#خاطرات_شهدا 🌸
#از_شهدا_الگو_بگیریم ❤️
🌷| حال و هوایی عجیبی برای خودش و شهدا درست کرده بود
اتاقش رو مثل نمایشگاه کرده و تموم در و دیوار رو عکس شهدا رو زده بود😍
با عکس ها زندگی می کرد و جانش به اون عکس ها بند بود👌
راهیان نور که رفته بود از مناطق خاک آورده بود و گوشه ی اتاق ریخته بود، فضای کوچکی رو برای خودش به عنوان یاد بود جبهه درست کرده و در اون پوکه و سربند و .... گذاشته بود ✌️
شب های جمعه بهشت زهرا و مزار شهدا میعاد گاه علی بود و هرگز زیارت شهدا رو ترک نمی کرد |😊✋|
اونقدر اونجا می رفت که تمامی مسئولین اونجا علی رو می شناختند.|🌷
#شهید_علی_امرایی
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
#خاطرات_شهدا ❤️
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه🏠 مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش👞 هم نمیآید روی فرش».
ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم. میگفت: «اینها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
مصطفی رنجید گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود».😊
#شهید_مصطفی_چمرانی❤️
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #ڪــوخ_نــشـیـنـهـا
🌸 زمستان بود و دم غروب ڪنار جاده
یڪ زن و یڪ مرد با یڪ بچہ
مونده بودن وسط راه ،
من و علی هم از منطقہ بر می گشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید : ” ڪجا می رین ؟ “
🌸 مرد گفت : ڪرمانشاه .
علی گفت : رانندگی بلدی ؟
گفت بلہ بلدم .
علی رو ڪرد بہ من گفت :
سعید بریم عقب .
مرد با زن و بچہ اش رفتن جلو و
ما هم عقب تویوتا .
عقب خیلی سرد بود .
🌸 گفتم : آخہ این آدم رو می شناسی
ڪہ این جوری بهش اعتماد ڪردی ؟
اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و ...
🌹👈 گفت : آره ،
اینا همون ڪوخ نشینایی هستن
ڪہ امام فرمود بہ تمام ڪاخ نشین ها
شرف دارن .
تمام سختی های ما توی جبهہ
بہ خاطر ایناس . 👉🌹
🌹 #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
🕊 #سالروز_شهادتش
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه گاهی به پا
#خاطرات_شهدا 🌷
💓 #عاشقانه_شهدا
✍همسرشهید:
🔰داشتم با #حمید صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم #بیمارستان.
🔰گفتم چیزخاصی نیست #حمیدجان نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که #آپاندیس عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم #تحت_مراقبت باشن
🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد
خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. #دستم رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات #اتفاقی_بیفته
🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی #بین_ما جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا #طاقت نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و #نماز و #مفاتیح میخوند..
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
📖 #خاطرات_شهدا
💐 خدا ڪار برونسی رو راه میندازه
⭕️ مسئولین سیاسی ما ، مدیران ما ، مدیران میانی و ڪلان ما مانند شهید برونسی نیستند .
👈 چون شهید برونسی وقتی ڪه رفت برای خانومش ڪه داشت وضع حمل میڪرد قابله بیاره ، اونقدر درگیر ڪار شد یادش رفت !
🔻️ دیگه آدم خانومش رو موقع زایمان فراموش میڪنه ؟!
🔺 بعد فرداش یادش اومد ، برگشت خونه گفت : ببخشید من درگیر شدم .
💟 " دید همه خوشحالن ! بهش گفتن اتفاقا قابله ای ڪه فرستادی خیلیم خوب بود ، دیروز تا تو رفتی یه خانومی اومد گفت من همون قابله ای ام ڪه آقای برونسی منو فرستاده ! اومد هیچیم از ما نگرفت ، خیلیم خوب وظایفشو انجام داد ."
✅ خدا ڪار برونسی رو راه میندازه ...
#شهید_عبدالحسین_برونسی 🌷
🌹 #یادشهداباصلوات 🕊
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
✨💠✨
📖 #خاطرات_شهدا ♥️
✍یڪ بار سعید خیلی از بچهها ڪار ڪشید . فرمانده دستہ بود . شب براش جشن پتو گرفتند . حسابی ڪتڪش زدند😶سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافی اون جشن پتو ، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح ، اذان گفت 😇. همہ بیدار شدند نماز خوندند . بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچهها خوابند . بیدارشون ڪرد و گفت اذان گفتند چرا خوابید ؟😐 گفتند ما نماز خوندیم . گفت الآن اذان گفتند ، چطور نماز خوندید ؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت ! سعید هم گفت : من برای نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح !😊😉
#شهید_تفحص_سعید_شاهدی🌷
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
در حالے ڪه جلوے آینہ مشغول بستن آخرین دڪمہ ے لباس یقہ دیپلماتم بودم صداے یڪ پیغام از تلفن همراهم توجهم را بہ خودش جلب ڪرد .
