°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_دوم☺️ پووووووف😪باز مادر دلنگرانم بود😑😏بی حالتر جواب میدهم:
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_سوم☺️
تا اینکه سال آخر دوره اول که بودم،با رویا و آوا همکلاس شدم و از قضا چون پشت سرماهم می نشستند کم کم با گفتوگو دوستی ما شروع شد و به رفاقتی شدید تبدیل شد.
اواسط سال با پیشنهاد رویا تصمیم به رفتن آموزشگاه زبان گرفتیم.هم بخاطر سنگینی درس مدرسهمان و هم علاقه داشتن به زبان من و کیانا پیشنهادش را پذیرفتیم.
زبانکده زیاد از خانه ما دور نبود،برای همین هم پیاده میرفتیم.
محل قرارمان عصرها سرخیابان ما بود و یک ربع قبل از کلاس من و کیانا و درآنجا منتظر رویا و آوا بودیم که باهم برویم.
خوب بود.من خیلی از تنهایی دور شده بودم،مادرم هم وقتی میدید دخترش دیگر تنها نیست و دوستان خوبی دارد(درظاهری ک من تعریف داده بودم البته، چون او تا آن موقع به جز کیانا بقیه را ندیده بود)خیال همیشه راحتش راحتتر میشد و به کارهایش میرسید😏
چند ترم ابتدایی زبان را به خوبی و با نمره بالا به پایان رساندم.درکلاس زبان با مهشید(دوست قدیمی رویا)هم آشنا شدیم.دوسال از ما بزرگتر بود اما اوهم کم کم مثل کیانا و بقیه برایم عزیزشد.
ابتدای ترم جدید بودیم.
هرروز دوستی ما محکم تر و صمیمی تر میشد.دیگر تمام فکر و ذکرم آنها شده بودند،خودم را خیلی خوشبخت تصور میکردم.
بعداز آنهم پایشان به خانهی ما باز شد و چون من همیشه تنها در خانه بودم،آنجا پاتوقمان شده بود و از ۲۴ ساعت شبانه روز به جرئت میتوانم بگویم ۲۰ ساعت را دد خانه ما میگذشت.
اوایل وقتی به کلاس میرفتم خیلی لباس های معمولی و مرتبی میپوشیدم یا به قول دوستان خیلی بچه مثبت گونه بودم.
اما آرام آرام با تحتتاثیر شدید قرار گرفتن از بچه ها،من هم شروع کردم و نیم ساعت قبل از زمان رفتن جلوی آینه موهایم را درست میکردمو...به ظاهرم خیلی میرسیدم،این عادت آنقدر تشدید شد تا آنکه رفتن به کلاس زبان برای من بیشتر شبیه رفتن به شوی لباسو آرایش💄💅🏻👗تبدیل شده بود تا خواندن زبان انگلیسی😏
بدتر از آن اینبود که....
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_سوم☺️ تا اینکه سال آخر دوره اول که بودم،با رویا و آوا همکلاس
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_چهارم☺️
بدتر از آن اینبود که با کم کم پایمان به گشت و گذار و تفریح در پارک و پاساژ و کافه هم باز شد...و به نوعی ولگرد شدیم...😏
درد من هم از آنجا شروع شد که یکی از همان روزها در کافی شاپ شیک و پرمشتری آن منطقه من و کیانا سر یک میز دونفره و مهشید و رویا هم سر میز دیگری نشسته بودیم...
کیانا برای تغییر سفارشش برای چند دقیقه به طبقه پایین رفت.
همان موقع بود که یکی از آن پسرهایی که آنطرف کافه نشسته بودند،به بهانه رد شدن از کنار میز ما و برخورد با صندلی خالی و عذرخواهی کردنش،خیلی آرام و حرفه ای سر صحبت با من را آغاز کرد...
خودمانیم ولی تقصیر من هم بود که همچین بدم هم نمیآمد و طردش نکردم.
نامش اشکان بود.۲۱ سال داشت.درظاهر خیلی آرام بود،آنچنان که من آنزمان اصلا فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشد یا حتی از عمد خودش را به صندلی زده یا هرچیز دیگر...
کیاناهم وقتی آمد،مهشید و رویا نگذاشتند مزاحم گپوگفت ما بشود و کنار آنها نشست.
