#من_حرم_لازمم
توعراقی و منم ایرانم
سرنوشت این چنین رقم خورده
#شب_های_جمعه...
#عشقِ_خونوادگیِ_من..
💔| @nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_هشتم☺️ آنجا ازش آزمایش گرفتند و جوابش مثبت بود😍😇مادر بعد از ۱
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_نهم☺️
خب آن دوهفته بالاخره تمام شد و روز جمعه پدر دوباره برای سفر تجاریاش به خارج از کشور راهی شد...و اما مادر😓
-مامان تو دیگه حرفشم نزن که میخوای بری با این وضعت😐😟😳
-پس چکار کنم؟!بشینم تو خونه در و دیوارو تماشا کنم😑بعدم من تازه ماه های اولمه زوده،هنوز برام سخت نشده که...😕
-بالاخره هرچی...کلا به یه زنی که بارداره از ماه اول تا آخرش مرخصی زایمان میدن حتی تا ۲ سالگی بچه هم ممکنه طول بکشه...ینی میگن بهش تو فقط بشین تو خونه بچتو مراقبت کن. اونوقت تو میخوای بزاری بری😐ممکنه هزاران اتفاق بیفته خداینکرده
-عزیزم من که کارم سختی نداره.خودت ک میدونی من فقط با یه شرکت قرار داد دارم که حرف یکیو گوش کنم واسه اون طرف دیگری ترجمش کنم،بعضی وقتام که تایپی ترجمه میکنم،همه هزینه و اومدو رفتام که با خودشونه...دیگه نزار اینارو باز برات بگم😐
-مامااااااان😶😳😳ینی من نمیدونم تو مترجمی😐بعدم ینی اگه تو بیای مرخصی اونا کارشون لنگ میمونه؟!😏دیگه تو این دنیا به این گندگی کسی مترجم نیست جز تو😐
-نه عزیزم هست،ولی من فعلا خودم تشخیص میدم که میتونم کار کنم...خسته شدم یا بهم سخت شد میام😊
-اصن به من چه😕تو تاحالا کی به حرف من گوش دادی که این دفعه دومش باشه😏😒
مادرهم رفت...کاش حتی یکذره برای من که هیچ...حداقل به خودش اهمیت میداد😪
من باز تنها شدم.چندبار دیگر با اشکان تماس گرفتم ولی هربار خاموش بود😥 کم کم ترسم داشت بیشتر میشد😰😰
با خانهشان هم تماس میگرفتم ولی کسی جواب نمیداد😓😥
حسابی نگران شده بودم و دلهرهی فراوانی دشتم😰به کیاناهم گفته بودم اما اوهم فقط مثل من نگران بود.
این ماجرا تا چند روز ادامه داشت.
زنگ زدن های من،خاموشی گوشیاش،جواب ندادن تلفن خانه و در آخر گریه های اشکبار من...💔
بعد از آن چند روز با ماشین روناک به خودم جرئت دادم به خانهشان بروم،رفتیم.
وقتی رسیدیم هرچهقدر در میزدم کسی در را باز نمیکرد😦
همان جا نشستم روی زمین و اشک هایم دانه دانه میبارید😭
روناک کنارم بود و سعی میکرد آرامم کند،اما میدانست که نمیتواند از رفتن صحبت کند...
بعد از چند ساعت دیدم نگهبان باغشان با بیلی در حال آمدن به سمت در خانه بود.
وقتی به دم در رسید سراسیمه به سمتش دویدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم.😓
-سلام آقا.ببخشید شما خبر دارین این خانواده کجا رفتن؟!😥
-سلام دخترم.شما نسبتی دارین باهاشون؟
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_نهم☺️ خب آن دوهفته بالاخره تمام شد و روز جمعه پدر دوباره برای
#قسمت_دهم
😑-بله از آشناهای نزدیکشون هستم.کار مهمی دارم،ولی هرچی زنگ میزنم نه جواب موبایلشونو میدن نه تلفن خونه،الانم که هرچی در میزنم که کسی باز نمیکنه😑
-والا جریان داره.نمیدونم خبر دارین یا نه...