طبق معمول احمد رفیقم بود ڪه تو بدترین موقع پیام داده بود .
گوشے را برداشتم و پیامش رو باز ڪردم ؛ تصویر یہ پسر جوون بود ... خوشتیپ و خوش قیافہ !
شروع ڪردم بہ تایپ ڪردن :
این دیگہ ڪیہ ؟؟؟
حتما باز یہ بازیگر نوظهور حاشیہ ساز ؛
اینا چیہ میفرستے برا اینو اون ، الڪے گندشون میڪنید ?!
پیغام را ارسال ڪردم و باز مشغول مرتب ڪردن لباسم شدم ،
هنوز چند ثانیہ نگذشتہ بود ڪه دوباره صدای گوشیم دراومد !
احمد بود .
نہ عزیز ... نہ بازیگر نہ مدلِ فراری نہ سلبریتے
نہ ضد دین و انقلاب .
شهید بابڪ نوریِ ... چند روز پیش تو ابوڪمال سوریہ شهید شده ...
و بلافاصلہ پشت بندش چندتا عڪس دیگہ فرستاد .
باورش برام خیلے سخت بود ڪه این تصویر یه شهید باشہ ...!
حال و هوام بہ طور عجیبـے عوض شد ؛
حساب و ڪتابام بہ هم ریختہ بود .
احساس ڪردم هوا یہ ڪم گرم شده ، یقہ ے بالاے لباسم رو باز ڪردم .
همونطورے ڪه مات تصویر خودم توی آینہ شده بودم مصرعے از خیام ذهنمو پر ڪرد :
🔻... آیا تو چنان ڪه مےنمایـے هستے ؟؟
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم
🕊| @nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا 🌹
از مراسم سالگرد ارتحال امام خسته و کوفته و با زبون روزه برگشته بود خونه🏡، لباساشو عوض کرده بود و راه افتاده بود که تولد محمدپارسارو تبریک بگه به آبجی جونش،
اما بیمارستان رو اشتباهی رفته بود و فکر کرده بود همون بیمارستانی که ریحان به دنیا🌏 اومده اونم به دنیا اومده!
وقتی تماس📞 گرفت که چرا اسم آبجی جون تو لیست بستریا نیست و متوجه شدیم که اشتباهی رفته، هممون از خنده روده بر شدیم.😂
حق داشت اشتباه کنه، به فاصله نه روز دوبار دایی شده بود.
بچه ها انگار عجله داشتن که حتما دایی جونشونو ببینن و باهاش عکس 📷داشته باشن!
حالا ما موندیم و انتظار رسیدن تو راهی که هرگز داییشو ندیده و عکس یادگاری هم باهاش نداره.
خدا کنه که بچه ها راه داییشونو ادامه بدن❤
#حالا_که_میروی_همراه_جاده_ها_برگرد_و_پس_بده_تنهایی_مرا
#ذاکرالحسین
#ذاکر_با_اخلاص
#شهیدحسینمعزغلامی ✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات
#نَحنُعُشاقُالحُسَین
#نَحنُالجَّیشُالمَهدی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا🍃
دستش رو محڪم گرفتم
گفتم: بحثو عوض نڪن
این سوختگے دستت چیہ هادی؟!
خنــدید
سرشو پایین انداخت و گفت:
یہ شب شیطون اومد سراغم
منم اینجورے ازش پذیرایے کردم!
[😔💚]
#شهید_هادی_ذوالفقاری
💚✨ @nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا
یہ سربند دادھ بود
گفٺ:🗣
شهید ڪہ شدم ببندیدش بہ سینہ ام🙂
جنازھ اش کہ اومد سر نداشت🕊😔
سر بند رو بستیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشتہ بود:
(انا زائر الحسین)💚😭
#شهید_محسن_حججے🌸
@nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا 📖
#ڪــوخ_نــشـیـنـهـا 🔻
زمستان بود و دم غروب ڪنار جاده
یڪ زن و یڪ مرد با یڪ بچہ
مونده بودن وسط راه ،
من و علی هم از منطقہ بر میگشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید : ” ڪجا میرین ؟ “
مرد گفت : ڪرمانشاه .
علی گفت : رانندگی بلدی ؟
گفت بلہ بلدم .
علی رو ڪرد بہ من گفت :
سعید بریم عقب .
مرد با زن و بچہاش رفتن جلو و
ما هم عقب تویوتا .
عقب خیلی سرد بود .
گفتم : آخہ این آدم رو میشناسی
ڪہ این جوری بهش اعتماد ڪردی ؟
اون هم مثل من میلرزید ، لبخندی زد و ...
👈 گفت : آره ،
اینا همون ڪوخ نشینایی هستن
ڪہ امام فرمود بہ تمام ڪاخ نشینها
شرف دارن .
تمام سختیهای ما توی جبهہ
بہ خاطر ایناس .
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
#ڪجایند_مردان_بیادعا
#نَحنُالجَیشُالمَهدي
@nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
#شهید_مجید_زینالدین
@nahnoll_hosseineun