eitaa logo
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
364 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
554 ویدیو
35 فایل
🌱بِـسـمِـ رّبِـِ الـحُـسَـیـنــ♡ +مـا ایـن دلِ عـاشـق را؛ در راهِ تُـو آمـاجِ بـلـا ڪـردیـمـ...! #حُـبُـ‌الـحُـسَـیـنـ‌هُـویَـتُـنـا❣
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃در سال‌های دفاع مقدس ... مرهمِ جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند. 🍃روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ) بودیم که در آن صحبت از مناطق عملیاتی بود. 🍃حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها می‌گیرند و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند مگر بلد باشند 🍃آقای مهدی در پاسخ گفت: شما دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟! حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم حتی حدّ خط را هم می‌شناسم! 🍃آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می‌شناسید؟ حاج همت در جواب گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد، اصلاً نیست! 🍃هر خطی ڪہ از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه شما روی آتش می‌جوشد ... همگی خندیدیم 😂😂 🌷 🌷 @nahnoll_hosseineun
💫‌‌ 🌷 شهید مهدی باکری 🌷 اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها. » گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. » 📚 یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری 🌹 @nahnoll_hosseineun
💫🌈‌ 🌷 شهید مهدی باکری 🌷 اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها. » گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. » 📚 یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری @nahnoll_hosseineun
🔗☘ قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو. تیر خورده بود به سینه اش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم براش. همون رو پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون. توی راه سینه ش رو فشار میداد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان. گفت: راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم. کتاب یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری ...♡ ~✨⁦♡⁩⭐️⁦♡⁩✨⁦♡⁩⭐️⁦♡⁩✨~ @nahnoll_hosseineun ~✨⁦♡⁩⭐️⁦♡⁩✨⁦♡⁩⭐️⁦♡⁩✨~
🔗🌱🌷 شهردار ارومیه که بود دو هزار و هشت‌صد تومان حقوق می‌گرفت. یه روز بهم گفت بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،تا اگه آخرش چیزی اضافه اومده بدیم به یه فقیر. همه چی رو نوشتم از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه پول رو داد لوازم التحریر خرید و داد به یکی که می‌دونست احتیاج داره. گفت: اینم کفاره‌ی گناهان این ماهمون °•🌸⁦✯🌸⁦✯🌸⁦✯🌸⁦✯🌸•° @nahnoll_hosseineun °•🌸⁦✯🌸⁦✯🌸⁦✯🌸⁦✯🌸•°