گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
سلام.
توفیق دارم امسال محرم در خدمت مردم شریف و نجیب کرمان، شهرستان زهکلوت، روستای خرمشهر باشم .
شهرستان زهکلوت جنوبی ترین شهرستان کرمان است. از سمت شرق و جنوب آن به سیستان و از سمت غرب و جنوب به هرمزگان منتهی میشود.
فاصله تا نقطه صفر مرزی تقریبا ۴ ساعت میباشد.
به گفته حاج آقای موحدی روحانی پیشکسوت و مبلغ و جهادی کهنه کار منطقه زهکلوت، عموم روستاهای زهکلوت در همین بعد انقلاب و در مواجهه نظام با مردمی که از طریق قاچاق و غیره ارتزاق میکردند ایجاد شده. به برکت نظام و تلاش ها و تدابیر مستمر حاج قاسم و همراهانش بسیاری از این مردم که سالها در کوهها و سنگ لاخ ها و در تعقیب و گریز زندگی میکردند حال صاحب زمین و ملک هستند و به کار کشاورزی و مانند آن مشغولند. در واقع مردم این بخش ها توسط حاج قاسم و خدمات سپاه کرمان به انقلاب و نظام مومن شدند.
من در نزدیکی شهرستان ایرانشهر و دلگان از سیستان قرار دارم که سالیان قبل انقلاب و اوائل آن عطر وجود رهبر انقلاب را و پیام ویژه امام رحمت الله علیه برای مردم آن سرزمین را استشمام نمودند.
مهم ترین معضل و گرفتاری این سرزمین ها کم آبی و خشکسالی است. سالها است که دریاچه هامون در سیستان و جازموریان در کرمان دیگر کویری بیش نیست. و همین امر ریزگردها و گرمای فوق تصور را همراه دارد
متاسفانه قاچاق سوخت بیداد میکند. گالن گالن بنزین از این شهرها به مرزهای پاکستان که تا آنجا چهار ساعت بیشتر فاصله نیست حمل میشود و با قیمت بالایی از کشور خارج میشود. در حالی که بنزین آزاد برای خود اهالی تا ۱۵ هزار تومان و با صف های طولانی است.
در حوزه مسکن الحمدلله سالها است که کم تر خبری از کپر ها و خانه های گلی و چوبی خشتی گذشته است لکن مسکن های فعلی با شرایط بومی منطفه سازگاری ندارد شاید جمع میان کپرهای گذشته و امکانات روز ممکن بوده باشد تا هم از سرمای سخت زمستان و هم گرمای طاقت فرسای تابستان مردم در امان باشند. و هم در مصرف انرژی برق و گاز راه مناسب پیش گرفته میشد .
✍سید محمد علی عمادی
یکم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
سلام.
بیخوابی زده به سرم. مجبورم دوباره چشم های شما رو به این سیاه نوشته خود متوجه کنم.
امشب برای ما شب اول جلسه بود. مسجد و خانه عالم هنوز آماده نیست. در یک فضای باز و وسیع بچه های جوون تر زحمت کشیدند نور لازم رو فراهم کردند. هم براشون سخن گفتم. هم روضه و هم به جهت اینکه مداح و نوحه خون هنوز نبود خودم نوحه خوندم .
خدا خیرشون بده صدای شیون و گریه چند خانم فضای جلسه رو رونق بخشید. یه جوون دبیرستانی هم پای منبر من حال خوشی پیدا کرده بود. بهش غبطه خوردم. البته نگران هم شدم که آیا می تونم شبهای دیگه هم چنین جوی رو ببینم یا نه.
به هر حال صحبتهای من پیرامون حرکت کلی امام علیه السلام از مدینه تا کربلا بود. چون شب دوم بود از چگونه منتهی شدن حرکت امام علیه السلام به کربلا و مساله سد راه شدن جناب حر و مسایل پیرامون او صحبت کردم.
دیدم بعضی هاشون هنوز بیست دقیقه نشده شروع کردن به چرت زدن البته تک و توک بودن، به هر حال مجبور شدم با ترفندی فضا را به نفع جلسه و صاحب سخن عوض کنم. گفتم من فردا شب از صحبت های امشب طرح سوال میکنم، هر کی جواب داد جایزه میدم. خیلی خوب شد دیدم چطور تا آخر خوب تر گوش میکردن.
به هر حال توفیق دست خدا است. روضه جناب حر رو خوندم و روضه عمه سادات رو.
غروبی هم با جمعی از اهالی تقریبا هم سن و سال خودمون گفت و شنود داشتم. مهم ترین دغدغه فعلی اهالی این بود که دولت ازشون گندم خریده به قیمت پارسال یعنی یازده تومان با این که وعده ۱۷ تومان مطرح بود. به هر روی دولت وعده داد تا ۱۵ تومان باقی رو واریز کنه.
اینجا اینستاگرام فیلتر هست و جوونها حتی هزینه فیلتر شکن رو هم ندارند. بهشون گفتم برین حال کنید لا اقل اعصاب راحتی خواهید داشت.
الان موقع استراحت و بیکاری شونه تا ده بیست روز دیگه میرن برای کاشت ذرت و ...
راستی این جا از در و دروازه و دیوار هم خبری نیست. پا رو از اتاق خونه بیرون گذاشتی وسط کوچه هستی.
✍سید محمد علی عمادی
دوم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
سلام.
دوباره پاسی از شب اومد و طبع خاطره نگاری ما گل کرد. بریم که یک چند خطی از روز دوم حضورمون در خرمشهر براتون بگم.
از این جا شروع میکنم که ساعت نزدیک نه صبح است. صبحانه زحمت کشیدند اُملت فراهم کردند. جاتون خالی بعد صرف صبحانه رفتم سراغ تهیه فیش مطالب برای شب سوم محرم. محور سخن فرمایش حسین علیه السلام است. انّی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فی امت جدّی محمد صلی الله علیه و آله و سلم ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرة جدی و ابی، این ما حصل انچه از حسین علیه السلام است که قرار است در عالم رقم بخورد...
به هر حال یه چهار صفحه پیرامون این سخن مطلب در دفتر یادداشت مطالبی تهیه کردم در عین حال مطمئن بودم خیلی ها از ین مطالب رو نمیشد برا جمع مردم آبادی گفت. بگذرم
بعد از دقایقی رفتم سراغ گوشی و کلا از فضای امام حسین علیه السلام و منبر و شرح سخن آقا بیرون اومدم نگاه به پیام ها کردم. وای یکی از پیام ها این بود (جناب عمادی سید محمد علی؛ فردا موعد قسط فلان است فلان مقدار رو به فلان حساب واریز کنید.)
پیش خودم گفتم کجا سیر میکردیم کجا فرود اومدیم. قسط و بدهی و حساب خالی...
همین داوری رو برای مخاطبان خودم هم قائل بودم. خوب بالاخره راهی باید این میان پیدا میکردم میان عرش نشین سخن حضرت حسین علیه السلام و سیاهه پیامک های بدهی ها و قسط و قرض و بدهی...
واقعا باید برای مردم خیلی محسوس و ملموس صحبت کرد. بعضی وقت ها حرف های ما آخوندها در ذایقه مخاطبانمون از باب شکم سیری است. به هر روی فرمان سخن رو چرخوندم به سمت مخاطب و این که ما جای او بودم دوست داشتم چطور و چگونه حسینی رو از سخنران بشنوم که برای زندگی روزانه هم درس و پند و عبرت باشه. به هر حال گارد سخن برای شب کمی تغییر کرد.
نماز ظهر را در خانه با دو آقا پسر صاحب خونه یعنی عرفان و حسین و نیز پسر عموی اینها یعنی ابوالفضل با هم اقامه کردیم. البته در اتاق دیگری صدای حرف زدنشون می اومد. با خودم کلنجار رفتم. قرآن رو باز کردم. استخاره خوب اومد. صداشون کردم بیایید با هم نماز بخونیم. بعد نماز همبراشون از اهمیت نماز اول وقت و مکافات سبک شمردن نماز از روی رساله امام رحمت الله علیه خواندم. بله رساله امام رحمت الله علیه. در گوشه طاقچه خونه بود. عرفان و حسین میگند پدر ما ملّا مکتبی هستش. هنوز پدر از سفر نیامده برای تعمیر ماشین تا اصفهان رفته. حس کنجاوی گل کرد کتاب های طاقچه رو کمی زیر و رو کردم. دو سه چاپ قرآن، حلیة المتقین، مفاتیح نوین نگارش ایت الله مکارم شیرازی حفظه الله، کتاب قانون مجازات اسلامی بازبینی سال ۱۳۹۲ !!!!! و البته رساله امام رحمت الله علیه تقریبا نو و شکیل .
کربلایی پور صادقی صاحب خانه ما هنوز از سفر باز نگشته است. او برای تعمیر ماشین پژو پارس تا اصفهان رفته است. تصادف از این قرار بود دو پسرش که از مادر سوا هستند ولی باهم زندگی میکنند. سوار ماشین شدند و تو همین روستا سر پیچ با سرعت ۸۰ تا چپ کردند.
خودشون چیزی شون نشد. و البته از پدر هم کتک سیر نخوردند و باز هم چیزی شان نشد... البته مطالب دیگری از پدر خانه شنیدم ترجیح میدم بعد از این محضرشون رسیدم چنانچه عمر باقی و حوصله وافی بود بیان کنم.
بعد ظهر ساعت ۶ زدیم بیرون. امروز دیگه مسلح بودم. جیب رو پر شکولات کردم. من نمیدانم حضرات روحانیون سابق چه کار کردند که از بچه در قنداقه تا جوان سی ساله از من در خواست شکولات میکنند. البته بعضی بچه ها هم خیلی قانع هستند. تنها چیزی که خواستند ماشین کنترلی بوده.
از حق نمیشه گذشت بالاخره دلخوشی این بچه ها دختر و پسر اینه که یه دهه محرم میشه حاج آقا میاد و مسابقه میزاره و بمون جایزه میده. و بزرگتر ها هم از باب مزاح و شوخی میگفتند...
خلاصه رفتیم جلوی همون مسجد نیمه کاره رو فرشی رو پهن کردیم و تعدادی پسر و دختر تو سنین مختلف رو مشغول کردیم. از نام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و معجزه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و تعداد فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و غیره سوال کردیم و با همین بهانه مهمّاتی که از قبل تو جیب داشتم رو خرجشون کردم. البته از نگاهشون معلوم بود که با آبنبات و تافی راضی نشدند ولی خدایی ش گله و شکایت هم نکردند. خوب برای امشب بسه. نماز جماعت و منبر و روضه و نوحه خوانی امشبم رو فاکتور میگیرم.
✍سید محمد علی عمادی
سوم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
با سلام.
عزاداری هاتون قبول.
صبح سر سفره صبحانه بودم یک باره دیدم دو تا از جوونای آبادی اومدند تو سلام علیکم. حاجی پاشو بریم سر موتور . منو میگی هاج و واج اینا چی میگن. دست یکیشون شامپو. رو دوش دیگری هم حوله. بدون تعارف و بسم الله اومدن سر سفره با هم صبحانه خوردیم.
عرفان پسر صاحب خونه گفت حاجی میخوای بریم سر چاه با هم بریم. اتفاق خاصی نمیافته. اینجا حموم خیلی گرمه. بریم سر چاه آبی به تن بزنیم بیاییم. پیش تر از بعضی دوستان طلبه وصف چاه و موتور آب رو شنیده بود. قبول کردم. منم حوله رو برداشتم دِ برو که رفتیم. پنج دقیقه نشد خیس عرق ساعت نه و نیم شاید بود رسیدیم سر چاه. یکی شون که خیلی هم خوشمزه بود و میخندوند بقیه رو موتور رو روشن کرد. از لوله به قطر بیست سی سانت آب با فشار میومد. خلاصه تنی به آب زدیم و برگشتیم. با همون لباسای خیس. اومدم خونه لباس رو عوض کردم. فقط حسرت خوردم عه چرا روز جمعه ای نیت غسل نکردم. آبی نسبتا خنک داشت. باور کنید آب شیر در وسط روز که سهله نیمه های شب هم به آب نیاز بشه آب گرمه.
برام جالب بود که میگفتند حاج آقا این آب رو تو این موقع سال ببین چه خنکه؟ همین آب تو زمستان تا حدی گرم هست که وقتی جاری میشه ازش بخار بلند شه.
نزدیک ظهر شد. امروز دیگه علاوه بر دو پسر صاحب خونه؛ عرفان و حسین، عموزاده هاشون ابوالفضل، امیرعلی، فاضل و فاطمه هم اومدند و با هم نماز جماعت رو در خونه برپا کردیم. و طبق روزهای گذشته بعد نماز براشون از اهمیت نماز صحبت کردم. بهشون گفتم که از همین سنین کوچیکی یاد بگیرید نماز رو بزرگ بشمرید. آخه یکی دوتا شون که کوچکتر هم بودند تو نماز پشت سر من نمیدونم چه شکلک ها در میاوردن که میخندیدند.
بعد ظهر جلسه خانم ها بود. خونه بزرگواری رفتم. خانم ها بعد من یکی پس از دیگری اومدند. جمعیت حدود بیست نفر. سفره ای پهن کرده بودند. چند جلد قرآن کنار سفره و چند دسته تسبیح هزار تایی! حالا دور تا دور خونه خانم ها نشستن. دخترای کوچک رو کنار خودم نشوندم. پرسیدم برنامه چیه؟ خانم بانی جلسه گفت: حاج آقا از یه جای قران شما شروع به تلاوت کنید بعد ما ادامه بدیم. سوره یس رو اتتخاب کردیم. صفحه به صفحه تلاوت شد. بیش ترشون حق داشتند خجالت میکشیدند قران بخونند. اما سه چهار نفر من جمله صاحب جلسه تلاوت کردند. یکی دوتا شون خیلی خوب مسلط بودند.
ختم یس تمام شد. پرسیدم حالا چه کنیم. یکی شون گفت حالا احکام. من هم که حین قرائتشون هم حواسم بود که درست بخونند هم حواسم به این بود بعد تلاوت چی بگم. به فکرم زد یکی از آیات حجاب که در سوره نور هست 《لایبدین زینتهنّ الا ما ظهر منها...》رو با هم بررسی کنیم. ابتدا دو تا از همون مسلط ها کل صفحه رو خوندند. پرسیدم میدونید مفهوم این آیات چیه؟ یکی از همون هایی که مسلط بود سریع در جوابم گفت در مورد حجابه. من: آفرین احسنت. میخواییم آیات این صفحه رو که در مورد ححابه با هم ترجمه کنیم. خط به خط توضیح میدادم. بهشون گفتم جز ۱۴ دسته از مردان و زنان، از باقی مردان باید زینت رو بپوشانند. در اثنا توضیح متوجه میشدم که یکی یا دوتاشون که از قضا با جسارت تر از بقیه هم بودند و جوان هم بودند دارند حجاب شون رو درست میکنند. آخه وضعشون طوری بود که امروزه بهشون میگیم شل حجاب.
سنا دختر سر زبون دار کلاس اولی جمع که او تنها مکشّفه هم بود. خیلی میپرید وسط. خلاصه آنتن بود. میگفت حاج آقا فلانی گردنش پیداست. فلانی فلانه...
گفتم سنا خودت چرا تو این جمع همه با چادرند این طور بی روسری هستی؟ در جوابم با ناز و ادا گفت آخه اینجوری خشکل تره!!! همه زدند زیر خنده... بالاخره جلسه رو اداره کردم و ترجمه و شرح مختصر آیات حجاب سوره نور تمام شد.
گروه نحل
با سلام. عزاداری هاتون قبول. صبح سر سفره صبحانه بودم یک باره دیدم دو تا از جوونای آبادی اومدند تو س
سنا حالا از در اومد تو وسط پذیرایی شربت و بیسکویت؛ حاج آقا بیرون دو تا روحانی اند با شما کار دارند. خداحافظی کردم و جلسه رو ترک کردم. دو تا از بچه های جهادی گروه نحل برای سرکشی اومده بودند. بعد معانقه و چاق سلامتی یه مختصر گزارش کار دادم و یکی شون که از عرفان پسر صاحبخونه شنیده بودم که قبلا اینجا برای تبلیغ آمده. ازم پرسید چیزی کم و کسری نداری؟ گفتم نه الحمد لله همه چی خوبه... خدا خیرتون بده. نشانی روستای دیگری رو از سعادت پسر بزرگ صاحبخونه پرسیدند. که کنارشون ایستاده بود و او بود که اونها رو تا در خونه جلسه قران آورده بود. بعد گرفتن نشانی با هم خدا حافظی کردیم.
یک ساعت تا اذان مغرب مونده با دخترای کوچک تر که نیمی از اونها از همون جلسه اومده بودن وسط حسینیه محل، روفرشی رو پهن کردیم و مشغول آموزش وضو و تیمم و... شدم. آخر سر هم پسر بچه هایی که اون دور و اطراف با دوچرخه هاشون ویراژ میدادند. بعد چند بار که وروجکی رو واسطه فرستادند که حاج اقا تمومش کن، یکی شون به گمونم کلاس دوم بود با عصبانیت اومد جلو گفت حاج آقا تمومش کن. میخواییم برامون مسابقه اجرا کنی. گفتم: چشم هر چی ارباب بگه. بلند شدیم برا دخترها و پسرها تا اذون بگه، بشین پاشو برعکس بازی کردند. کلی هم ذوق کردند و خوشحال بودند.
بعد هم اذان و نماز جماعت و بین دو نماز احکام.
بعد صرف شام ساعت نه بود که اومدیم حسینیه. تلاوت قران و زیارت عاشورا و بعد هم نیم ساعت سخنرانی و روضه من بود که در حین سخنرانی یه جمعی از روحانیون و یکی هم با لباس سپاهی اومدند وسط جمع نشستند. یه چند تا عکس گرفتند و یکی دو تا از روحانیون که چهره های آشنايی هم داشتند، بعد عذر خواهی با کمال ادب و احترام، جلسه رو با باقی میهمانان ترک کردند.
✍سید محمد علی عمادی
چهارم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
حاج آقا سوخت...
سلام.
عزادرای همتون قبول درگاه حق.
امروز از صبح تا بعد ظهر که میخواست هوا کمی خنک شه کمی کسل کننده بود. بخشی از صبح مشغول تهیه فیش برای منبر شدم. بعد هم سری به سایت حضرت آقا زدم و برای بین صلاتین مغرب و عشاء، یکی دو تا حکم شرعی محل ابتلاء رو یادداشت کردم. یکی دو تا نوحه هم آماده کرده بودم.
