eitaa logo
نهج البلاغه ایها
1.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
710 ویدیو
46 فایل
لینک عضویت در کانال نهج البلاغه ایها: http://eitaa.com/joinchat/2906390528C2c9b7b7778
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به خانه برگشتم. می دانستم عقوبتی سخت در انتظارم است. به خانه که رسیدم، پدرم نگران و عصبانی، منتظرم بود و چون فهمید دوباره از کار طفره رفتم، آن قدر سؤال پیچ کرد تا بالاخره فهمید سر از کلیسا درآورده ام. 🔸چنان خشمگین شد که هم انجیل را از من گرفت و هم برخلاف میل باطنی اش، مرا در اندرونی خانه زندانی کرد. 🍃🌺پدرم چند روزی با من خلوت کرد تا عشق به مسیحیت را از من دور کند و مرا به دین زرتشت علاقه مند سازد؛ ولی من چنان او را غرق پرسش می کردم که عاجز و درمانده می شد. 🔸در آخر تهدیدم کرد که اگر به این وضع ادامه دهم، مرا جانشین خود نخواهد کرد. ولی من محکم به او گفتم که هیچ علاقه ای به آن شغل ظالمانه ندارم و از آن روز، زندان خانگی من آغاز شد. 🍃🌼مدتی با خود کلنجار رفتم. بین جانشینی پدر یا دنبال کردن پاسخ سؤالهایم مردد بودم. 🔸ولی سرانجام تصمیم گرفتم انسانی متفاوت باشم و همان طور که روحانی مسیحی گفته بود به ندای درونم گوش فرا دهم. 🍃🌺یکی از پیشکاران پدرم، مسئول رساندن غذا به من بود و من که از نوجوانی با او انسی ویژه داشتم، از او خواستم کتاب انجیلی را که پدرم از من گرفته و پنهان کرده بود، برایم بیاورد. 🔸 او پس از مدتی سرانجام موفق شد انجیل را به من برساند و از آن پس، زیباترین روزهایم آغاز شد. 🍃🌼انجیل را در آن مدت، چند بار خواندم و تقریباً تمامی آن را حفظ کردم. مطالعه انجیل و انس با آن، برایم دو ثمره مهم داشت: یکی درک متفاوت از خداوندی که آفریدگار ماست و دیگری، نگاهی دیگر به سرنوشت انسان ها. ادامه دارد... 🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
سلام همراهان گرامی هرشب فرازهایی از زندگی یار صدیق در کانال خواهیم گذاشت همراهی شما:افتخارماست ╔═🥀══════╗ 🆔 @nahjolbalagheeiha ╚══════🍂🍂═╝ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠وای بر کسی که در پیشگاه خدا، فقرا و مساکین، و درخواست‌کنندگان و آنان که از حقشان محروم‌اند و بدهکاران و ورشکستگان و در راه ماندگان، دشمن او باشند و از او شکایت کنند. 📚 ۲۶ 🎤آیت‌الله ╔═🥀══════╗ 🆔 @nahjolbalagheeiha ╚══════🍂🍂═╝ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی /// قسمت ششم///: 💥سرگذشت حضرت عیسی (ع) و حواریون، فکری را در ذهن من ایجاد کرد… 🔰مهم ترین انتخاب زندگی ام: می دانستم تا وقتی در خانه و شهر و سرزمین خودم هستم، باید به اجبار به سرنوشت تکراری پدر و برادرانم تن دهم و از طرفی، تا ساسانیان بر ایران حکومت می کنند، در این سرزمین، امید تحول و ترقی نیست. 💥سخت ترین و مهم ترین تصمیم زندگی ام را بر اساس زندگی حواریون عیسی (ع) گرفتم. روزی پیشکار پدرم را که با من مهربان بود طلبیدم و از او خواستم پیغام مرا برای راهبان آن کلیسای مسیحی ببرد. ♨️ پیغام این بود: «چون مرکز مسیحیت و ظهور عیسی ناصری علیه السلام در شام و فلسطین است، هر وقت کاروانی قصد آن مناطق را داشت، به من خبر دهید تا به سوریه و فلسطین بروم». 💥چند ماه بعد، خبری مخفیانه به من رسید: «کاروانی عازم سوریه است. اگر بر تصمیم خود استوار هستی، سریع خودت را برسان». ♻️شب موعود فرا رسید؛ شبی که باید تصمیم سختی می گرفتم. من راضی به ناراحت کردن پدر و مادرم نبودم، ولی نمی خواستم همانند آن ها اسیر جهالت و ظلم بشوم. از این رو، عزمم را جزم نمودم و برای فرار، فکری کردم. ♨️ برادری داشتم که پا به دوره کودکی گذاشته بود و نامش «ماهاذر فروخ» بود. او در آن روز ها انیس و مونس من بود و می دانست که پدر و مادرم مرا زندانی کرده اند. ♻️می دانست من در خفا انجیل می خوانم ، گاه در خلوت پیش من می آمد تا برایش از حکایت های انجیل بخوانم. ♨️آن شب از برادرم خواستم کلید غل و زنجیر ها را برایم بیاورد و او با زرنگی این کار را انجام داد. ادامه دارد... 🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃 ╔═🥀══════╗ 🆔 @nahjolbalagheeiha ╚══════🍂🍂═╝ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه ایها
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی /// قسمت ششم///: 💥سرگذشت حضرت عیسی (ع) و حواریون، فکری را در ذهن م
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی قسمت هفتم: 🔻وقتی خود را آزاد یافتم و خواستم بروم، او با چشمانی اشک بار دستم را گرفت و گفت: «روزبه! کجا می روی؟ چرا می خواهی ما را تنها بگذاری؟ چه وقت باز می گردی؟» 🍃🌼او را در آغوش گرفتم و گفتم: «اگر این جا بمانم، در زندان پدر خواهم بود یا در زندان شاهنشاه ساسانی. من می خواهم بخوانم، بدانم، بفهمم و انسانی متفاوت باشم؛ ولی در این جامعه نمی شود. 🔻پس می روم شاید جایی برای خواندن و فهمیدن پیدا کنم و به آرزویم برای دانشمند شدن برسم». 🍃🌺ماهاذر گفت: «چه موقع برخواهی گشت؟» 🔻گفتم: «احتمالا در آینده ای دور باز می گردم. پس تا آن موقع، بدرود». برادرم گفت: «مقصد تو کجاست؟» 🔻گفتم: «به سوریه می روم تا شاید نشانی از دین حق بیابم و کسی را پیدا کنم که به پرسش هایم پاسخ دهد. هر وقت به راز زندگی دست یافتم، باز خواهم گشت. از طرف من، از پدر و مادر خداحافظی کن و حلالیت بطلب. شاید آن ها را دوباره نبینم. پس بگو مرا ببخشند». 🍃🌼در نیمه های شب، غصه جدایی از پدر و مادر و خانه و زندگی را در خداحافظی با ماهاذرِ تلافی کردم. سرانجام، پس از مدتی که در آغوش هم گریستیم، از هم جدا شدیم و به سوی صومعه راه افتادم. 🔻سرانجام خود را با دست خالی به کاروانیان رساندم. در آن کاروان، راهبی مسیحی بود که چون علاقه مرا نسبت به مسیحیت می دانست، قبول کرد هزینه سفر من تا سوریه را بپردازد. 🌷سال های زیبای جوانی و بزرگ سالی خود را در صومعه های شهرهای شام و موصل سپری کردم. در آن سال ها بود که فهمیدم مسیحیت هم دچار فرقه های گوناگونی است. 🍃🌺اعتقادات انحرافی را رسماً وارد دین کرده بودند و مثل زرتشتی ها که آتش را نماد خدا می دانستند، آن ها هم عیسی را پسر خدا یا یکی از خدایان سه گانه می شمردند و به اسم تبلیغ مسیحیت، به آزار و کشتار مردم می پرداختند. ادامه دارد ╔═🥀══════╗ 🆔 @nahjolbalagheeiha ╚══════🍂🍂═╝ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه ایها
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی قسمت هفتم: 🔻وقتی خود را آزاد یافتم و خواستم بروم، او با چشمانی اشک ب
🍃🌸🌸🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی 🍃🌼🌸🍃قسمت هشتم: 👀 سال های آخر صومعه نشینی من در صومعه ای بیرون شهر گذشت. در آن زمان با راهبی زاهد هم نشین بودم که دانشمندی گمنام بود. او می دانست که من از سرزمین ایران آمده ام، مسیحی شده ام و سال ها در جست وجوی حقیقت زندگی ، از این صومعه به آن صومعه رفته ام؛ اما از مسیحیت، بیش تر، زهد و عبادت را فرا گرفته ام. 🍃🌼 از من خواست تا وقتی نزد او هستم، نیمی از وقتم را به عبادت بگذرانم و نیمی از وقتم را در دشت های سرسبز و پر آب آن منطقه(ترکیه)، به کشاورزی و گله داری بپردازم و درآمدم را پس انداز کنم. 👀 این دستور برایم عجیب بود؛ ولی به آن عمل کردم و از دست رنج خود، صاحب چند گاو و گوسفند شدم. 🍃🌸 تا این که آن راهب در بستر مرگ افتاد. من در آستانه مرگ هر راهب، از او می خواستم که مرا با راهب راستین و مسیحی حقیقیِ دیگری آشنا کند. 👀 از او هم چنین درخواستی کردم، او به من گفت: «بعد از من دنبال راهب دیگری نرو؛ بلکه با سرمایه ای که جمع کرده ای، راهی سرزمین های جنوبی یعنی حجاز بشو. همان گونه که می دانی، عیسی مسیح (ع) به آمدن آخرین پیامبر بشارت داده که نامش در انجیل، فارقلیط (یعنی محمود و ستوده) است، و اینک زمان ظهور و بعثت او نزدیک شده است. اگر طالب حقیقت هستی ، باید دوباره رنج سفر تا سرزمین اعراب را به جان بخری». 🍃🌼 با درگذشت راهب، دوباره تنهایی و حیرت و آوارگی من شروع شد. پس از دفن او، همراه گله کوچک خود از عموریه (ترکیه امروز) به فلسطین آمدم و آن قدر آن جا ماندم و گشتم تا کاروانی از عرب ها را یافتم که عازم حجاز بودند. ادامه دارد 🍃🌼🌸🍃🌸🌸🍃🌼🌸🍃 ╔═🥀══════╗ 🆔 @nahjolbalagheeiha ╚══════🍂🍂═╝ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا