⭕️پاچه های خیس
صدای هِرهِره خنده تمسخرآلودشان توی فضا پیچید. جوانی زنجیرنقره ایی بیست سی سانتی دور مچ دستش تاب داد تا دور مچش پیچ خورد و با خاشاکی که کنار دهانش آویزان بود گفت:«حجی، خونه هامون رو آب نبره؟!» پیرمرد رنجیده خاطر از طعنه آنها سکوت کرد.
📌حلقه های قرمز توی چشمان پیرمرد،به خون نشسته بود سه روز روزه و شبها شب زنده داری و بعد هم زیر آفتاب داغ،دو سه ساعتی به نماز و عبادت، خستگی و پریشانی در چهره پیرمرد، دیگر رمقی برای جواب دادن به تیکه های لات های محله نگذاشته بود.
📌حاج حبیب که تا اون موقع ساکت بودو حرفهای آنها را گوش می کرد دستش را روی بینی عقابی اش کشید و با کمی غیظ گفت:پِسِرش شیخ حسینعلی! می گند تو قم درس خوونده س. حالا هم تو دَم و دستگاه کسی شده س. ایناکُو اَنقَذه حلال و حروم می کنند پس چِروُ زیمینا منصور خان رو مصادره کردند؟!
📌پیرمردنازک دل گفت: تا وقتی کُو گُنا نکنیم. تا وقتی کُو مالِ مردم و نخوریم. تا وقتی کُو میوه ها رو قَرَم قاطی بفروشیمو خوباشو نذاریم رو وبدا و ریزاشو بزایم تَه.تا وقتی کُو حق الناس نکنیم …
📌نویسنده: «حدیث». از هنرآموزان مجموعه کلاس های #داستان_نویسی استاد «#سلمان_باهنر» در انتشارات مهر زهرا
📎متن کامل داستان:👇👇👇
https://goo.gl/6NctSc
#نماز_باران
#خشکسالی
#حاج_علی_منتظری
#نجف_آباد
#نجف_آباد_نیوز
🆔 @najafabadnews_ir
🆔http://najafabadnews.ir