ظهر طبق روال هر روزه مون مهیّای نماز جماعت توی خونه شدیم. حالا به تعداد دیروز یکی هم نازگل عموزاده دیگر بود که به جمع ما اضافه شد. نازگل دختر عاقل و با ادبی است. اولش کنار آقا پسرا ایستاد با تذکر من رفت عقب صف. نماز رو با جماعت خوندیم. بعد نماز هم یک مساله شرعی آسون برای جمع عموزاده ها گفتم.
ناهار رو که خوردیم. هر چی کلنجار رفتم خوابم نبرد. دفتر یادداشت رو برداشتم و شروع کردم به لیست کردن سوژه هایی برای خاطره نگاری که بیان نکردم. برای مثال زهکلوت به چه معنی است؟ این جا از قول حاج آقای موحدی میگم.
وقتی شب اول محرم نماز رو به جماعت ایشون در حوزه علمیه زهکلوت خواندیم و بعد نماز در جمع کسانی که چه بسا تا اون ساعت هنوز تکلیف محل تبلیغ شون معلوم نبود، شروع به صحبت کرد، این حسّ و داشتم که گویا حبیب بن مظاهر دارد برای اصحاب الحسین سخن میگوید. او می گفت : زهکلوت از دو واژه《زه》 به معنای زایش و《کِلوته》به معنای نوعی خرما است. زهکلوت: زایش نوعی خرما! او میگفت طلبه ها برای مردم از عقاید بگید. کاری به مسایل تفرقه انگیز نداشته باشید. اهل بیت علیهم السلام را براشون معرفی کنید. از روضه ها ی مستند و لو کوتاه غافل نباشید...
نگاه به ساعت کردم. پنج عصر است. پیراهن مشکی رو تن کردم که برم وضو بگیرم تا برای رفتن میان بچه ها و تشکیل کلاس امروز آماده شم. عه دکمه بالای پیراهنم افتاده. حسین رو صدا زدم تا برام نخ مشکی با سوزن بیاره. خونه نبود. خواهرش از اتاق بغل گفت: حسین نیست. بی زحمت سوزن با نخ مشکی دارید؟ آره. نازگل اومد و برام سوزن و نخ مشکی آورد. دکمه رو دوختم به پیراهن و رفتم وضو گرفتم.
دیدم چند قدم اون طرف تر چند آقا پسر نوجوون مشغول والیبال هستند. رفتم پیش اونها و دمپایی رو در آوردم و روی رمل گرم مشغول بازی شدیم. حالا یکی یکی به تعداشون اضافه میشد. هفت هشت نفری شدیم که بازی میکردیم و البته یکی دو تا دختر خانم که از دور تماشاچی بودند.
نیم ساعتی شد که بازی کردیم. اومدم دست و پا رو شستم. لباس رو پوشیدم رفتم برای کلاس.
تو راه گفتم: اول برم کمی شکولات بخرم. خودم آبنبات بیشتر دوست دارم. نداشت. نیم کیلو شکولات تافی گرفتم. تا وسط حسینیه یا همون محل عزاداری رسیدم، شاید پونزده تا بچه بودند که به خط شون کردم. از کوچیک تا بزرگ. بعد ازشون فاصله گرفتم و مثل فرمانده میدان. از جلو نظام دادم. ما شاء الله خوب درومد هم کلی خندیدند و هم خوب نظام گرفتند. از کوچک ترین شروع کردم سراغشون رفتم. ببین به این شرط شکول میدم که رفتی خونه حتما دست مامان و بابا تو ببوسی باشه؟ چشم. باشه. همه شون قبول کردند. غیر یکی دو تا دختر خانم که گفتند نه ما خجالت میکشیم دست مامان و بابا مون رو ببوسیم. بهونه ای شد رو فرشی رو پهن کردیم نشستیم و گفتم ببین بوسیدن دست پدر و مادر نه تنها خجالتی نداره بلکه افتخاره... بگذرم
نوبت بازی بشین پاشوی بر عکس شد. این بار من خودم بازیکن بودم و البته خیلی زود تر از بقیه حذف شدم. حاج آقا سوخت. حاج اقا حذف شد. کلّی حال کردند...
نماز مغرب و عشا با بیان مساله شرعی از پیش آماده شده برگزار شد...
موقع زیارت عاشورا متوجه شدم سه یا چهار نفر تو دل تاریکی تقریبا ده متر با ما فاصله دارند کلاش به دست ایستادند. حرکاتشون عجیب بود. کمی خوف برم داشت. به سلمان جوون بغل دستی ام گفتم داعشند؟!!! خندید و گفت: نه اینا بچه پایگاه هستند گ. مشغول گشت زنی اند.!!!
منبر امشب پیرامون معرفت اصحاب امام حسین علیه السلام بود. گفتم شیعیان دو نوعند. شیعیان تنوری، شیعیان شناسنامه ای. داستان هارون مکّی و نشستن در تنور پر از آتش رو گفتم. وصل کردم به انقلاب: شیعیان تنوری امامین انقلاب ما امثال حاج قاسم و شهید باغانی اند. فرازی از وصیت شهید صدر الدین باغانی را با اندکی تصرف گفتم : من از دانشگاه امام صادق علیه السلام به دانشگاه امام حسین علیه السلام رفتم و در دانشگاه حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم و از دست امام علیه السلام مدرکم را گرفتم...
در انتها هم روضه دو آقا پسر عمه سادات را خواندم...
✍سید محمد علی عمادی
پنجم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
حاج آقا امشب سرگرم شدیم...
سلام.
عزاداری همتون قبول درگاه حق متعال.
لباس هام از تعریق زیاد شوره زده بود. صبح که از خواب بیدار شدم. قبل اینکه صبحونه بخوریم. از خنکی هوا استفاده کردم. لباس ها مو عوض کردم. با عبا و قبا همه رو ریختم توی تشت. با مایع دست شویی شروع کردم به شستن. خوب که چلوندم و روی بند گذاشتم. باور کنید کمتر از دو ساعت کاملا خشک شده بود .
صبحانه رو که خوردیم، نشستم برای تهیه فیش منبر.
به کربلایی کاظم زنگ زدم. ماه مبارکی خدمت شون بودم. بعد احوال پرسی و چاق سلامتی پرسیدم چه خبر از حال و هوای محرم شما؟ تعجبم کردم که در جوابم گفت: از ماه مبارک هم جمع کم تری میان. آخه میگفتند چهار صد خانوار جمعیت داره. گفت حاج آقا من برای دهه محرم رفتم سازمان تبلیغات به امید اینکه جناب عالی میایی سمت ما. گفتم من دیر اقدام کردم. قرعه به نام دیگری بود.
دو تماس هم داشتم. یکی تماسی بود که از بچه های گروه نحل، یکی زنگ زد و گفت حاج آقا یه چندتا از طلبه های مشهدی هستند که شب ها میرند تو مجالس سید الشهدا علیه السلام و برنامه نمایش و مسابقه برای بچه ها دارند. مداح و سخنران هم دارند. اگه شما اجازه بدید بیان روستای شما هم برنامه داشته باشند. گفتم : مانعی نداره. تشریف بیارن. قرار شد مسوول گروه شون برام زنگ بزنه. حاج آقای قبولی سید بزرگواری که تماس گرفت و گفت: یه گروه از طلاب مشهدیم و هر شب میریم یکی از روستاها و اجرا داریم. گفتم بالای سر. نشانی محل رو براشون ارسال کردم.
حقیقت امر اینه یه مقدار برای بحث سخنرانی شل بودم که برنامه خودم به هم میخوره. سید قبولی گفت: شما میتونید سخنرانی خودتون رو داشته باشید. که من این بار گفتم: برنامه دربست با شما ما هم امشب مستمع و بیننده هستیم.
...ظهر مثل روزای قبل بچه ها اومدند با هم نماز بخونیم. دیگه خودشون میدونند با وضو و آماده نماز جماعت هستن. عرفان، ابوالفضل، امیر علی، حسین و فاضل و نازگل و حتی فاطمه دختر سعادت پسر ارشد صاحب خونه که پنج سال بیش تر هم نداره، چادر سر کرده و کنار نازگل پشت پسر ها ایستاده و آماده نماز شد. نماز رو با هم خوندیم. بعد نماز هم براشون احکام اوقات نمازهای واجب رو به زبان ساده گفتم.
بعد ظهر هوا کمی خوب شد دیدم امیر علی و حسین هی میرن بیرون و میان داخل گویی یه چیزی میخوان بگن روشون نمیشه بالاخره حسین گفت: حاج آقا امروز والیبال نمیریم. عرفان گفت: شما برید بازی کنید. ما کار داریم. قرار ه با حاج آقا بریم برای اعلان جلسه امشب با بلند گو تو کلّ روستا.
رفتم وضو بگیرم. دیدم تو زمین والیبال همون دیروزی ها ن. بیخال حرف عرفان شدم. سرم کمی درد میکرد. با این حال رفتم. یه دست والیبال بازی کردیم. خود عرفان هم اومد.
کم تر از یک ساعت به اذان مانده بود. اومدم دست و پامو شستم. وضو گرفتم لباس هایی که اتو زدم بودم رو پوشیدم و جیب هام و پر شکول کردم، رفتیم برای محل عزاداری. چند تایی بودند. رو فرشی رو پهن کردیم. شروع کردم شکول ها رو خرج کردن. اما این بار متناسب سن هاشون سوال میکردم. اسمت چیه؟ صلوات بفرست! قل هو الله بخون! امام اول کیه؟ پیامبران اولو العزم چندتان! خلاصه به زعم خودم جمع کردم میان آموزش و مسابقه و سوال و جواب و خنده و شکولات.