-نه خیلی اطلاع ندارم اگه میشه توروخدا بگین😓
-آخه نمیدونم بگم یا نه...معذورم.فقط در این حد بدونید که الان هیچکدومشون ایران نیستن...ینی از اولم نبودن فقط دخترو پسره-آقا اشکانو و شبنم خانم-اینجا بودن که بعدش یه مسئلهای پیش اومد اوناهم مجبور شدن خیلی فوری و اتفاقی برن...
فروا میگویم:
خب کی برمیگردن😰
کمی با تاسف سری تکان میدهد و نفسی عمیق میکشد.
-راستش بعید میدونم برگردن...مسئلشون خیلی جدی بود.حالا منم دقیق اطلاعی ندارم،از کسی که بیشتر خبر داره بپرسین...(آخه من بجز اشکان کیو میشناسم از خانوادشون😓)معذرت میخوام.دیگه بیشتر از نه میدونم نه میشه بگم....
و سرش را پایین انداختو رفت....
من فقط به پاهایم التماس میکردم که مرا تحمل کنند تا آن مرد به داخل برود.و خداراشکر خوب هم یاری کردند.
به محض اینکه در را بست،من خواستم نفس بکشم،اما نمیدانم چه شد که نفسم به سرفه تبدیل شد و افتادم...💔
روناک دوید به سمتم،مرا بلند کرد...
-لعیااااا😱لعیاااااا چیشدیییی😱پاشو آبجی...پاشو قربونت برم😓پاشو توروخدا....الهی بمیرم برات...پاشووو...قربون دل مهربونت...توروخدا بلند شو😭
فقط توانستم با سوی چشمانم صورتش را ببینم و آرامو بریده بریده بگویم:
رو....نااااک...جااان..تو...دی....گه....چ...رااااا....برا...من....گر..ی...ه....میک...
و دیگر چیزی نمیفهمم....💔💔
چشمانم را باز میکنم...سقف کاذبی بالای سرم میبینم و سریع میفهمم در بیمارستانم.
تا یادم میافتد چرا به اینجا آمدم و چه اتفاقی افتاد اشک از گوشه چشمانم سرازیر میشود و بالش را خیس میکند.
اصلا دلم نمیخواهد نگاهی به اطرافم کنم ببینم چه کسی همراهم است...دوباره چشمانم را میبندم.
دیگر هیچکس حتی خودم هم برایم مهم نبود...🖤
بعد از چند دقیقه صدای پای رویا را شنیدم.
وقتی داخل شد آرام چشمانم را باز کردم.پلاستیکی از آبمیوه و کمپوت در دست داشت.
رویا:سلام...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
💫 بۍگمان روزِ قشنگۍ بشود امروزم .. چون سرِ صبح، سلامَم بہ تو خیلۍ چسبید! :) #السلـامعلیکیااباعبد
✨تو خودت صبح دل انگیز جهآنی به خدا
پس تو ای صبح دل انگیز جهآن، #صُبحبخیر :)
#همایونرحیمیان💚
🌸 @nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
💫 «سمتِ دلتنگیِ ما چند قدم ، راهی نیست حالِ ما خوب ؛ فقط طاقتمان طاق شده..!💔 #هذا_یوم_الجمعه #ا
جمع ات میکنم
درون دلم
کانون دلم شده ای ...
اما
هر چه میگردم نمیبابمت!
#إلی_متی_احارُ_فیک_یا_مولای..
#سرگردانم؛
به هر سمت و سویی که نشان از تو باشد ...
#صاحبدلــ💔ــم...
💚 @nahnoll_hosseineun
#ای_جاانِ_دلم..
دل کوچہ ها
خیلـی تنگہ برات
بیـا اے مسیحایِ دلھـا
بیـا ....
بیـاکه همـه ی دلهـاشکسـتـه ازنبـودنت😔
#کاش_میشد_زسفر_برگردی...
🌸 @nahnoll_hosseineun
✨مهدے جان
اینجا همه ادعای یاری داریم
یک جمعه بیا و امتحان کن ما را
#اللهم_عَجل_لولیک_الفرج💚
🌸 @nahnoll_hosseineun