناموس مردم نگاه می‌کردیم، این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می‌کرد و از خدا غافل میشدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم. 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 222/1 ؛ به نقل از: داستان‌های پراکنده 123/1 @nahjamira
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! @nahjamira 🎟
📚 🔴 روزی عیسی با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛ پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت . یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !! عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم 📚تفسیر فاتحه الکتاب : 63 @nahjamira 🎟
☕️ ✍🏻 من دیگ نخریدم آورده اند یکی از عارفان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰ تمام روزها روزه بود ۰۰۰ در حال اعتکاف ۰۰۰ از خلق الله بریده بود...!!! صبح به صیام و شب به قیام ۰۰۰ زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰ شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت : فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عارف می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ۰ گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم... پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است ۰ حیف است بفروشی ۰ امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم !!! پیر زن گفت : عمو مرا مسخره می کنی ؟! مسگر گفت : ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد عارف می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟! مسگر پیر گفت * من دیگ نخریدم * من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد * من دیگ نخریدم * عارف می گفت : از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌ شخصی با صدای بلند صدام زد و گفت : فلانی ؛ با چله گرفتن کسی به زیارت ما نخواهد آمد ۰۰۰!!! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ۰۰۰ 💦🌸❤️💦🌸❤️ @nahjamira 🎟
✍🏻روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. 🍃🌸مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ. 📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1، ص @nahjamira 🎟