اذان شد. نماز را جماعت خوندیم. علیرضا طلبه ی جوانی بود که از خود محل بود. رفقا گفتن حاجی فلانی طلبه خودمونه. بعد آشنایی قرار شد. برای نماز جماعت عشا برای رکعت سوم و چهارم ایشون یه قدم جلو بیاد و نماز رو تمام کنه. برای مردم هم توضیح دادم. خوب از آب در اومد. این طوری هم فیض جماعت کامل شد و هم یک مساله یاد گرفتند و هم طلبه ی جوان محل رو عزیز داشتیم. البته این رو هم بگم چون ملبّس نبود و إلا هر دو نماز رو جلو میفرستادمش.
بعد نماز بِش گفتم: آقا علیرضا إن شاء الله امشب که هستی بیا برای مجلس در حدّ پنج دقیقه احکام بگو بعد دوستان مشهدی میان و برنامه برای اونا ست. او هم قبول کرد.
گروه نحل
حاج آقا امشب سرگرم شدیم... سلام. عزاداری همتون قبول درگاه حق متعال. لباس هام از تعریق زیاد شوره زد
بعد صرف شام ساعت نه نشده اومدیم محل عزاداری. دو سه تا از دختر خانم ها مشغول آب پاشی و بعد پهن کردن رو فرشی شدند.
تلاوت قرآن و زیارت عاشورا و بیان احکام انجام شد. مشهدی ها اومدند و جلسه رو واگذار کردیم. طلبه ی مجری برنامه به کارش مسلط بود. نمایش هم با محتوای اهمیت دادن به احکام شرعی بخصوص آداب و مسائل اصلی وضو بود. جمع خوبی از آقایان و خانم ها و بچه ها گرد آمده بودند. نمایش خوبی شد. خوب هم بچه ها خندیدند و خوب به نظرم پیام منتقل شد. یکی از بچه های دهه نودی کنار من بود که هنگام روضه هم دیدم خیلی حال خوشی داره، گفت: حاج آقا امشب سرگرم شدیم.
بعد هم سخنرانی و روضه و مداحی برگزار شد. خودم هم یه نوحه آماده کردم و خوندم. عزیزان میهمان خدا حافظی کردند و رفتند. وقت رفتن آقا سید قبولی یه پلاستیک پر جایزه به منداد و عذر خواهی کرد از این که فرصت اجرای مسابقه نشد. من هم به شوخی گفتم. من از صبح به بچه ها قول مسابقه داده بودم و گفتم امشب به نفر اول یه شاسی بلند میدن...
خلاصه شب خوبی بود و دوستان با صفای طلبه خوب به مجلس ما یعنی مجلس خودشون رونق بخشیدند.
دیگه اومدیم خونه برای خواب. ساعت از یک گذشت که کربلایی پور صادقی صاحب خونه محترم ما، بعد غیبت صغرای این چند روز تشریف آوردند و زیارتشون کردیم...
✍سید محمد علی عمادی
ششم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
بر تنه درخت مُگ...
سلام.
عزادرای همتون قبول درگاه حق. الهی که باب الحوائج علی اصغر علیه السلام همه کسانی که متن ما رو میخونند حاجت روا کنه. بریم سراغ خاطره نگاری امشب.
خیلی دیر شد. تا همین الآن یکی از دهه هشتادی های آبادی پیشم بود و با هم از زمین و زمان حرف زدیم. پسر خوبی بود. نکات خوبی هم رد و بدل شد. البته به نظر من. عرفان هم جسته گریخته میومد یه چیزایی میگفت. خیلی باز نمیکرد. عرفان هم پسر دهه هشتادی و خوش تیپ و فوتبال بلد هست. آروزه داره بتونه تو مس کرمان بازی کنه. و البته این طور که این چند روزه من شناختمش بعید نیست. برای من خیلی عجیبه یه پسر فوتبال بلد و با نماز و گریه کن امام حسین علیه السلام و البته بی رغبت به درس و بحث. سال دیگه کنکور انسانی داره. ولی نمیدونم که چرا این نسل رو هر کاریش می کنی کلمات و واژگان به نا امیدی و بن بست نسبت به آينده منتهی میشه. عشق و علاقه خیلی هاشون همین عزاداری امام شهیدان و زیارت اربعین هست. بعضی ها شون خیلی ناراحتند از این که نمیتونند شاید به خوبی عرض ارادت کنند و قطره اشکی بریزند و بعضی ها شون هم هی اصرار که حاج آقا کم سینه زدیم. تک تک شون دوست دارند براشون واحد خونده بشه. برخی دیگرشون هم میگن حاجی خواهشا یه نوحه دو دمه برامون بخون خوب سینه بزنیم. امشب این نوحه دو دم رو هم خومندیم
اصغر من کی به زبان آمده
حرمله با تیر و کمان آمده...
در مورد نسل های دهه هفتادی و هشتادی شون نمیدانم شاید بهترین راه نشستن پای حرف ها و درد دل هاشونه . از زیست عجیب و خواب های آشفته و بدون تعبیر در فضای مجازی تا محدودیت ها در فضای حقیقی . زندگی در محیط کوچک روستا و هزار امال و آرزو.
امشب کربلایی احمد پور صادقی صاحب خونه شریف و نجیب ما آمده و هم برامون روضه علی اصغر علیه السلام خوند چه روضه ای. با همون سبک و سیاق محلی. صفا کردیم. و هم چند تا نوحه که وخوب سینه زدند.
منبر و روضه خودم هم به نظرم خوب جا افتاده بود. یکی دو تا از بچه های ده یازده ساله پای منبر چه حالی پیدا کرده بودند. با آنکه امشب پذیرایی و شام بود و چند تا پیام نشون دادند که حاجی غذا آماده است روضه برای بعد شام باشه و گرنه ممکنه غذا کم بیاد یا سرد بشه! اعتنایی نکردم. صحبتها رو به پایان رسوندم. در مورد سبک شمردن دین داری و بخصوص نماز که ستون دین محسوب میشه صحبت کردم. فرموده حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و عواقب پانزده گانه سبک شمردن نماز رو مطرح کردم. و چند تایی رو خلاصه وار نام بردم. عمر بی برکت. رزق بی برکت. دوری از سیمای صالحان ووو خدا رو شکر جلسه خوبی شده بود. گهواره علی اصغر علیه السلام رو همکنار مجلس گذاشته بودند دور تا دورش پارچه های سبز رنگ گرفته بود. حسین پسر صاحب خونه قبلا گفته بود که حاج آقا امشب گهواره بچگی منو میارن برای روضه علی اصغر علیه السلام.
برنامه نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا هم مطابق روال روزهای قبل برپا بود.
دم ظهری رفتیم با عرفان و ابوالفضل برای چیدن ربی. یک نوع خرمایی است که تو روستای خرمشهر مرکزی بار میاره. ابوالفضل از درخت《مُگ》همون نخل خودمون رفت بالا و یک سطل خرما چید. ما هم برای این که تجربه ای کرده باشیم یکی دو شاخه از درخت مُگ بالا رفتیم. دیدیم خیلی سخت و دشواره. به همین خاطر به یه چند تا عکس بسنده کردیم و پایین اومدیم.
گروه نحل
بر تنه درخت مُگ... سلام. عزادرای همتون قبول درگاه حق. الهی که باب الحوائج علی اصغر علیه السلام همه
بعد ظهر حاج آقای علوی سید خوش سیمای مشهدی به روستا آمد. حاج آقای علوی چند سال در همین روستا تبلیغ میکرد. حالا با خانواده از روستای محمود آبادی کَتَکی [اگر اشتباه نکنم] آمده بود تا به اهالی سر بزنه. با همه کوچیک و بزرگ خوش و بش میکرد. معلوم بود سید بزرگوار در کارش در روستا موفق بوده. البته کار ما رو هم سخت تر میکرد.
یک ساعتی به اذان مغرب داریم. کلاس رو برگزار کردیم. یکی دو روزی هست درد کمر دارم. صندلی آوردن و بچه ها روی دو تا روفرشی نُه متری پهن کردند و نشستن. گفتم هر کی رو صدا زدم بلند شه تا سوال بپرسم. امیر علی بلند شو. کلاس چندمی؟ کلاس چهارم. خوب چهار تا کار بد نام ببر. اون هم چهار تا نام می برد. آفرين بشین نفر بعدی. فاضل بلند شو ببینم. کلاس چندمی؟ کلاس سوم. خوب سه تا کار خوب نام ببر. یک به پدر و مادر احترام بذاریم. دو نماز بخونیم. سه: اذیت نکنیم. آفرين بفرما بنشین.
راستی کدوم از شما تکلیف پریروز رو انجام داد و دست پدر و مادرش رو بوسید؟ همه به غیر یه نفر یادشون رفته بود. البته دخترها نبودند. به اون یه نفر گفتم: آفرین چراغ اول رو روشن کردی. تو اولین کاندیدای اهدای جایزه هستی. آخر کلاس گفتم هر کاری من میکنم بی کم و کاست تکرار کنید. حالت خنده. همه خنده. حالت اخم همه اخم. حالت تعجب همه تعجب و البته قهقهه دوستان مون هم در میدان طنین انداز بود. در انتها با یه ذکر یا حسین علیه السلام کلاس تمام شد.
