👓وقتی خزانه را دید!!!
ابوالاسود مى گويد:
چون على (ع) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود:
كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛
و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم، گويى على (ع) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.
حبة عرنى مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت. در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت: اى اميرالمومنين! من با قلب و دل خود همراه تو بودم، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى. اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.
...غُرِّی غَیْرِی مِرَاراً ثُمَّ نَظَرَ إِلَی الْمَالِ وَ صَعَّدَ فِیهِ بَصَرَهُ وَ صَوَّبَ وَ قَالَ اِقْسِمُوهُ بَیْنَ أَصْحَابِی خَمْسَمِائَةٍ خَمْسَمِائَةٍ....
ج ۱ ص ۲۵۰
#ابن_ابی_الحدید
#تاریخ
#حکایت_داستان
#حضرت_امیر
#سیره
[ روایت ها وحکایت ها ]
عنایت قرآن!
استاد محمد رضا حکیمی به نقل از یکی از علمای تهران: 👇
در ایام جوانی در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزی جوانی ساده ای به نزدم آمد و از من، تدریس جامع المقدمات را خواست. من با این که وقتی اندک داشتم، بر اثر اصرارهای مکرر او، تدریس برای وی را پذیرفتم، ولی با گذشت چند روز متوجه شدم که استعداد و توانایی فهم شاگرد بسیار اندک است و او علیرغم تلاش مخلصانه اش، توانایی فهم مطلب را ندارد؟!
من در عین حال چون دیدم او برای نوکری امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به سراغ طلبگی آمده است، شرم کرده و چیزی به روی خود نمی آوردم، تا مبادا شاگردی از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم.
ایامی بدین منوال گذشت، تا آن که روزی او برای تحصیل نیامد و از آن روز به بعد نیز نیامد که نیامد.
سالها از این ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالی دیدم
که معمم شده و لباس پوشیده است!؟
پس از سلام، حالش را پرسیدم، پاسخهایی که بسیار پرمعنا بود. زود متوجه شدم که این پاسخها و حالات رفتاری وی کاملا غیر عادی است. پس از او برای صرف نهار به حجرهام دعوت کرده و او نیز پذیرفت.
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایی اولیه، از درس و بحثش پرسیدم. او ابتدا نمی خواست تاریخچه زندگی اش را بگوید، ولی پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به این که بر او حق استادی دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت:
حتما یادتان هست که شما هر چه درس میدادید و توضیح میفرمودید، کمتر میفهمیدم. پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانیت، چه کنم؟ پس از فکر زیاد پیرامون وظایف یک طلبه، فهمیدم که نه تنها نمی توانم مسأله بگویم - که خود کاری سخت و دشوار است - بلکه توانایی گفتار احادیث برای عامیان مردم را نیز ندارم؛ زیرا که مفاهیم و قواعد عربی روائی را یاد ندارم، تا بتوانم آن روایات را برای مردم عادی بیان و تفسیر نمایم. پس تصمیم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم. پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت مینشستم و به قرائت قرآن میپرداختم.
پس از چندی، به گونه ای در تلاوت قرآن محو شدم، که حتی متوجه عبور گلههای گوسفند نیز نمی شدم.
و بعد از ادامه این حالت عنایاتی از سوی قرآن به من شد که الان میبینید قوه فهم و درکم در حد قابل قبول است.
#حکایت_داستان
#قرآن
#نکات_قرآنی