آنروز گذشت و قرار بعدی ما در همان کافیشاپ و همان ساعت بود🕔
واکنش دوستانم هم خیلی تعجبآور نبود،فقط رویا کمی با شوخی کردن متلکی گفت که آن هم فقط شوخی بود.اما در کل نظرشان این بود که من خودم اختیار خودم را دارم و حق انتخاب با خودم است و آنها دخالتی نمیکنند.😕
هرچند که مخالف مخالف هم نبودند چون خودشان هم کم و بیش تجربه دار بودند😏
البته فقط کیانا بود که وقتی تنها بودیم نظرش را میگفت که لعیا جان مواظب باش خیلیییی؛مبادا یه موقع تو دام بندازتت.براخودت حد و حدودایی مشخص کن و بهش بگو.
من هم برای اینکه بحث را جمع کنم چشمی میگفتم و در دلم هر هر بهش میخندیدم.پیشخودم میگفتم آخه تو وقتی تا حالا مثل من نشدی میای برای من روضه میخونی🙄😏آخر کیاناهم مثل قبلا خووم بچه مثبت بود و فقط برای اینکه مرا تنها نگذارد،همه جا همراهیم میکرد.
خودم هم این احساس را داشتم که دلش زیاد با این کارها راضی نیست.
اما نمیخواستم از خودم دورش کنم...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_چهارم☺️ بدتر از آن اینبود که با کم کم پایمان به گشت و گذار و
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_پنجم☺️
چند هفته ای از ارتباط من با اشکان میگذشت و هرروز صمیمیتر میشدیم...کم کم در دلم نسبت به او حسی رشد میکرد؛اما اهمیتیونمیدادم و فقط به قصد سرگرمی با او بودم.
اشکان خیلی خوب بود.به حرف هایم گوش میداد،درددل هایم را میشنید،دلداریم میداد،غم هایم را تسکین میبخشید.
اصلا وقتی باهاش حرف میزدم یا بیرون میرفتیم؛همه چیز فراموشم میشد.یکنواخت بودن زندگیام یادم میرفت و احساس میکردم وارد مرحلهی جدیدی شدهام که پایانی ندارد و دنیا روی خوشش راهم به من نشان داده...😏
درست است من با وجود دوستانم خیلی تنها نبودم ولی اشکان آن خلاء نبودن محبت از طرف جنس مخالف را به من جبران میکرد.برای همین از بودنش خوشحال بودم و با او آرام میشدم...
منی که زمانی حالم از بیرون رفتن به هم میخورد،آن موقع حاضر بودم به هرجایی بروم فقط او هم باشد...هرجا پیشنهاد میداد با جانو دل میپذیرفتم.
آن زمان بچه ها هم دیگر کمتر به خانهی ما میآمدند ودلیلش اینبود که من از صبح تا شب با اشکان بیرون بودیم و خانه نبودم.
آنهاهم سرشان گرم کارهای خودشان بود کمو بیش در تلگرام سراغی از هم میگرفتیم کیاناهم بعضی شب ها میآمد پیشم و باهم کمی حرف میزدیم.
صدای پشت سرهم پیام های گوشیام مرا از فکرو خیال بیرون میکشد.کلافه نگاهش میکنم،۲۳پیام از دوستانم که فقط احوال پرسی کردند؛چند پیام هم از گروهمان و چنل تکست بود.
گوشی را روی مبل پرت میکنم،فعلا حوصله هیچکس را ندارم.
نگاهم را باز به سمت تلویزیون میچرخانم.بازم فکرم میرود در گذشته....
یاد آن شب به یاد ماندنی میافتم...
من زیر درخت کاج کنار دریاچه مصنوعی زیبای شهرمان نشسته بودم و گوشم را به صدای آبشار سپرده بودم و حسابی حس گرفته بودم.