خوب حالا دیگه غروب شد. پاشید برید برای نماز وضو بگیرید و کمک کنید باقی رو فرشی ها رو هم پهن کنید .
تا یادم نرفته این رو هم بگم که صبح فاطمه دختر سعادت و حانا خواهر حمید رضا اومدند تا به حقیر سر بزنند و البته شکول هم کاسب شوند .
شعر یه دل دارمحیدریه عاشق مولا علیه رو بلد نبودند در کم تر از ده دقیقه با هاشون کار کردم و البته چند نمونه از اجرای همین شعر رو از اینترنت نشونشون دادم خیلی سریع خودشون رو جمع و جور کردند و از بر شدند . ..
✍سید محمد علی عمادی
هفتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
بعد ظهر حاج آقای علوی سید خوش سیمای مشهدی به روستا آمد. حاج آقای علوی چند سال در همین روستا تبلیغ می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج دقیقه با فاطمه و حانا کار کردم.
شعر رو بخوبی یاد گرفتند.
مثل بلبل...
مسجد ما که کنار جادست، بیست قدمی بیشتر تا پاسگاه و پلیس راه بیشتر فاصله نداره.
دیشب همه از راهنمایی رانندگی و پلیس و گردان و... ریخته بودند توی جاده و از عصر تا ساعتای ۱۱ شب ایست بازرسی زده بودند تا یه خورده از عزیزان شاغل در شرکت نفت (همون سوخت برها) حال گیری کنند.
مراسم ما هم که به علت گرمی هوا و نبود وسایل خنک کننده، جلوی مسجد برگزار میشه و مشرف به جاده هست، همین که زیارت عاشورا رو خوندم و اومدم روی صندلی بشینم و منبر رو شروع کنم، صدای تیر و داد و فریا مأمورها که: سیخش کن! (یعنی سیخک رو بکش) و... همه ی فضا رو پر کرد!
منم اجازه دادم تا اوضاع آروم بشه و چندتا از خانم های مجلس هم با لعن و نفرین به مأمورا دلشونو خنک کردند و حرفشون این بود که: جوونای مردم بیکارند،چی کار کنند؟ ازین طرف خرج زن و بچشون باید بدند! از اونطرف میکشیدشون و...
گروه نحل
مسجد ما که کنار جادست، بیست قدمی بیشتر تا پاسگاه و پلیس راه بیشتر فاصله نداره. دیشب همه از راهنمایی
خلاصه اوضاع آروم که نه،یه خورده ترس و دلهره و استرس و ناراحتی حضار که کمتر شد، منبر رو شروع کردم، اما باز نگاه ها به جاده بود و منم که روبروی جاده بودم،لابه لای صحبت هام، نیم نگاهی به جاده داشتم و اوضاع رو رصد میکردم!
و برای اینکه سر و صدای مأمورا و ماشین ها نیاد و حواس مستمعین رو از جاده پرت کنم و بیارم توی مجلس، صدام رو بالاتر بردم و تا حدودی نتیجه بخش بود و خدا رو شکر بعد از گذشت پنج شش دقیقه ای تقریبا حواشی کمتر شد.
آخر سر هم که جلسه تقریبا تموم شده بود و یکی از اهالی، شربت و شکلات پخش میکرد، دوتا پارس سفید از خیابون پیچیدند توی روستا، اول فکر کردم اهالی روستا هستند، بعد که پیاده شدند دیدم سه چهار نفر از روحانیون محترم و دو نظامی محترم و هیئت های همراه بودند که فقط یکی از عزیزان رو میشناختم که مدیر حوزه ی زهکلوت بودند، و دیگری هم گفتند امام جمعه ی محترم هستند.
خلاصه از اونها هم با شربت پذیرایی کردند و یکی از روحانیون تشکر و قدردانی کردند از عزاداران و بانیان مسجد و مراسم، و همچنین از بنده ی حقیر، و بعداز دقایقی مجلس را ترک گفتند.
بعد هم با رفتن مأمورها از جاده و برداشته شدن ایست و بازرسی و خلوت شدن پاسگاه، نیسان های شاغل در شرکت نفت، که همه چیز رو امن و امان میدیدند، یکی پس از دیگری درحال عبور بودند.
تعدادشون رو نشمردم، ولی شاید از سی تا ماشین بیشتر میشدند، که امر طبیعی بود، با توجه به اینکه ساعت ها بود جرأت عبور نداشتند و همگی در مکان امنی پناه گرفته بودند و مترصد فرصتی مناسب برای عبور بودند...
✍ مهدی کریمی
محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - جازموریان
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
پیر زنی با یک پا ...
سلام.
عزاداری تون قبول آماده اید؟
بریم برای نگارش امشب.
عجیب بود. خواب بدی بود که میدیدم. وقتی بیدار شدم، ساعت نزدیک نه بود. نگاه کردم عرفان و سبحان و حسین پسرهای صاحب خانه هنوز خواب بودند. بوی نان گرم تازه ی از تنور در آمده در کلّ اتاق پیچیده بود. هنوز تو دل رخت خواب از این پهلو به اون پهلو میشدم که حمید رضا زنگ زد. حاج آقا سلام؛ عه خواب بودید. میخواستم بگم بریم با هم استخر. گفتم آخه کله صبح زنگ زدی بریم استخر مرد حسابی! حالا که مزاحم شدی بیا تا بریم استخر. حوض بزرگ پر از آبی که صاحب زمین برای آبیاری زمین هایش درست کرده و حالا دو سالی است که دور آن را فنس کشیده و برای استفاده نیاز به اجازه دارد. حمید رضا و علی اصغر از بچه های پای کار محل، چند دقیقه بعد پیداشون شد. صبحانه را که خوردیم. از کربلایی احمد صاحب خانه که هم بزرگ آبادی و هم رییس شورا است خواستیم با صاحب استخر هماهنگی کند تا مبادا نگهبان استخر مانع شود. کربلایی تماس گرفت و طرف گفته داریم آب حوض رو عوض میکنیم. خلاصه بنا شد صبح را تحمل کنیم و برای بعد ظهر برویم.
کَل احمد پور صادقی صاحب خانه ما سرِ شلوغی دارد از اهالی محل و گاهی از اطراف مراجعه میکنند. برایشان ذکر و دعا مینویسد. یک تسبیح بلند صدتایی و یک شال به سبک بلوچ ها بر روی شانه دارد. نسل قدیمی های آبادی هنوز به سبک بلوچ لباس میپوشند. مردمی هم که مراجعه میکنند به دست نوشته های او که شامل دعا و ذکر و مانند ان است اعتقاد دارند. خودش میگوید چند نسل پدرانش ملّا مکتبی بودند.
عرفان اجازه گرفته بود و عمامه را بر سرش گذاشته بود. به اتاق دیگر رفت. کَل احمد آمد و گفت آقا اجازه نده این عمامه سادات حرمت دارد. هر کسی نباید سرش بگذارد...
خانم کَل احمد از اتاق دیگر او را صدا میزد برایم جالب بود در جواب همسرش گفت: بله جااان. او حوالی ۶۰ سال سن دارد در حضور ما و بچه ها و حتی پیرمردی که میهمان بود و برای همین دعا نویسی چه بسا مراجعه کرده بود. چنان برای خانم خود از کلمه جان استفاده کرد که زن و شوهر های امروزی به کار می برند.
حسین وقت اذان ظهر که شد گفت حاج آقا من میخواهم اذان بگویم. مانعی ندارد اذان بگو. دیدم یه میکروفن بلند گو سیار رو دست گرفت و شروع به اذان کرد.
وسط نماز ظهر بود که در اتاق باز شد. دیدم چهار تا از دخترها با چادر های گل گلی شون قد و نیم قد وارد اتاق شدند. با اشاره دست من رفتن ته صف کنار ناز گل و فاطمه کوچولو. بچه ها وقتی این ها رو دیدند توی نماز شروع به خندیدن کردند. ولی بالاخره خودشون رو کنترل کردند.
بعد نماز مساله شرعی گفتم. و آخر هم اسم همه مأمومین را به نیت اهدای جایزه یادداشت کردم.
بعد ظهر ساعت چهار شد این بار من به حمید رضا زنگ زدم. گفتم خواب بودی. گفت بیدار شده بودم. گفتم: پاشو این عوض مزاحمت صبحت. پاشو بیریم استخر و زود برگردیم که من ساعت شیش برا بچه ها کلاس دارم. تا ماشین جور کنیم و بریم تا پیش استخر ساعت پنج شد. اما دست از پا دراز تر برگشتیم.
صاحب حوض با اینکه نگهبان، گوشی رو داد با خودش صحبت کردم، گفت حاج آقا نمیشه ماهی تو حوض هست خدا رو خوش نمیاد اذیت بشند. من هم دیگه اصرار نکردم. کنار استخر و زمینی که یونجه داشت چندتا عکس سلفی گرفتیم و برگشتیم.
کلاس را برگزار کردم. یکی یکی بلند میشدند، میامدند جلوی بقیه بچه ها به صورت مصاحبه ای اسم تک تک امام ها رو میپرسیدم.
مثلا میکروفن تو دستشونه. خود تو معرفی کن. نام پدر ت رو بگو. لطفا میکروفن رو بلند بگیر صدات به همه جمعیت برسه [الکی]. خواهشا هیچ کس حرف نزنه. خوب حالا بگو امام اول کیه؟ بلد نیست. یواش در گوشش میگم: بگو علی. علی. امام دوم کیه؟ باز هم بلد نیست یواش میگم بگو حسن. حسن تا آخر. بچه ها همه میخندیدند که حاج آقا خودش همه رو با تقلب رسوند...
گروه نحل
پیر زنی با یک پا ... سلام. عزاداری تون قبول آماده اید؟ بریم برای نگارش امشب. عجیب بود. خواب بدی بو
شام را که خوردیم منتظر شدم تا خبر ۲۰:۳۰ را ببینم و بعد برای مجلس بریم. حسین به همراه پسر عمویش امیرعلی و خواهر زاده و برادر زاده اش علی و فاطمه با اون میکروفن سیار میخوندند و سینه میزدن. میکروفون را داد به من و گفت: حاج آقا کمی شما برامون بخون. من هم کمی دارز کشیده بودم شروع کردم به خوندن به دو دم
علی اکبر خود ذوالفقار است
بهر حرم مایه ی افتخار است
این ها هم شروع کردن محکم به سینه زدن.
دیدم کَل احمد هم از اون اتاق اومد داخل و من هم که دراز کشیده بودم بر پا شدم. کربلایی گفت: راحت باش؛ بخون تا سینه بزنیم.
کوچولویی دو دم خوندم. میکروفون رو دادم دست کَل احمد او هم برای همون جمع تو خونه کمی نوحه خواند.بعد اخبار رو با هم دیدیم و ما بچه ها روانه مجلس شدیم.
موقع پهن کردن رو فرشی ها بودیم که یک عقرب و سط معرکه رژه میرفت که دوستان زحمت کشیدند و پاتک زدند و از پا در آوردنش.
امشب دل و رمق منبر و روضه نداشتم. پیش خودم به خود امام حسین علیه السلام توسل کردم که حالم رو خوب کنه.
پیر زنی عصا زنان به سمت مجلس میامد. نزدیک تر شد دیدم ظاهرا یک پا ندارد که سلمان جوانی که پیش من نشسته بود توضیح داد برای یک عملی مجبور شدند پاشو قطع کنند. صدای بلندگو که نوحه پخش می کرد مانع شد و توضیحات بیشتر سلمان رو متوجه نمیشدم و شاید هم میل گوش دادن نداشتم. خلاصه زیارت عاشورا را آرام آرام خواندم. حالمکمی دگرگون شد. وسط زیارت عاشورا پیش خودم میگفتم کاروان اسرای اهل بیت علیهم السلام از کربلا تا شام هم نشین بیابان ها و آن همه مصائب شدند. جناب عالی یه ده روز آمدی این منطقه با این همه امکانات و تحویل گرفتن ها یه چهار دونه غبار روی عمامه ات نشست، اظهار خستگی و تنهایی میکنی!!!
به امام حسین علیه السلام؛ حالم خیلی بهتر شد. تونستم برنامه منبر و روضه را خوب پیش ببرم ...
✍سید محمد علی عمادی
هشتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
🌹بسم الله...🌹
✅ شما هم از طریق نشانی زیر ویراستی (توییتر ایرانی) را نصب و صفحه گروه نحل را دنبال نمایید :
https://virasty.com/r/cMX
🔹منتظر شما هستیم🔹
🌹بسم الله...🌹
▪️یاران و اصحاب سید الشهداء علیه السلام▪️
#حر_بن_رياحي_تميمي
🔹«حر» پسر «يزيد» فرزند «ناجيه» فرزند «قعنب» فرزند «عتاب بن هرمي» پسر «رياح بن يربوع» است.
🔻خروج حر از كوفه
🔸«شيخ ابننما» گزارش كرد: هنگامي كه حر از قصر ابنزياد در كوفه خارج شد تا به استقبال امام بيايد، ندايي را شنيد كه از پشت سر ميگويد:
▪️«اي حر! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگريست و كسي را نديد با خود گفت: «به خدا قسم، اين بشارت نيست در حالي كه من اسير به جنگ حسين هستم». او پيوسته اين خاطره را در ذهن داشت تا هنگامي كه خدمت امام علیه السلام رسيد و آن داستان را بازگو كرد.
امام به او فرمودند:
«تو به واقع به پاداش و نيكي راه يافتهاي».
امام در يكي از خطابههاي كوتاه خود اين گونه حر را آگاه كرد :
«الا حر يدع هذه الماظة من دنياكم ...؛ آيا آزادمردي نيست كه واگذارد اين ريزهي غذاي داخل دهان را (تهمانده منافع دنيا را كه شبيه به ريزهي غذاي دهان است) براي آنها؟» شايد اين سخن حسين عليهالسلام بود كه انقلاب و طوفان ظلمت براندازي را در افكار و انديشه حر بهپا ساخت.
🔻رودررويي حر با امام حسين عليه السلام
🔹ابومخنف از «عبدالله بن سليم» و «مرزي بن مشمعل» نقل كرده كه گفتند: ما همراه حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام راه (حجاز تا عراق) را طي ميكرديم كه امام در منزل اشراف فرود آمد و جوانان خود را امر فرمود كه آب بردارند و هر چه ميتوانند آب بردارند. صبحگاهان (كاروان) حركت كرد، حدود نيمروز شده بود كه مردي از آن گروه تكبير گفت.
حضرت حسين عليهالسلام فرمود:
«الله اكبر؛ ولي چرا تكبير گفتي؟»
گفت: «نخلي را ديدم». آن دو نفر گفتند: ما در اين مكان هرگز درخت خرمايي نديدهايم.»
امام فرمود: «من از آن چه شما نظر ميدهيد، اين گونه نظر ندارم»
گفتيم: «ما گرد و غبار اسبان را ميبينيم»
پس آن حضرت فرمودند: «به خدا قسم من نيز آن را ميبينم» سپس امام حسين عليهالسلام فرمود: «آيا پناهگاهي نيست كه آن را پشت سر خود قرار دهيم و با اين قوم از يک جهت روبه رو شويم؟» گفتيم: «چرا، آن ذوحسم است كه به طرف چپ شما متمايل است. پس اگر اين گروه (بر ما) سبقت گيرند هر اتفاقي ممكن است بيفتد» پس امام به طرف چپ، مسير را تغيير داد. اسبان با شتاب به ما نزديك شدند. آنها هم به سوي چپ متمايل شدند. ما زودتر از آنها به ذوحسم رسيده بوديم و خيمهگاه امام برافراشته شده بود. آن گروه سررسيدند؛ او حر بود، با هزار سپاه كه در گرماي آن روز رو به روي حسين عليهالسلام قرار ميگرفت. حسين عليهالسلام و يارانش همگي شمشيرهاي آويخته داشتند.
حسين عليهالسلام به جوانان خود فرمودند:
«قوم را سيراب كنيد و اسبها را آب دهيد».
مردان سيراب و اسبها خنك شدند. وقت نماز فرارسيد، حسين عليهالسلام به «حجاج بن مسروق جعفي» كه او را همراهي ميكرد فرمود: «اذان بگو» او اذان گفت و نماز بپا شد. حسين عليهالسلام در حالي كه پيراهن و ردائي به تن و نعليني به پا داشتند از خيمه خارج شدند. پس از آن حمد و ثناي الهي گفتند و فرمودند :
▪️«ايها الناس! انها معذرة الي الله اليكم اني لم آتكم حتي اتتني كتبكم؛
اي مردم، اين گفتار عذري در برابر خداي تعالي نسبت به شماست. من به سوي شما نيامدهام تا اين كه نامههايتان را دريافت كردم».
سپس حضرت خطبه را به پايان رسانيد، در حالی كه مردم سكوت كرده بودند، سپس به موذن فرمود: «اقامه بگو». و او اقامه گفت. امام حسين عليهالسلام به حر فرمود:
«آيا ميخواهي كه با اصحابت نماز بخواني؟»
گفت: «نه، بلكه به نماز شما (اقتدا خواهم كرد)».
پس همه به حسين عليهالسلام اقتدا كردند. بعد از نماز، آن حضرت وارد خيمه خود شد و ياران در اطراف امام جمع شدند. حر نيز وارد خيمهاي كه برايش نصب كرده بودند شد و ياران گرداگرد او را گرفتند. سپس به ميدان بازگشتند و هر كس دهنه اسبش را گرفت و در زير سايه آن به زمين نشست . هنگام عصر شده بود كه امام حسين عليهالسلام فرمان آمادهباش براي كوچ از اين محل را صادر فرمود و نماز عصر را با آن قوم بپا داشت. اين بار پس از نماز به مردم روي گردانيده پس از حمد خداوند و مدح او فرمود:
«ايها الناس! انكم ان تتقوا...»
حر گفت: «به خدا قسم، ما نميدانيم اين نامههايي كه از آن ياد كرديد كدام است».
امام فرمودند: «اي عقبة بن سمعان! آن خورجين، نامههايي را كه به من نوشتهاند بيرون آور» عقبه آن دو خورجين را كه پر از نامه بود بيرون آورد و در برابر آنها پخش كرد.
حر گفت: «البته ما از اين كساني كه نامه به سوي شما نوشتهاند نيستيم و به ما امر شده كه وقتي شما را ملاقات كرديم از شما جدا نشويم تا اين كه شما را نزد عبيدالله ببريم» امام حسين عليهالسلام فرمود: «مرگ به تو، از آن نزديک تر است» سپس به يارانش فرمود
: «اركبوا؛ سوار شويد» پس همه سوار شدند و منتظر ماندند تا زنها سوار شوند.
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 ▪️یاران و اصحاب سید الشهداء علیه السلام▪️ #حر_بن_رياحي_تميمي 🔹«حر» پسر «يزيد» فرزند
پس فرمود: «انصرفوا؛ بگذرید».
وقتي راه افتادند كه از آنجا بگذرند، آن گروه جلوي (ياران امام) را گرفتند.
🔻امام حسين عليهالسلام به حر فرمود:
🔺«ثكلتک امک ! ما تريد؟؛
مادرت به عزايت بنشيند چه قصدي داري؟»
حر گفت: «آگاه باشيد كه به خدا قسم اگر غير شما از عرب به من آن عبارات را ميگفت - در حالي كه وضعيت او چون شما باشد همين عبارت را به او باز ميگفتم اما به خدا قسم براي من اين (حق) نيست كه ياد مادر شما كنم مگر به نيكوترين وجهي كه ميتوانم».
🔻توبه حر
هنگامي كه حر فرياد غريبانه امام حسين عليهالسلام را كه طلب ياري ميكرد شنيد، نزد عمر سعد رفت و پرسيد:
«آيا تو با اين مرد خواهي جنگيد؟»
عمر گفت: آري به خدا قسم، با او جنگي خواهيم داشت كه دست كم، سرها قطع گردد و دستها جدا گردد».
حر گفت: «شما چه خواهيد كرد؟ آيا پيشنهاد او مورد پسند شما نيست؟» ابنسعد گفت: «اگر كار دست من بود (هر آينه از جنگ با او) دست ميكشيدم، اما امير تو (ابنزياد) از اين كار سر باز ميزند» حر او را ترک كرد و با ديگران در انتظار ايستاد، در حالی كه در كنار او قره پسر قيس قرار داشت.
حر به قره گفت: «آيا اسب خود را امروز آب دادهاي؟» قره گفت : «نه» حر گفت:
«آيا ميخواهي آن را سيراب كني؟»
قره گمان كرد حر قصد كنارهگيری از سپاه ابنسعد را دارد، در حالي كه حر چندان تمايلي نداشت كه قره جدا شدن او را مشاهده كند. پس او را ترک كرد و رفت. اينجا بود كه حر به امام حسين عليهالسلام قدري نزديك شد.
مهاجر پسر اوس به حر گفت:
«آيا تو ميخواهي كه حمله كني؟»
در پاسخ اين سؤال حر ساكت شد و بر خود ميلرزيد، پس در حالي كه مهاجر از اين حال حر به شک افتاده بود، او را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«اگر از من درباره شجاعترين مرد كوفه سؤال ميشد، تو را معرفي ميكردم، اين چه حالتی است كه در تو ميبينم؟»
حر گفت: «همانا خود را بين بهشت و دوزخ مخير ميبينم، به خدا سوگند اگر مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چيزي را انتخاب نخواهم كرد.» پس از آن با شلاق به اسب خود نواخت و به سوي امام حسين رهسپار شد.
🔻لحظات ديدار با امام
🔹او به سبب آن چه پيش از آن به آل رسول علیهم السلام روا داشته بود و آنها را در مكاني بيآب و گياه وانهاده بود، سر از خجالت به پايين انداخته بود و به سوي آنها پيش ميرفت .
«پروردگارا! من به سوي تو بازميگردم، پس توبهام را پذيرا باش. من دل اوليا و فرزندان پيامبرت را به وحشت انداختهام. اي اباعبدالله! من بازگشتهام و تائب هستم، آيا براي من راهي به توبه هست؟»
امام در پاسخ حر فرمود : «آري، خداوند به تو روي خواهد كرد ». اين گفتار امام حسين عليهالسلام حر را شادمان كرده بود. او به يقين دريافت كه به زندگاني بيپايان و نعمتهای هميشگي راه يافته است. حر داستان ندای هاتفي را هنگامي كه او از كوفه خارج ميشد به امام حسين عليهالسلام اين گونه بازگو ميكرد:
«من با گوش جان شنيدم، كسی اين گونه هشدارم ميداد كه حر! تو را بشارت به بهشت. گفتم واي بر حر، آيا تو او را به بهشت مژده ميدهي، در حالي كه او براي جنگ با پسر دخت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به حركت در آمده است؟. «امام فرمود: «تو به خير و پاداش (نيكو) دست يافتهاي ».
🔻شهادت حر
🔸پس از حبيب بن مظاهر، حر در حالي كه زهير بن قين از پشت سر او را حمايت ميكرد به ميدان آمد. هرگاه كه دشمن بر يكي از آن دو يار حسين عليهالسلام سخت ميگرفت، ديگري براي نجات دوست خود ميشتافت. ساعتی درگيري «حر» با سپاه «ابنسعد» به طول انجامد، تا اين كه اسب حر مضروب شد و از گوشهايش خون ميچكيد. «حصين» به «يزيد بن سفيان» گفت: «اين حري است كه تو آرزوی قتل او را داشتي» يزيد در پاسخ گفت: «آری» و از سپاه «ابنسعد» براي مبارزه بيرون آمد. همين كه به ميدان رسيد، توسط «ايوب بن مشرح الخيوانی» تيري به سوي اسب حر پرتاب كرد كه به پای اسب خورد و اسب به زمين خورد. حر قبل از آن كه به زمين بخورد با چالاكي تمام از اسب پايين پريد. او در حالي كه شمشير در دست داشت، در برابر دشمن ايستاد و دلاورانه مبارزه كرد تا اين كه حدود چهل نفر را به قتل رسانيد. در همين هنگام بود كه پيادهنظام بر او حملهور شد و جسم بيهوش او به زمين افتاد. ياران امام او را در برابر خيمه شهدايی كه در راه حسين عليهالسلام شهيد ميشدند قرار دادند. امام فرمود :
▪️«قتله مثل قتلة النبيين و آل النبيين؛ شهادت او چون شهادت انبيا و خاندان انبياست»
سپس امام نظري به جانب حر افكند، او هنوز جان در بدن داشت. امام خون از صورت او برگرفت و فرمود :
گروه نحل
پس فرمود: «انصرفوا؛ بگذرید». وقتي راه افتادند كه از آنجا بگذرند، آن گروه جلوي (ياران امام) را گرفتن
«أنت الحر كما سمتک امک و انت الحر في الدنيا و الاخرة؛
تو آزادهاي! همان طور كه مادرت تو را ناميده است و تو در دنيا و آخرت آزادهاي» پس از آن مردي از ياران حسين در رثا و غم حر اشعاری را سرود كه گفته شد او «علي بن الحسين عليهالسلام» بود و برخي گفتهاند
كه خود اباعبدالله الحسين عليهالسلام براي او اشعاري را سروده كه اين گونه است :«لنعم الحر بنيرياح صبور عند مشتبک الرياح و نعم الحر اذ نادي حسينا و جاد بنفسه عند الصباح، چه آزادهاي است حر پسر رياح؛ او در هنگام فرورفتگي تيرها بسيار شكيباست. آري آزاده خوبي است هنگامي كه حسين فرياد و ندايش بلند شد، او از جانش در صبحگاهان گذشت ». در زيارت ناحيه مقدسه به حر سلام داده شده است.
🔹درسي كه ميتوان گرفت :
امام صادق عليهالسلام فرمود:
▪️«ان الحر حر علي جميع احواله ان نابته نائبة صبر لها و ان تداكت عليه المصائب لم تكسره و ان اسر و قهر؛
▪️آزاده آزاده است در همه حالاتش، حتي اگر مصيبتي سخت بر او وارد شود. حتي اگر مصيبتها بر او محكم كوبيده شود او شكيبايي ميكند. آري او شكسته نميشود، هر چند اسير و مقهور شود».
(برگرفته از کانال حسینیه مقتل)
#اصحاب_سید_الشهداء_علیه_السلام
#شهید_کربلا
#جان_فدا
#حر
http://eitaa.com/nahl_ir
روز دوم برام یک کاسه مشکل گشا آوردن و من یه نقل و یه نخودچیش رو خوردم و گذاشتم کنار که اگه بچه ای کسی اومد بذارم جلوش سرگرم شه، روز سوم بود و یه دختر بچه ای هم سن مقداد تقریبا ولی کوچکتر شاید ۵ ساله اومد پیشم خیره شده بود به ما، این کاسه رو در آوردم و گفتم بیا جلو از اینا بخور. اتفاقا قبول کرد و آمد جلو و شروع کردیم حرف زدن بلوچی صحبت میکرد که من نمی فهمیدم و معادل فارسی کلمات خودش رو هم بلد نبود و تو جواب من که هی می پرسیدم چی گفتی؟ دوباره حرف قبلیش رو تکرار میکرد که آخر، دست به دامن صاحب خانه شدم که این بچه چی میگه، ترجمش می شد: چند روزه که اومدی اینجا؟.
خلاصه به جای اینکه من به حرفش بگیرم من اسیرش شده بودم و او ما رو به حرف گرفته بود. وقتی دیدم داره با ولع میخوره منم دو تا آب نبات نعنایی خوش مزه انداختم بالا و شروع کردم به خوردن ولی مهشید داشت همچنان میخورد البته منم داشتم می نوشتم و حواسم به چندتا چیز هم زمان بود. هم منبر و هم گوشی و هم حرفای مهشید و هم کاسه مشکل گشا. سومین آب نبات رو که برداشتم و خوردم در انتها مهشید گفت کاری نداری خداحافظ و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه ای از خداحافظی ما باهم نگذشته بود که نگام افتاد به این کاسه....
تازه فهمیدم چرا خداحافظی کرد باهام!!!!....
✍محمد مهدی نیکخوفرد
پنجم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای سه چاه
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
مهد کودک مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام چاه حسن با برنامهریزی های حاج آقا احمدی راه اندازی شد.
این مهد کودک برای نظم جلسه موقع سخنرانی و روضه در مکانی خارج از مسجد برگزار میشه تا هم مردم بهتر بتوانند به حرفهای حاج آقا گوش بدن و هم بچه ها یک بازی و سرگرمی سالم داشته باشند...
✍ بهنام صادقی پور
هشتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - منطقه چاه حسن
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir
بسم الله...
سلام
با هر توان مالی
▪️مشارکت در قربانی و اطعام تاسوعا و عاشورا▪️
فرصت مشارکت تا ساعت ۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد
🏴 قربانی به نیت سلامتی، تسلّای خاطر و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و در عاشورای حسینی ذبح میشود إن شاءالله 🏴
واریزی های بعد از زمان مقرر در صورت اضافه آمدن جهت برنامه بعدی استفاده می شود إن شاءالله
شماره کارت
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۰۸۱۳۸۱بنام گروه نحل. روی شماره کارت بزنید کپی می شود یادمان باشد کم از هیچ بیشتر است... نشر این پیام هم باقیات الصالحات است إن شاءالله شما هم منتشر بفرمایید. ما را دنبال کنید شماره تلفن ۰۹۱۹۳۵۳۵۱۴۵ کانال ما : eitaa.com/nahl_ir
گروه نحل
🌹بسم الله...🌹 سفرنامه خودنوشت جناب حجت الاسلام و المسلمین عمادی از مبلغين گروه نحل. (با اندکی ویرایش
حسرت خندیدن در نماز !!!
سلام. عزاداری همگان قبول باشه.
صبح سر سفره صبحانه بودیم. که سعادت پسر ارشد کَل احمد آمد. تعارف کردم، صبحانه خورده بود. بعد صبحانه نشستیم و گرم صحبت شدیم. من و سعادت و سبحان پسر دیگر کَل احمد. سبحان در شهرستان راوان هرمزگان زندگی میکنه. ایام محرمی برای عزاداری آمده است.
سعادت گفت: حاج آقا دیگه سه شب مونده تا بساط محرم امسال برای محل ما جمع بشه. کمی برای مردم بخصوص دختر و پسر های جوان از عفاف و حجاب زن ها و غیرت مردها صحبت کن. مسائل محرم و نامحرم را برایشان بگو. سعادت گفت: حاج آقا تو منطقه ما در این زمینه ها مثل خیلی جاهای دیگه با آسیب های شل حجابی، بی غیرتی، روابط نا سالم دختر ها و پسرهای مجرد و مانند آن مواجهیم. خیلی صحبت کرد و به جهت این که عضو شورای روستا است و با نهادهای مختلفی در ارتباط هست نکات و اطلاعات مهم و مفیدی داشت. و هر بار میگفت باز آبادی ما به مراتب از جاهای دیگر بهتر هست.
گفت: خلاصه حاج آقا رک و پوست کنده بهت بگم تا اینجای کار همه از شما راضی هستند. ولی این سه شب آخر بیشتر در مورد مسایلی که گفتم صحبت کن. با این که در این باره ها جسته و گریخته صحبت کرده بودم، ولی با حرف هاش موافق بودم.
خلاصه با دو تا داداش صحبت هامون گل کرده بود. یه گوشه اتاق هم حسین پسر آخری و امیر علی پسر عموی آنها نشسته بودند و کم و بیش بعضی حرف های بالای هجده رو گوش میکردند.
من هم خیلی روده درازی کرده بودم. احساس میکردم از آشپزخونه هم صدای ما رو دارند. شاید بعضی حرف های من یا سعادت یا سبحان برای اهل مطبخ هم جاذبه داشت.
هنوز تا اذان ظهر مانده بود که حالا به جمع ما حمید رضا و علی اصغر هم اضافه شدند. دو دهه هشتادی تمیز و روبه راه. البته میدانم چرا آمده بودند. برای ادامه پروژه استخر و آبتنی دیروز، که من از استخر به طور کل نا امید شدم. ساکت و با تدبر به گپ و گفت من و سبحان و سعادت گوش میکردند.
اذان ظهر شد. دیدم علی اصغر از اتاق رفت بیرون و توی محوطه ی باز جلوی خانه کَل احمد که اطرافش خونه های اخوان پور صادقی است، با صدای بلند اذان گفت. از کارش خوشم اومد. آخه به قیافه علی اصغرنمی خورد که بلند شه وسط کوچه اذان بگه. موهای بلند سشوار کرده. دور تا دور سر رو برداشته. هنوز هم رو صورتش ریش کامل نشده.
تشویقش کردم. گفتم با این که پریشب خواب از چشم من ربودی و هی از من یادگاری میخواستی. به خاطر این کار امروزت یادگاریت محفوظه. دو شب قبلش گفتم که خیلی حرف زدیم. هی میگفت حاجی یادگاری میخوام. خلاصه سرتون رو درد نیارم. قول کتاب دادم قبول نکرد. گفت حاجی من فوتبالیم کتاب به چه کارم میاد. یه خودکار بهش دادم. گفت حاجی این که تموم میشه. یه چیزی بده ماندگار باشه. هر چی فکر کردم چطور امشب از دستش خلاصی پیدا کنم. گفتم بزار ببینم تو ساک مسافرتیم چی دارم. دست کردم و یک ژیلت صفر را بیرون آوردم و بهش دادم . بنده خدا خیلی با ظرفیت بود از خنده روده بر شد. گفت: حاجی مثل توپ شوتم کردی تو تیر دروازه. گفتم این چه حرفیه النظافة من الایمان چه هدیه ای بهتر از این.
بگذرم؛ از کمال ظرفیتش خوشم اومد. و حرکت برگردون توی تور امروزش بابت اذان گفتن، موجب شد یه یادگاری خوبی براش در نظر داشته باشم...
گروه نحل
حسرت خندیدن در نماز !!! سلام. عزاداری همگان قبول باشه. صبح سر سفره صبحانه بودیم. که سعادت پسر ارشد
نماز ظهر شد. سعادت و سبحان دیگه نبودند. نازگل طبق روال اومد. خواهرای حمید رضا حانا کوچولو و حنانه هم اومدند. ابوالفضل و فاضل رو هم صدا زدم. عرفان هم که بیرون بود. تازه اومد. نماز رو شروع کردیم که مثل دیروز دو تا از دخترای دیروزی به جماعت ملحق شدند اما خیلی هم مثل دیروز نبود. امروز دیگه صف عقب امیر علی و حسین و فاضل، حنانه و حانا و فاطمه و حتی نازگل که عاقل بود و حتی علی اصغر از خنده پوکیدند. جماعت فرو ریخت. اما من و عرفان و حمید رضا نماز رو تموم کردیم. نماز که تمومشد. اصلا به روی خودم نیاوردم. این به اون میگفت اول تو خندیدی. اون به این میگفت نه اول تو خندیدی. یکی هم به اون دو تا دختر میگفت شما وسط نماز اومدید باعث خنده شدید. گفتم حرف تمام. نوبت مساله شرعی است. بعد مساله به عرفان گفتم به خاطر این حرکت امروز بچه ها که نماز جماعت رو به هم زدن هیچ کی حق نداره از خونه بیرون بره. با ایما و اشاره عرفان رو فرستادم بستنی بگیره. کارت و گرفت و رفت. بچه ها متوجه شده بودند. تا عرفان بیاد نازگل شروع کرد عذر خواهی. بعد حسین. بعد امیر علی.
پریدم تو حرف شون. گفتم خوش به حال شما. شما میتونید تو نماز بخندید. من چی بگم که سال ها است تو نماز نخندیدم. دلم لک زده برای خندیدن تو نماز. اینو که گفتم دوباره همه از خنده پوکیدند.
دیری نپایید که عرفان با بستنی ها اومد. بستنی رو خوردیم و کلی خوش گذشت.
بعد ظهر که شد. با امیر علی و حسین که سِمت حفاظت من را عهده دار بودند یه سر تا آرایشگاه رفتیم. و البته این من بودم که تعیین مناصب میکردم. مثلا عرفان معاون اولم بود. حمید رضا معاونت ارتباطات و ...
آرايشگاه بسته بود. بیخیال شدم. ولی اینها نه. الا و لابد بریم کلاتنگ آرايشگاه داره باز هست. ماشین رو از کَل احمد بگیریم بریم. قبول نکردم. گفتم قم که هستم حالا حالا ها آرایشگاه نمیرم. بریم یه ژیلت بخریم. مغازه ها ی محل بسته بود. اومدیم خونه. کل احمد گفت: موهات بلند نیست. با یه ژیلت خط ریش ها رو مرتب کنی خوبه. یه ژیلت نو داد. لباس و حوله رو گرفتم همراه با تیم حفاظت و دو نفر دیگه رفتیم. سر چاه. همونجا امیر علی کمک کرد تا پس گردن و گلو رو تمیز کردم و تنی به آب زدیم و برگشتیم... (ادامه دارد...)
✍سید محمد علی عمادی
نهم محرم الحرام سال ۱۴۴۵
جنوب کرمان - روستای خرمشهر
#محرم_الحرام_۱۴۴۵
#سفرنامه_زهکلوت
#گروه_نحل
https://virasty.com/nahl_ir
http://eitaa.com/nahl_ir