°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_هفتم☺️ ادامه میدهد: -و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅ب
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_هشتم☺️
آنجا ازش آزمایش گرفتند و جوابش مثبت بود😍😇مادر بعد از ۱۷ سال دوباره باردار شده بود و من از یکی یکدانهای در میآمدم😍
این هم به آن اتفاقات خوشی که در انتظارم بود(عروسی و تولد بابا)اضافه شد😁
بخاطر وضع مامان که نمیتوانست بیاید،من و خاله ها باهم میرفتیم بازار و چیزی که برای مادر میخواستم بخرم تصویری با او تماس میگرفتم تا نظرش را بگوید.
هفته اول را فقط به تفریح و خرید برای خودمان گذراندیم.اما هفته دوم دیگر دایی آرش هم بهمان اضافه شد و خرید های عروسیاش را باهم انجام میدادیم😍
برای تمیز کردن خانه هم کسی را آوردیم چون مادر نمیتوانست.
در آن چند روز فقط با چت با اشکان در ارتباط بودم و حضوری دیگر ندیدمش...
هفته دوم آنقدر سرم شلوغ بود که شاید در روز فقط دوپیام از طرف من به او میرسید.اوهم شرایط مرا میفهمید و هم گویا کاری برای خودش پیش آمده بود و کمتر آنلاین میشد.
یک روز مانده به عروسی بالاخره کارهایمان تمام شد و آنشب را در خانهی مادربزرگ با دایی ها و خاله ها و بچه هایشان گفتیم و خندیدیم😍چه شب خوبی بود...یادش بخیر😪
فردایش که عروسی بود و بعدش هم که تولد بابا،من کلا وقت نکردم سراغی از اشکان بگیرم و کمتر گوشی دستم بود.فقط در این حد ک میتوانستم روزی یکبار آخرین بازدیدش را چک کنم.
دقیقا از روز عروسی تا آخر هفته آنلاین نشد،یکی دوبار هم با او تماس گرفتم ولی در دسترس نبود کمی نگران بودم...
تولد باباهم خیلی بهمان خوش گذشت😇بعداز چند ماااه هم خودش را دیدم که دلم خیلی برایش تنگ شده بود،هم از هدیهاش غافلگیر شدم😍
از سفری که رفته بود برایم جدیدترین اپ بهترین مدل گوشی را خریده بود😍
خیلی غافلگیر شدم نمیدانستم چه بگویم،با آنکه تولد خودش بود برای من هدیه گرفته بود🙈😅
آن شب(شب تولد پدر)آخرین شبی بود در این چند ماه که از ته دلم خوشحال شدم و به من خوش گذشت...😪
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun