eitaa logo
نهج البلاغه 📜
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
615 ویدیو
27 فایل
📍مطالعه ترتیبی کتاب ارزشمند نهج البلاغة 🖇به همراه شرح مختصر ارتباط با ادمین 👇 Yazahra256 کپی آزاد به شرط: _ 5صلوات جهت تعجیل در امر فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌿 🎥تحمل کن عزیزم دردهاتو علی دورت بگرده خوب میشی...💔😭 حامد عسکری
۸۶ ❣امام(عليه السلام) در اين كلام حكمت آميزش، مقايسه اى ميان رأى و تدبير پيران و چالاكى و دلاورى جوانان مى كند و مى فرمايد: «راى و تدبير پير نزد من بهتر از چالاكى جوان (در ميدان نبرد) است. 🔹بديهى است براى پيروزى در نبرد با دشمن در درجه نخست نقشه هاى صحيح لازم است و در درجه بعد دلاورى و چالاكى جنگجويان و به يقين تا نقشه صحيحى نباشد دلاورى ها به نتيجه اى نمى رسد، ازاين رو امام(عليه السلام) مى فرمايد: تدبير پيران نزد من از شجاعت و چالاكى جوانان بهتر است، 🔹 زيرا مردان بزرگسالى كه سال ها ميدان هاى نبرد را ديده اند و تجربه ها آموخته اند بر اساس آن تجربه ها قادر به تنظيم برنامه صحيح هستند در حالى كه جوانان، چنين توانى را ندارند; ولى به عكس پيران، داراى قدرت و توانايى جسمى كافى و دلاورى و چالاكى هستند، گرچه هر يك امتيازى دارند; ولى پايه اصلى را رأى و تدبير پيران تشكيل مى دهد. 🔹تاريخ نيز اين كلام حكيمانه را كاملاً تأييد مى كند مثلا در جنگ خندق تدبيرى كه سلمان فارسى در پيشنهاد حفر خندق انديشيد توانست مدينه را از سقوط در چنگال دشمن حفظ كند ═══✙❆♡❆✙═══ 💝 ═══✙❆♡❆✙═══
🔸امیرالمؤمنین علیه‌السلام: ⚪️وَتَلاَفِيکَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِکَ أَيْسَرُ مِنْ إِدْرَاکِکَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِکَ 🌗جبران آنچه بر اثر سکوت خود از دست داده اى آسان تر از جبران آن است که بر اثرسخن گفتن از دست رفته. 📘
🔴از تعصّب و تفرقه بپرهيزيد ══💝══════ ✾ ✾ ✾ 💥وَ إِنَّکُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَکُمْ أَهْلُ الْکُفْرِ، ثُمَّ لاَ جَبْرَائِيلُ وَلاَ مِيکائِيلُ وَ لاَ مُهَاجِرُونَ وَ لاَ أَنْصَارٌيَنْصُرُونَکُمْ إِلاَّ الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْکُمَ اللّهُ بَيْنَکُمْ 🌔شما اگر به غير اسلام پناه بريد کافران با شما نبرد خواهند کرد و در آن هنگام نه جبرئيل و ميکائيل به يارى شما مى آيند و نه مهاجرين و انصار و راهى جز پيکار با شمشير نخواهيد داشت تا خداوند ميان شما حکم کند (و شکست و زبونى شما فرا رسد) ✍اشاره به اينکه آن روز که متمسّک به اسلام بوديد، خداوند فرشتگان آسمان را به يارى شما فرستاد و امدادهاى غيبى شامل حال مهاجران و انصار شد; دشمنان را عقب رانديد و پيروزى و امنيت و عزّت را براى خود فراهم ساختيد; ولى اگر به اسلام پشت کنيد همه اينها از شما گرفته خواهد شد; شما مى مانيد و دشمنان خون آشام و به يقين بدون يارى خداوند راه به جايى نخواهيد برد، بنابراين به اسلام راستين بازگرديد، باد کِبر و غرور از سر به در کنيد و تعصّبهاى جاهليّت را کنار بگذاريد و آتش اختلاف را فرو بنشانيد تا دست لطف الهى بر سر شما باشد. 📘 ══💝══════ ✾ ✾ ✾ ،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سهم : از حکمت ۳۵۵ تا حکمت ۳۶۶ ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : (وقتی يكی از كارگزاران امام خانهٔ با شكوهی ساخت به او فرمود: ) سكّه های طلا و نقره سر برآورده خود را آشكار ساختند، همانا ساختمان مجلل بی نيازی و ثروتمندی تو را می رساند. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : (از امام پرسيدند اگر در خانهٔ مردی را به رويش ببندند، روزی او از كجا خواهد آمد؟ فرمود) از آن جایی كه مرگ او می آيد. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : (مردی را در مرگ يكی از خويشاندانش چنین تسليت گفت:) مردن از شما آغازنشده و به شما نيز پايان نخواهد يافت، اين دوست شما به سفر می رفت، اكنون پنداريد كه به يكی از سفرها رفته؛ اگر او بازنگردد شما به سوی او خواهيد رفت. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : ای مردم! بايد خدا شما را به هنگام نعمت همانند هنگامه كيفر ترسان بنگرد، زيرا كسی كه رفاه و گشايش را زمينه گرفتار شدن خويش نداند، پس خود را از حوادث ترسناك ايمن می پندارد و آن كس كه تنگدستی را آزمايش الهی نداند پاداشی را که اميدی به آن بود از دست خواهد داد. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : ای اسيران آرزوها بس كنيد، زيرا صاحبان مقامات دنيا را تنها دندان حوادث روزگار به هراس افكند، ای مردم كار تربيت خود را خود بر عهده گيريد، و نفس را از عادتهایی كه به آن حرص دارد باز گردانيد. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : شایسته نیست به سخنی که از دهان کسی خارج شد گمان بد ببری، چرا که برای آن برداشت نیکویی می توان داشت. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : هرگاه از خدای سبحان درخواستی داری، ابتدا بر پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) درود بفرست، سپس حاجت خود را بخواه، زيرا خدا بزرگوارتر از آن است كه از دو حاجت درخواست شده، يكی را برآورد و ديگری را باز دارد. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : هركس كه از آبروی خود بيمناك است از جدال بپرهيزد. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : شتاب پيش از توانایی بر كار و سستی پس از به دست آوردن فرصت، از بی خردی است. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : از آنچه پديد نيامده نپرس، كه آنچه پديد آمده برای سرگرمی تو كافی است. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : انديشه آيينه ای شفاف و عبرت از حوادث بيم دهنده ای خيرانديش است و تو را در ادب كردن نفس همان بس كه از آنچه انجام دادنش را برای ديگران نمی پسندی بپرهيزی. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 📒 : علم و عمل پيوندی نزديك دارند و كسی كه دانست بايد به آن عمل كند، چرا كه علم، عمل را فرا خواند، اگر پاسخش داد می ماند وگرنه كوچ می كند. ┄━━•●❥◦❈🌿🌹🌿❈◦❥●━━┄ 〰〰〰〰〰〰〰〰 @nahjamira
1_1163559879.mp3
5.9M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم : از حکمت ۳۵۵ تا ۳۶۶ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
1_1163562139.mp3
2.19M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۵۵ تا ۳۶۶ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 8⃣3⃣ ✅ باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد....🔰 @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا