هدایت شده از تأملات | تولايى
اسمش ابوهاشم کوفی بود؛
به ناحق انداخته بودنش زندان
دلش خیلی گرفت،
هرطور شد، یه نامه جور کرد، بفرسته برای آقا...
تو جواب فرمودن: ابوهاشم! امروز نماز ظهر رو تو خونهات میخونی
هدایت شده از تأملات | تولايى
اصلا نفهمید چطور شد
از کجا مشکل حل شد،
ظهر نرسیده آزادش کردن
هدایت شده از تأملات | تولايى
تو راه داشت میرفت
یادش افتاد این همه مدت زندان بودم
کاری نداشتم...طبیعتا پولی هم ندارم
چطوری برم خونه حالا؟
هدایت شده از تأملات | تولايى
میخواست تو همون نامه خدمت آقا بنویسه که وضع مالیم خرابه، روش نشد، از آقا خجالت کشید