ناگهان صورتش را از بالا به سمت پایین آورد و درست مقابل صورتم گرفت و یک ادای وحشتناک درآورد👻
آنجاهم که تاریک بود😱من آنقدر ترسیدم که ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و خودم را به جلو پرت کردم😑
پیشانیام محکم به بینیاش خوردم و خون بود که میآمد....😧🤕
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_پنجم☺️ چند هفته ای از ارتباط من با اشکان میگذشت و هرروز صمیمی
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_ششم☺️
-وااااااااااای😨😱😨😱ببخشییییییییدددد😥😓بخدانمیدونستم اینطور میشههه😨وااااای حالا چکار کنییییییم😱
-عزیزم😑لطفا آروم بااااااش.تو انگار بیشتر از منی که دماغم داره خون میاد درد میکشی😐یه لحظه بزار فکر کنیم باید چکار کنیم الان😑
-بیابگیر این دستمالو....خب تقصیر خودت بود😒اصن حقته😛چرا اونجوری منو میترسونی😒
خندیدوسری تکان داد و گفت:آه....تمنا دارم مرا ببخشید که آن لحظه حستان را بهم ریختم و قیافهام شبیه سوسک جلوی چشمتان آمد و خوب تلافی کردید🙄
-بی مزه😒
-نمیبخشمت
-نبخش😏تازه تو باید بیای عذرخواهی ک منو ترسوندی
بینیاش را میشوید و دستمال را جاسازی میکند داخلش😐
به سمتم برمیگردد و نگاه شیطنتی میکند😼😈
همان لحظه نقشهاش را میگیرم و با جیغ نازکی شروع به دویدن میکنم.🙀
کل پارک را دویدیم.من جلو و او دنبالم.آخرش هم نتوانست بهم برسد😁
داشتم میدویدم که صدایش را دیگر نشنیدم؛برگشتم دیدم با فاصلهای زیاد دستش را به درختی زده و نفس نفس زنان خم و راست میشود.
با خنده آرام آرام به سمتش رفتم.
-چیشد،کم اوردی؟!!😏
-نخیر،قبول نیست.من با این حالمو این دماغم،توهم عین جت میدویی،دیگه خسته شدم.😒ولی یکی طلبت بعدا میگیرم😼
-باشه باشه...بچرخ تا بچرخیم😌
قدم قدم زنان تا جایی که نشسته بودیم میرویم و دوباره مینشینیم.بستنی هایی که گرفته بود هنوزهم آنجا بودند.چند دقیقهای در سکوت مشغول خوردنشان شدیم...
-اممم...میگم...تو به چی فکر میکنی؟🤔
-به اینکه بالاخره نتیجهگیری کردمو خودمو تسلیم و ملتفت کردم،بالاخره کلنجارای ذهنیمم تموم شد.
رویم را به سمتش برمیگردانم
-عه...جالب شد بدونم🙈(دقیقا همان لحظه فکر خودم هم یادم افتاد...)
همچنان به روبرو خیره بود.
-خب...راستش...من اولش فقط واسه سرگرمی اومدم(دقیقا مثل من)اما بعدش کم کم یه چیزی یه حسی..نمیدونم همون،هی تحریکم میکرد اما من بهش توجهی نمیکردم.ولی اینقدر زیاد شدوبهم غلبه کرد که تسلیمش شدم.(ای خدا،چقدر احساسش شبیه من بود)
با سکوتم منتظر نگاهش میکنم...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_ششم☺️ -وااااااااااای😨😱😨😱ببخشییییییییدددد😥😓بخدانمیدونستم اینطو
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_هفتم☺️
ادامه میدهد:
-و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅بزار راحت بگم🙈دوسِت دارم در حد بینهایت😁
آن لحظه شیرین ترین لحظه عمرم تا آن موقع بود.(اگرچهخودم خیلی وقت بود که میدانستم دوستش دارم)اما وقتی اوهم اعتراف کرد دیوانهتر شدم...
گفتم:خوشحالم از اینکه توهم بالاخره بهش پی بردی🙃
با سوال نگاهم کرد😳
اینبار من به آبشار خیره شدم🤓
-خب آخه خیلی وقته من به این حسه پی بردمو دیوونت شدم🙈
فقط کمی میخندد و هردو به روبرو مینگریم.به هرحال توانسته بودیم بعد از دوسال به عشقمان اقرار کنیم.
درفاصلهی کوتاهِ بین آن گفتوگو تا رسیدن به خانه فقط نگاهش میکردم.اوهم مشغول رانندگی گاهی با کنار چشمی نگاهم میکرد و میخندید.😁
مرا به خانه رساند و دم در منتظر ماند تا بالا بروم و از داخل خانه مرا ببیند و خیالش که راحت شد برود.از پنجره دستی تکان دادم،خداحافظی کردو رفت.
با چشمانم تا انتهای خیابان دنبالش کردم.
😪آن اوقات چه حال خوبی داشتم😏...
برگشتم که لباس هایم را عوض کنم که کیانا زنگ در را زد.در را باز کردم،آمد داخلی و نشست.
کیانا:راستی لعیا امشب مامانت زنگید.
من:عه چی میگفت؟!
-گفتش که هفته دیگه انگار چند تا مراسم باهم دارین واسه همین فردا میخواد بیاد ایران.
ابرویی بالا انداختمو گفتم:
مراسم؟!😐😏منکه یادم نمیاد مراسمی داشته باشیم🙁شاید همون مراسمای کاری خودش باشه.به هر حال بیاد،خوش اومد😕
ظهر فردایش مادر برگشت،ماجرای مراسم ها هم عروسی دایی آرش و تولد بابا بود...
مامان:لعیا،این دوهفته خیلی سرمون شلوغه تمام این مراسماهم که گفتم میفتن آخرای هفته دیگه.پس باید خیلی بجنبیم
اول از خریدا شروع کنیم یا تمیز کردن خونه🤔
-بنظرم خریدا بهترن😋
-آره فکر خوبیه امروز یکم خستم،استراحت میکنم از فردا شروع میکنیم.با خاله سوگندو سحرم هماهنگ کردم بیان باهم بریم.(😍چه شووووود😉)
-راستی بابا کِی میاد؟؟
-گفته هفته دیگه،خوبه وقت داریم این هفته رو.
صبح روز بعد با خاله ها رفتیم خرید.😍آنروز مقداری از خرید هایم را انجام دادم و بقیه را گذاشتم برای دفعه بعد،چون هم خسته بودیم هم با یکبار بازار رفتن نمیشود کل چیزهارا خرید و لذتش به چند بار رفتن است😋
بعد از ظهر وقتی به خانه برگشتیم مادر حالش بدشد.😰
اول فکر کردیم از خستگی است،اما وقتی حالت تهوع و لرزش شدید گرفت به اورژانس رفتیم😥😓...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_هفتم☺️ ادامه میدهد: -و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅ب
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_هشتم☺️
آنجا ازش آزمایش گرفتند و جوابش مثبت بود😍😇مادر بعد از ۱۷ سال دوباره باردار شده بود و من از یکی یکدانهای در میآمدم😍
این هم به آن اتفاقات خوشی که در انتظارم بود(عروسی و تولد بابا)اضافه شد😁
بخاطر وضع مامان که نمیتوانست بیاید،من و خاله ها باهم میرفتیم بازار و چیزی که برای مادر میخواستم بخرم تصویری با او تماس میگرفتم تا نظرش را بگوید.
هفته اول را فقط به تفریح و خرید برای خودمان گذراندیم.اما هفته دوم دیگر دایی آرش هم بهمان اضافه شد و خرید های عروسیاش را باهم انجام میدادیم😍
برای تمیز کردن خانه هم کسی را آوردیم چون مادر نمیتوانست.
در آن چند روز فقط با چت با اشکان در ارتباط بودم و حضوری دیگر ندیدمش...
هفته دوم آنقدر سرم شلوغ بود که شاید در روز فقط دوپیام از طرف من به او میرسید.اوهم شرایط مرا میفهمید و هم گویا کاری برای خودش پیش آمده بود و کمتر آنلاین میشد.
یک روز مانده به عروسی بالاخره کارهایمان تمام شد و آنشب را در خانهی مادربزرگ با دایی ها و خاله ها و بچه هایشان گفتیم و خندیدیم😍چه شب خوبی بود...یادش بخیر😪
فردایش که عروسی بود و بعدش هم که تولد بابا،من کلا وقت نکردم سراغی از اشکان بگیرم و کمتر گوشی دستم بود.فقط در این حد ک میتوانستم روزی یکبار آخرین بازدیدش را چک کنم.
دقیقا از روز عروسی تا آخر هفته آنلاین نشد،یکی دوبار هم با او تماس گرفتم ولی در دسترس نبود کمی نگران بودم...
