eitaa logo
در محضر نهج البلاغه
360 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
14 فایل
🔼 ترویج انس با نهج البلاغه,آرام آرام و ختم آن همراه با شرح مختصر از اینکه مطالب را با لینک کانال منتشر میکنید ممنونم 🔽لینک کانال ما در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1114374154C3a90a19db7 🔽 ارتباط با آدمین @piroozy
مشاهده در ایتا
دانلود
❌وقتی شایعه سازان برای دوستان و پیروان امام جواد علیه سلام شایعه می سازند❌ 🌟 کراماتی از حضرت (علیه السلام)؛ 🌹 مرد شامی و کراماتی از امام جواد(ع) 🏰 می گوید: روزی در بودم که شنیدم یک مرد اهل را زندانی کرده اند چون ادعای پیغمبری کرده، من کنجکاو شدم تا از اصل قضیه سر در بیاورم به همین خاطر با زندانبان ها طرح دوستی ریختم و موفق شدم به ملاقات او بروم. 👨🏻 بر خلاف ای که راه انداخته بودند، دیدم آدم وارسته و عاقلی است، گفتم: ❓فلانی درباره تو می گویند که ادعای نبوت کرده ای؟ 👳🏻 گفت: دروغ می گویند، این حکام زورگو، چون با اهل بیت و پیروان آنها دشمن هستند این نقشه را کشیده اند. 👌اصل جریان این است که من در در شام، مشغول عبادت بودم، ناگاه دیدم شخصی نزد من آمدن و به من گفت: 👣 برخیز برویم، من با او راه افتادم، چند قدم نرفته بودیم که دیدم در است!! 🕌 در آن جا خواندیم، بعد با هم بیرون آمدیم، مقداری که رفتیم، ‌ناگاه دیدم که در مسجد هستیم. 🕋 به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلام کرده و نماز خواندیم، بعد از آن جا خارج شدیم، مقداری راه رفتیم که ناگاه دیدم در هستیم، با هم کعبه را طواف کردیم و بیرون آمدیم. 👣 هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدم را در جای خودم در شام، هستم!! 👳🏻 آن مرد رفت و من بهت زده بودم که خدایا او کی بود و این چه قدرتی بود که او داشت؟! ⏳ یک سال از این جریان گذشت، روزی دیدم باز همان شخص آمد، من از دیدن او شاد شدم، مرا دعوت کرد که با او بروم، و مانند سال گذشته به کوفه و مدینه و مکه رفتیم و به شام برگشتیم، وقتی می خواست برود گفتم: 👳🏻 تو را قسم می دهم به آن خدایی که این قدرت را به تو داده بگو تو کیستی؟! 🌹فرمود: من هستم. 🏰 من قضیه را به چند نفر گفتم و پخش شد تا به گوش رسید، او فرمان داد مرا به کشیده به این جا آوردند و ادعای پیامبری را به من نسبت دادند!! 👨🏻 گفتم: من با محمد بن عبدالملک زیات آشنا هستم، می خواهی سفارشت را بکنم؟ 👳🏻 گفت: سفارش کن. ⬜️ من ای به محمد بن عبدالملک، وزیر اعظم نوشتم و حقیقت را گفتم، اما وزیر در زیر نامه من نوشته بود: ✍ احتیاج به خلاص کردن ما نیست، همان کسی که در یک شب، او را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و باز به شام برگردانید، حالا هم آزادش کند!! 🤔من که با این جواب، از نجات او مأیوس شده بودم، گفتم: بروم و به او تسلی بدهم. 🏰 اما وقتی به رسیدم دیدم مأموران زندان همه غرق در حیرتند و بی خود به این طرف و آن طرف می دوند، گفتم: 😳 چه اتفاقی افتاده؟! 👥 گفتند: آن زندانی مدعی نبوت، در زندان نیست، درها بسته بود و او هم در غل و زنجیر بود، ولی معلوم نیست در زمین فرو رفته و یا مرغان هوا او را ربوده اند!! 💥 که خودش هم بود، با دیدن این ماجرا، اعتقادش به ائمه محکم گردید و در زمره درآمد. 📰 منبع: نشریه قدر، شماره ۳۶.