#گپ_روز
#موضوع_روز : شکموها رشد عقلی و معنوی خوب و پرسرعتی ندارند!
✍️ آمده بود تا با محمدعلی بازی کند!
پسر من محمد علی شش سال داشت ، درست همسن احسان پسر یکی از بهترین دوستانم که بعضی وقتها میآید خانه ما تا با محمد علی بازی کند.
• ساعت شش غروب بود، بازیشان که تمام شد، شام ما هم آماده شده بود!
گفتم بچهها اگر گرسنهاید برایتان شام بکشم تا بخورید.
هر دو استقبال کردند.
• در بشقاب هردویشان به اندازهای که فکر میکردم سیر میشوند غذا کشیدم، و کمی هم داخل یک بشقاب دیگر کشیدم و گذاشتم بینشان تا اگر سیر نشدند، از آن برای خودشان بکشند.
• احسان خیلی سریعتر از محمدعلی غذایش را خورد و تشکر کرد.
گفتم اگر سیر نشدی میتوانی از بشقاب وسط سفره غذا برداری. تشکر کرد و برنداشت !
• صبح فردا با دوستم تلفنی صحبت میکردم، گفت احسان که به خانه آمد اظهار گرسنگی کرد و طلب شام.
گفتم تو که با محمدعلی شامت را خورده بودی!
زد زیر گریه و خودش را پرت کرد در آغوش من، اولش تعجب کردم....
آرام که شد گفت؛ مامان من در خانه محمدعلی سهم بشقاب خودم را خوردم، اما ترسیدم اگر از غذای داخل آن بشقاب بخورم، و محمدعلی هم سیر نشده باشد و بخواهد از آن غذا بخورد، دیگر غذایی نمانده برای او !
برای همین نخوردمش تا محمدعلی بخورد.
و او نمیدانست از آن غذا باز هم بود....
✘ به فکر فرو رفتم و دو نکته سخت درگیرم کرد؛
※ خیلی وقتها ما پیشدستی میکنیم برای اینکه رزقی را بقاپیم، و برایمان مهم نیست بقیه گیرشان میآید یا نه ... حالا این رزق هر چه میخواهد باشد!
و این کودک با این سن کمش فهمید که باید به نفع رفیقش کوتاه بیاید!
خیلی وقتها هم فکر میکنیم از یک نعمت فقط همین اندازه وجود دارد که ما میبینیم، درحالیکه سفره خدا پهن است به قدر بینهایت، و ما باید سهممان را مستقیم از صاحب سفره بگیریم.
از محلی که با چشم دیده نمیشود، غذای دیگِ این صاحب سفره هیچ وقت تمام نمیشود.
@nahjolvelaye2036
#گپ_روز
#موضوع_روز : امان از «دردِ بیدردی» !
✍ شب جمعه بود!
آدم که از دست خودش خسته میشود، چارهای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟
• حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم!
کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز...
فقط آمده بودم که نمیرم!
• زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار!
• کمکم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق!
در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند.
• دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند!
همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد!
لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید!
گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً،
دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟
گفتم : بله حتماً
• سری تکان داد و از کنارم رفت!
دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند.
• نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»!
• بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست.
نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم.
انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟
گفتم: «مهدی»
لبخند زد و سرم را بوسید و رفت!
✘ او رفت و من خانه خراب شدم....
با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای!
این زائر یک شب جمعه بیخواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند!
تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟
• او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل سالهی بیثمر، که «هنوز بیدردی، درد اصلی اوست».
@nahjolvelaye2036
#گپ_روز
#موضوع_روز : مدعیان انتظار و دعا، حتماً آزموده خواهند شد تا «اهل قدم صدق» مشخص شوند.
✍️ دو سه یکماه پیش بود...
داشتم موضوعات روزِ هفته را که از روی نتایج تحلیل پیام کاربران استخراج میشود، اولوبتبندی میکردم که سراسیمه وارد شد و گفت:
من الآن وضعیت هوا را چک کردم، با موسسه ژئوفیزیک نیز تماس گرفتم، جمعه دقیقاً در بازه زمانی مراسم استغاثه هوا بارانی است. آنهم رگبار تند...
همه چیز به کنار! سیستم صوت و محل نشستن مهمانان و .... را چه کنم؟
• با مکث افتخارآمیزی به چشمانش نگاه کردم. نگرانی و دغدغه و مسئولیتپذیریاش همیشه در نقطهی اوج بود. و خیالم همیشه بابت چنین مدیری آرام بوده و هست.
• گفتم : برای کسی که به طلب رسیده، از آسمان سنگ هم ببارد فرقی نمیکند.
میدود زیر همان سنگها و دردش نمیگیرد...
چون در جانش درد بالاتری ریشه دوانده که همهی دردها را شسته و برده است.
• در یک لحظه احساس کردم چشمانش به جهان بزرگتری باز شد. کمی خود را روی صندلی رها کرد و گفت :
میفهمم حرفتان را، ولی سیستم صوت اجارهای است، اگر زیر باران حتی یکی از باندها آسیب ببیند هزینهاش برای ما خیلی سنگین میشود.
گفتم : برای جانِ به لب رسیده که اراده کرده به یک مطلوب برسد، هر مانعی قطعاً راهکار دارد. اراده قوی، عزم را جزم میکند، و به قدرتی میرساند که برای امور غیرقابل حل نیز، تدبیری مییابد.
حرف از «استغاثه» زدن آسان است.
امّا حتماً کسی را که ادعای استغاثه میکند و سعی در ایجاد نهضت دعا و توسل دارد آزموده میشود.
آرام شد و هیچ نگفت و بعد از کمی سکوت رفت. و میدانستم که مسئله برایش حل شده است.
• روز جمعه هوا آفتابی بود و همه چیز مرتب!
دیدم امّا بچهها برای همهی باندها دو لایه کاور ضد آب آماده کردند و تمهیدات احتمالی را چیدند.
دقیقاً همزمان با سخنرانی استاد، باران گرفت. مهمانان زیر باران نشستند و زیرباران سینه زدند و زیر باران دعای استغاثه خواندند.
زیر لب شکر کردم و با خودم گفتم : باران که هیچ!
صدق ادعای هر کسی را حتماً خواهند سنجید. بیماری، بیپولی، گرفتاری، خستگی، شلوغی تمام هفته و نیاز به استراحتِ روز جمعه و ....
بقول استاد، آدمی که قصد کرده در میان آنان که به مقام اضطرار و دعا رسیدهاند بیاید و برود تا بالاخره جانش آتش بگیرد و به سوز دعا برسد، باید در این زغال نسوخته آنقدر مستمر بدمد تا روشن شود.
※ مدعیان انتظار و دعا، حتماً آزموده خواهند شد تا «اهل قدم صدق» مشخص شوند.