تولد باباهم خیلی بهمان خوش گذشت😇بعداز چند ماااه هم خودش را دیدم که دلم خیلی برایش تنگ شده بود،هم از هدیهاش غافلگیر شدم😍
از سفری که رفته بود برایم جدیدترین اپ بهترین مدل گوشی را خریده بود😍
خیلی غافلگیر شدم نمیدانستم چه بگویم،با آنکه تولد خودش بود برای من هدیه گرفته بود🙈😅
آن شب(شب تولد پدر)آخرین شبی بود در این چند ماه که از ته دلم خوشحال شدم و به من خوش گذشت...😪
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_نهم☺️ خب آن دوهفته بالاخره تمام شد و روز جمعه پدر دوباره برای
#قسمت_دهم
😑-بله از آشناهای نزدیکشون هستم.کار مهمی دارم،ولی هرچی زنگ میزنم نه جواب موبایلشونو میدن نه تلفن خونه،الانم که هرچی در میزنم که کسی باز نمیکنه😑
-والا جریان داره.نمیدونم خبر دارین یا نه...
-نه خیلی اطلاع ندارم اگه میشه توروخدا بگین😓
-آخه نمیدونم بگم یا نه...معذورم.فقط در این حد بدونید که الان هیچکدومشون ایران نیستن...ینی از اولم نبودن فقط دخترو پسره-آقا اشکانو و شبنم خانم-اینجا بودن که بعدش یه مسئلهای پیش اومد اوناهم مجبور شدن خیلی فوری و اتفاقی برن...
فروا میگویم:
خب کی برمیگردن😰
کمی با تاسف سری تکان میدهد و نفسی عمیق میکشد.
-راستش بعید میدونم برگردن...مسئلشون خیلی جدی بود.حالا منم دقیق اطلاعی ندارم،از کسی که بیشتر خبر داره بپرسین...(آخه من بجز اشکان کیو میشناسم از خانوادشون😓)معذرت میخوام.دیگه بیشتر از نه میدونم نه میشه بگم....
و سرش را پایین انداختو رفت....
من فقط به پاهایم التماس میکردم که مرا تحمل کنند تا آن مرد به داخل برود.و خداراشکر خوب هم یاری کردند.
به محض اینکه در را بست،من خواستم نفس بکشم،اما نمیدانم چه شد که نفسم به سرفه تبدیل شد و افتادم...💔
روناک دوید به سمتم،مرا بلند کرد...
-لعیااااا😱لعیاااااا چیشدیییی😱پاشو آبجی...پاشو قربونت برم😓پاشو توروخدا....الهی بمیرم برات...پاشووو...قربون دل مهربونت...توروخدا بلند شو😭
فقط توانستم با سوی چشمانم صورتش را ببینم و آرامو بریده بریده بگویم:
رو....نااااک...جااان..تو...دی....گه....چ...رااااا....برا...من....گر..ی...ه....میک...
و دیگر چیزی نمیفهمم....💔💔
چشمانم را باز میکنم...سقف کاذبی بالای سرم میبینم و سریع میفهمم در بیمارستانم.
تا یادم میافتد چرا به اینجا آمدم و چه اتفاقی افتاد اشک از گوشه چشمانم سرازیر میشود و بالش را خیس میکند.
اصلا دلم نمیخواهد نگاهی به اطرافم کنم ببینم چه کسی همراهم است...دوباره چشمانم را میبندم.
دیگر هیچکس حتی خودم هم برایم مهم نبود...🖤
بعد از چند دقیقه صدای پای رویا را شنیدم.
وقتی داخل شد آرام چشمانم را باز کردم.پلاستیکی از آبمیوه و کمپوت در دست داشت.
رویا:سلام...
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
#قسمت_دهم 😑-بله از آشناهای نزدیکشون هستم.کار مهمی دارم،ولی هرچی زنگ میزنم نه جواب موبایلشونو مید
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_یازدهم☺️
رویا:سلام عزیزدلم...فدای اشکات اینقدر گریه نکن برات خوب نیست بخدا...رفت که رفت فدا سرت.
با پشت انگشتانش اشک هایم را پاک میکند.
آرام سعی میکنم لب هایم را تکان دهم و با صدای پر از بغض و گرفتگی میگویم:
دیگه چی دارم از دست بدم رویا...💔
و چشمانم را میبندم.
رویا:عهههههه لعیاااااا این چه حرفیه آخه😕
میدونم الان دلت گرفته...ولی دنیا همینه آبجی...🖤یروز اینقد خوشحالی که اصن یادت نمیاد غمی هم هست...یروز اینقدر ناراحتی که دوستداری دنیا نباشه...تا بوده همین بوده...یروز بخندی یروز گریه کنی...اینهمه آدم تو این شهر،هرکدوم یه داستانو زندگینامه و حتی بدبختی داره که تا وقتی میمیره تموم نمیشن😪ماهم بدنیا اومدیم مجبوریم زندگی کنیمو بگذرونیمو بسوزیمو بسازیم...چه خوب چه بد...مطمئن باش یه روز در اینده اینقدر خوشحال میشی که اصن امروزو یادت نمیاد...اونوقته که اینی که میگمو میفهمی...
حرف هایش به دلم نشست... اما بغضم را هم شکست...پس کی میخواهد تمام شود؟!!🖤
آن روز،روز دومی بود که در بیمارستان بودم.از روز قبل که آن اتفاق افتاد تا امروز بعد از ظهر بی هوش بودم یا به قول رویا در خواب عمیقی بودم.🤷🏼♀
شب دوم هم به تشخیص دکتر برای کنترل فشارم آنجا بودم و سرانجام روز سوم با رضایت یک بزرگتر(خاله سوگندم)مرخص شدم.
به خاله گفته بودیم که من بخاطر سردردو حالت تهوع بستری بودم😪خوشم از دروغ نمیآمد ولی چیز دیگری هم نمیشد بگوییم.نمیتوانستم بگویم که سوختم...از غصه این بلا سرم آمده...خدا به ادامهاش رحم کند...🖤💔
چند روز اولی که از بیمارستان برگشتم هنوز هم نمیخواستم باور کنم که اشکان دیگر نیست...شده بود همه زندگیام...
به هر دری زدم برای پیدا کردنش.به تمام آدرس هایی که از او داشتم سرزدم،محل کارش هم رفتم در آن کافه...😓کافهای که اولین روز آشناییمان در آنجا بود و من نمیدانستم او صاحب آن کافه است...اما نبود.دوستش که مسئول کافه بود میگفت کلا رفتهاند و خانهشان را به عمویشان و این کافه هم به پسرعمویشان سپردند...
گفتم خب شما هیچ آدرسی از کسی که باهاش در ارتباط باشد ندارید؟!ایمیلی هم ندارید از خودش؟!😰
با تاسف سری تکان داد...💔
خداااااااااااااااااااااااا😭😓😓😓😭😭🖤💔💔تو کجااااااییی چرا صدایم را نمیشنویییییییییی😓😭یعنی در این دنیا به این بزرگی فقط دل مرا کوچک گیر آوردی که این بلاسرم آمد؟؟؟؟!!!😓🖤💔💔
مگر نمیگویند خدا بندگانش را دوست دارد؟!مگر نمیگویند که خدا هیچ ظلمی به بندگانش نمیکند؟؟!!!
پس کوووو؟؟؟!!!
آیا این ظلم نیست که بر سر من آمده؟؟؟!!!
آیا این ظلم نیست که من باید دور باشم از کسی که دوستش دارم؟!بدون هیچ خبری؟؟!!!
دیگر بعد از آن تا یک ماه با کسی حرف نمیزدم...
کیاناهم جواب تلفن های مادر را میداد و هربار یکجوری میپیچاندش.
دیگر یک نمونهی بارز مرده متحرک بودم...🖤
فقط کیانا بزور چیزی در دهانم میگذاشت...
میگفت بخوووور میمیری...بیچاره نمیدانست من چند وقت است که مردهام...🖤
انگار که یک سنگ یا شئ بزرگی در ته گلویم گیر کرده بود،نه میگذاشت حرف بزنم،نه میشد چیزی را قورت بدهم،بلافاصله آن را پس میداد...
دیگر نمیدانم برای توصیف حالم چه کلماتی به کار ببرم...
به معنای واقعیِ سوختن و آب شدن...اصلا یک جورایی انتظار بود...
میان عقل و دلم کل کل بود.
دلم میگفت برمیگردد💔
اما عقلم با دلایل قاطع و منطقی نمیگذاشت کمی امید داشته باشم...خب راست هم میگفت🖤
من هم به شکایت دلم از عقلم فقط بغض نشکسته داشتم...اشکم نمیآمد...دلم میخواست چیزی باشد بغضم را بشکند...🖤
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_یازدهم☺️ رویا:سلام عزیزدلم...فدای اشکات اینقدر گریه نکن برات
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_دوازدهم☺️
روزگارم به بدبختی میگذشتو من هرروز بیشتر از روز قبل میسوختم💔
اگر کیانا و مهشیدوبقیه نبودند شاید زنده نبودم یا حتی مدرسه هم نمیرفتم.😪
کیانا هرروز صبح میآمد و بزور مرا به مدرسه میکشاند.هیچ فایدهای هم نداشت،امتحاناتم را یکی پس از دیگری گند میزدم و درسی هم نمیخواندم..ینی نمیتوانستم بخوانم...😓
همه معلما و همکلاسیهایم تعجب کرده بودند.منی که روزی بالاترین نمره کلاس را میگرفتم ولی حالا...😞
دوستانم بیشتر اوقات میآمدند پیشم،برای اینکه تنها نباشم.اما فقط خودشان باهم حرفرمیزدند،من نای حرف زدن نداشتم.
۴ ماه گذشت...عید نوروزو سال جدید پیش رو بود. مادر به مرخصی آمد.
من بر خلاف ذوقوشوقی که همیشه برای آمدن عید و بویژه آمدن مادر داشتم،اینبار حتی از رسیدن بهار بغض میکردم...💔
مادر فهمیده بود که من مثل همیشه نیستم و مدام گیر میداد و سوال میپرسید که چه اتفاقی افتاده.😑
برای همین هم خودم را به مریضی زدم تا دست از سرم بردارد...
عید بابا نیامد...😪میان آن همه بدبختی و غصهای که داشتم فقط جای او خالی بود و شاید میتوانست اندکی با حرف های دلنشینش آرامم کند.
دلم برای دخترم گفتن های پدرانهاش تنگ شده بود.
بیشتر موقع ها که سرم را زیر دستش میبردم تا نوازشم کند،میگفت:
دخترم،همیشه مواظب لعیای من باش.لعیا دختر باباشه و خیلی قویه،نمیزاره هیچکس اینقدر جلو بیاد که خدای نکرده دل دختر منو بلرزونه.اینو از طرف دختربابا بگیرو بسپر به عقلت.
بعدش هم پیشانیام را میبوسید...😘
آخرین باری هم که آمد همین را گفت،اما من...😞
نمیدانم چرا سهم من از بودن بابای مهربانم اینقدر کم بود...😪💔
چند روز عید نوروز هم گذشتو مادر باز با همان وضعش به سفر کاری رفت😑دیگر برایم مهم نبود♀
اما پس از آن یک چیزی تعجبم را خیلی جلب کرد😯
بعد از تمام شدن تعطیلات بچه ها هر ۲ یا ۳ روز یکبار برنامهای برای رفتن میچیدند،یک روز کوه،یک روز جنگل،یکروز بازدید از روستاهای تفریحیو...
و من هم بزوووور میبردند😓😓
خودشان میآمدند خانهمان و هماهنگ میکردند و میرفتیم.البته خودمان تنها نبودیم..
عضو یک گروه تفریحی-گردشگری شده بودند که از طرف آن ها اعلام برنامه میشد و ماهم(بجز من که هیچ علاقهای نداشتم)پایه یک همه اردوهایشان بودیم...
من ابتدا خیلی بی میلی میکردم😒اما کم کم بدم هم نیامد...در کلاس هایی که بین اردو برگزار میکردند چیزهای جالب و جدیدی میگفتند😯😯...
🖊نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_سیزدهم☺️
خب نکته اولی که آدم را مجذوب میکرد،این بود که مکان کلاسهایشان همیشه در طبیعت برگزار میشد،بعد از کلی ورزش یا پیادهروی نشستن به قصد کمی استراحت و خوردن چایو تنقلات برای هرکسی آن هم در دل طبیعت و میان درختان یا سرکوه خوشایند بود.
حالا این وسط کسی هم میآمد و کمی حرف میزد که گوش دادن به حرف هایش ضرری نداشت.
دومین نکته جالب توجه،مختلط بودن دخترها و پسرها بود،البته ورای این مختلطی،ارتباط و برخورد بسیار راحت و خالی از هرگونه خجالت های چندش آور و صمیمت فراوان آن ها باهم بود.
برای من هم که تا آن موقع چنین جوی ندیده بودم و هرچه بود خلاصه میشد به مختلطی همان کافه ها و مهمانی ها که در پایان به رسیدن مأموران و گشت ختم میشد...😪
ابتدا کمی غریبی میکردم ولی فضا آنقدر صمیمی و تأثیر گذار بود که من هم کمی زبانم باز شد.
موضوعی که در جلسه اول به آن پرداخته شد،بحث اختلاف بین آرزو و هدف یک انسان برای خودش بود.
بنظرم بحث جالبی باز کردند و حرف های خوبی هم زده شد.
همان جلسه یعنی اولین باری که ما هم در آن اردو همراهیشان میکردیم،محل قرارمان در کنار یکی از تپههای تفریحی اطراف شهر که به نوعی جنگل هم محسوب میشد،بود.
جایی بسیار دلچسب و همه پسندی انتخاب کرده بودند.
آن روز در راه رفت گفتوگوی بچههارا شنیدم و فهمیدم که با واسطه شدن دخترعموی آوا که در آن گروه سرتیم بود،مارا هم پذیرفتند و کلی دربارهمان پرسوجو کردند که راهمان بدهند.😐
هه😏😏انگار گروهشان تحفه است که اینگونه میپذیرند،خیلی هم دلشان بخواهد که ماهم عضو تیمشان بشویم😒
برنامهشان در روز اول این بود که صبح از همان پایین تپه بالا رفتیم تا ظهر،جایی حدودا میان تپه اطراق کردیم برای ناهار،غذا را که خوردیم بعد از کمی استراحت،
همه افراد به دوگروه تقسیم شدند و والیبال پر از خندهای بازی کردند.😂
البته به جز من که مثلا به بهانه داور بودن خود را فراری دادم...
🖊نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_سیزدهم☺️ خب نکته اولی که آدم را مجذوب میکرد،این بود که مکان ک
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_چهاردهم☺️
مادر بهشان سپرده بود با این حالم اصلا مرا تنها نگذارند.این را وقتی فهمیدم که یک روز درمیان به تفریح میرفتیم،روزهای دیگر هم از صبح تا آخرشب در خانه ما ولو بودند.
اما حال من که اینگونه خوب نمیشد.بد بود...
از خودم،وضع حالم،زندگیام،از همه و همه متنفر بودم...
دلخوشی نداشتم😞
چند جلسه که از شروع اردوها گذشت،با چندتا از مسئولان برگزاری گردش ها و کلاس ها آشنا شدم.
به سختی میشد پیدایشان کرد،از بس خودمونی بودند و قاطی بچهها میشدند.
اصلا افادهای نبودند که خودشان را کسی حساب کنند یا مثلا هرچند دقیقه بیایند و اسم بنویسندو اعلام کنندو...کارهای خسته کننده انجام دهند.☹️
یکیشان که بیشتر با گروه ما میچرخید و بیشتر آشنا شدیم،دختر بسیار مهربان و خونگرمی بود،اسمش نازنین همایی فر،دوست صمیمی دخترعموی آوا و همسن روناک هم بود.
همیشه مطالب خوبی در کلاس ارائه میداد و بحث های جالبی را میانداخت.
از بحثهای مطالبهگری گرفته تا نوع آرامش در جوانان
از جلسه دوم تقریبا موضوعشان این بود که درباره دانشمندان،صاحبنظران،نویسندگان،شاعرانو...معروف در قرن های مختلف در اروپا و آمریکا حرف میزدند و به نوعی میخواستند نظرات آن ها را مقایسه و استفاده کنند.
مطمئنا برای هرکسی موضوع این بحث هارا بگویی خندهاش میگیرد و میگوید چه بحث های کسل کنندهای😏
اما آنها بخصوص نازنین طوری سخن را بیان میکردند که نشستن سرکلاس برایمان شیرین از گشتوگذار و تفریح بود.😁
خیلی طول میکشد اگر بخواهم کل موضوعات جلساتشان را بگویم....
🖊نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد....😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun