الآن خود تاریخم یادش نیست ملکه ی انگلیس کجاش به دنیا اومده، بعد اینا چجوری واسش جشن تولد میگیرن؟🙄
#تولد_ملکه
#جشن_حقارت
محمد رضا رضایی
@nahnoll_hosseineun
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ جامع و کامل استاد ازغدی به یک سوال مهم و رایج :
چرا ژاپن ، ژاپن شد و این همه پیشرفت کرد ولی ایران با اقتصاد این کشور سالها فاصله دارد؟
نکاتی مثبت و منفی از ژاپن که باید بدانید
#پیشنهاد_ویژه👌👌
@nahnoll_hosseineun
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 آنگاه كه گروهى امام علی علیهالسلام را ستايش كردند فرمود:
بار خدايا تو مرا از خودم بهتر مىشناسى، و من خود را بيشتر از آنان مىشناسم، خدايا مرا از آنچه اينان مىپندارند، نيكوتر قرار ده، و آنچه را كه نمىدانند بيامرز.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت100
@nahnoll_hosseineun
سلام و عرض ادب🖐🏻
انشاءالله امشب قسمت اول رمانمون رو توی کانال قرار میدیم البته با کمی تاخیر😅
عذر خواهی مارو بپذیرید🌺
هرشب یک قسمت رو به اشتراک میزاریم😇
از دوستانتون دعوت کنید حتما تشریف بیارند برای خوندنش☺️
و یک نکته اینکه کپی کردن با ذکر نام نویسنده مجاز هستش😇
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_اول
شیشه پنجره را پایین می آورم و دستم را تا آرنج درخلاف جهت باد نگه میدارم،باز به خودم فکر میکنم...به آنچه زندگی در این سال های کم به سرم آورد فکر میکنم...چه شد؟چرا اینطورشد؟وبی حوصله تر از همیشه بی خیال سوال های تکراری بی جوابم میشوم...
سرم را کمی جلوتر میبرم تا برخورد باد با صورتم را بیشتر احساس کنم چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم وقتی چشمانم را باز میکنم اشعه آفتابِ غروب مستقیم صورت مرا هدف گرفته و باعث میشود سرم را به داخل ماشین بیاورم.
برمیگردم و نگاهی به بچه ها میکنم،از فرط خستگی هرکدام به طرفی افتاده و سرش روی شانه دیگریست.
رویا که جلو نشسته و سرش را به صندلی تکیه داده و در خوابی خوش به سر میبرد،مهشید هم سرش روی شانه کیانا و کیانا هم روی شانه من خوابیده اند،فقط من و روناک-خواهر بزرگتر رویا-بودیم ک نخوابیده بودیم،البته اوهم چون پشت فرمان بود نباید خوابش میگرفت.
صدای نسبتا بلند آهنگ خیلی روی اعصابم راه میرود و نمیگذارد کمی آرام بودن فضا مرا هم آرام کند😑برای همین به روناک میگویم:
-روناک جان آبجی
+جونم لعیا جان
-میشه صدا اینو ببندی میخوام یکم سرمو بزارم.
+باشه عزیزم
و آهنگ را قطع میکند😪
هوا تقریبا رو به تاریکیست که به در خانه ما میرسیم و منو کیانا با خداحافظی پیاده میشویم.فاصله خانه رویا و مهشید با ما یک خیابان است.کیاناهم همسایه طبقه بالای ماست.
داخل آسانسور به کیانا گفتم:میری خونتون؟!
کیانا:آره دیگ این سواله تو میکنی🙄
من:نمیای پیشم امشب؟
کیانا:کسی خونه نیست؟
من با خستگی دستی به صورت میکشم و با صدایی که از ته چاه در میآید آرام و شاکی میگویم:
ای بابا توهم!!تاحالا کی خونه ما بوده که الان باشه:/
کیانا هم حالم را بهتر میفهمد و آرامتر میگوید:باشه ببخشید،خیلی خوب بزار لباسامو عوض کنم غذا رو که خوردم آخرشب میام.
من:باشه پس منتظرم...
به طبقه سوم میرسیم و از آسانسور بیرون میآیم.
وارد خانه که میشوم مستقیم به سمت اتاقم میروم،از روی خستگی حوصله عوض کردن لباس هایم را هم ندارم😕روی تخت دراز میکشم و به خوابی عمیق میروم.
یکدفعه با صدای زنگ گوشی از خواب میپرم،نمیدانم چند ساعت گذشته اما انگار کمی بوده چون حتی چشمانم را نمیتوانم باز کنم😴😴
نویسنده: #ز_سین_میم😇
ادامه دارد...😉
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_اول شیشه پنجره را پایین می آورم و دستم را تا آرنج درخلاف جه
🌺رمانمون یادتون نره🙃🍃
شبتون مهدوی💐🖐🏻یاعلی مدد