لابلای قفسهی روانشناسی کتاب فروشی، دنبال رنگ صورتی ژورنال خرده عادت ها بودم.
ازراه رسید و بی مقدمه پرسید، دنبال چی هستی؟ جواب دادم.
تَشری شیرین زد و گفت: دنبال خودت بگرد دختر! خودت اینجا پیدا نمیشه..
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست..
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی:)
-جناب حافظ
May 11
ناجِہ❀
برخی افراد حضورشان در زندگی، "حیاتی" است..
وجودِ مملوء از محبّتشان، همچون انرژی زا میماند؛ شاید حتی بی دلیل، مستت کنند^^
برای ادامه دادن ثانیه های شاید نفس گیرت، کمی اکلیل به روحت تزریق می کنند تا حرکت برایت زیبا تر جلوه کند..
حضور این آدم های لازم، نمودی از لطف خداست..
و آنجا که لبخند را روی صورتت-گاهی قطره ای و گاهی به صورت سیل مانندی- میچکانند، تو آنها رانمیبینی.. بلکه خدارا به تماشا نشسته ای که برایت دست تکان میدهد و میگوید:
دیدی هواتو دارم دختره؟!؛)
و حقیقتاً پاسخ این لطف خدا، امکان انتقال ندارد.. فقط باید ایستاد و نظاره کرد این حجم شیرینی را..:)) شیرینی ای که محال است دلت را بزند..
تنها کاری که من خود در پاسخ این افراد-که از الطاف خالقم هستند-وظیفه ام میدانم، تلاش های مکررم برای حفظ قلوبِ عزیزشان¹، در قلبِ به واسطه ی آنها رنگی شده ام و برعکس، هست..:)
پن: برایتان، این لبخندهایِ حیات بخش را، از خودِ خالقِ باوفایم، میخواهم..
¹: عزیز یعنی شکست ناپذیر.. یعنی قلبشان در قلبم شکستنی نیست..
به وقت اولین روزِ حیاتم در ۱۶سالگی🌱
#همینطوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه مردانه پشت سر صاحب نام روی سربندت،عبّاس، حرکت کردی باغیرت!
کنارش رسیدی، تابشِ ماهِ چهره اش، که چشمانت را به نم نشاند، دعا و نگاه یادت نرود:)
تولدت مبارک سربازِ زینب س🌱
دعای امروز؛
خدایا به معنی واقعی کلمه ما رو با خودمون و خودت آشتی بده...🌱
#دعا
🌱 @fatemeyesoltanii
-
گاهی ضعیف و رنگ پریده،
گاهی قوی و پر نور؛
خودمانیم..
ماه، معنای انسان بودن را چه خوب می فهمد!:)
چرا ابر ها حالشان دست خودشان نیست؟..
چند ثانیه ای در آغوش هم هق هق میکنند و دقایقی آرام، گوشه ای قطره قطره میبارند..
چشمانم روبه آسمان نشسته است و همراهیشان میکند.. اما خیالم هنوز مدرسه است..
خیالم نشسته گوشه ی کلاس و با بغض تماشا میکند..
با بر سر زدن های فاطمه.ع ، قلبم تیر میکشد..
با هر سرفه ی فاطمه. ن، نفسم حبس میشود..
با دیدن چهره ی از بهت، سرخ یگانه، سنگین میشوم..
فاطمه.و ، با شتاب میآید سمتم.. دست هایش را باز کرده.. روسری سرمه ای رنگش، کاملا کج و معوج است.. هر یک از چشم هایش، کاسه ای خون است.. سرش را محکم میگذارد روی شانه های نامحکمم.. تار و پود چادرم چه خوش لیاقت است که حالا در این لحظات مملؤ از رنج، محل اصابت "اشک" است..
ریحانه.ا ، با همان دست شکسته اش تلاش میکند سیستم را روشن کند و کانال حضرت آقا را چک کند.. زینب. س، با چهره ای رنگ پریده میگوید: دیگه کی مونده برای آقا؟...
زینب.ب ، دختر شاد کلاس، نشسته روی صندلی، دست هایش را گذاشته روی چشم هایش و به معنای واقعی، زار میزند.. لرزش شانه هایش مرا یاد نرگس می اندازد.. داخل راهرو میروم.. نرگسی که در مدرسه اورا به شاخه های زیتون و لحن عربی مقاومت میشناسند، کِز کرده گوشه ای و اشک بی مهابا با مژه هایش مبارزه میکند و میچکد بر روی گونه هایی که حالا خیسِ خیس است..
مداحی درحال پخش از بلند گوهای مدرسه، بیش از حد آشناست..:
بلند شو علمدار، علم رو بلند کن..
از عکس های توی راهرو میپرسم، بگو این دخترها، همان دختر هایی هستند که ده دقیقه پیش، از فرط خنده، صدایشان گرفته بود؟
این دختری که از شدت گریه، صورتش سرخ شده، همان دختریست که چنددقیقه پیش سرکلاس با خانم س. با تمام وجود میخندید؟..
اینجا کجاست؟ بیشتر از اینکه به دبیرستانی دخترانه در بهارستانِ تهران، شبیه باشد، به خیابانی جنگ زده در جنوب بیروت شباهت دارد.. چرا دخترانش همچون زنان لبنانی گریه میکنند..؟
شهید سید حسن!
ترس و اضطرابِ تک تک ما دختران که نیمی از اشک هایمان به خاطر ضعفِ نادانیِ چه کنم هاست، برای آقاست.. برای همانی که شما سربازش بودی..
دعا کن برای ابروان سفید و در برابر قاتلت،درهمش..
و دعایی کن به حال ما دخترانِ دبیرستانیِ ایران.. که همچو حاج قاسم، جانفدایش باشیم..
و اصل سفارش را آنجایی به مادرت فاطمه کن، که حرف از سنگینی قلب حضرت صاحب باشد..
به وقت اذان مغربی بارانی، غروب شهادت رهبر مقاوت؛
(دختری کوچک از تبار ایران)
اللهم احفظ سیدنا و قائدنا امام الخامنه ای..
وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَجَعَلْنَاهَا
رُجُومًا لِّلشَّيَاطِينِ ۖ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِيرِ
باشد که شبانگاهان
بر سرشان بریزیم
همچون عقابان تیز پروازی
که شب و روز
برایشان معنا ندارد....!
شهیدمتوسلیان
@lahne_negah
تو به من نزدیک میشوی ...
میدانم درونت با من غریبه است
اما حیف دلم حتی این نزدیک بودن ظاهری تورا میپرستد
ای محبوب من !
شاید من برایت غریبه باشم
اما باور کن ظاهریست
اعماق قلبم تورا نزدیک تر از خود میداند ...
_مورتی
همه جا از سختی دل بریدن خوندیم
اما میخوام اینبار، با ساختار شکنی تمام، بنویسم
دل بستن، سخت تره.. خیلی سخت تر!
سخته وقتی برای گره خوردن قلب ها، لبخند میزنی درحالی که انتهای جادهی این محبت شیرین رو، یه بن بست تنگ میبینی
وسخته وقتی کشیدگی چشمات موقع خنده با اون قلب، پلک زدن های خیسی رو در پیش داره
قبول داری؟
اما جوهر خودکارم گیر کرد
نذاشت ادامه بدمو براش از دل بستن هایی بگم که پیراهن چین دار ایهام رو به تن کردن و تو معنای دل بریدن هم صدق میکنن
باشه؛ ممنونم ازت آبیِ جان..
ممنون که توپ رنگی امید رو میندازی تو دستای من، موزیکو قطعش میکنی اما، طبق ساختار شکنی، که شیوه ی این کلمات درهم بود، منو برندهی نهایی این قصه اعلام میکنی!
-برایمازثانیهیوداعباضعفبگو
"اندراحوالاتِپائیزی"