#داستانهای_کوتاه
افتخار...
✳️ مادر با عجله از پسر کوچولویش خدا حافظی کرد و گفت به دیدار معروفترین بازیگری میروم به امروز به شهر ما آمده است.
▫️ ساعتی بعد با عصبانیت برگشت. پسر پرسید: چرا ناراحتی؟ بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر گفت:
▫️من و جمعیتی از مردم منتظر بودیم؛ اما خبر آوردند که او نیم ساعت پیش این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا نصف شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده، به ما داده بود!
▫️ کودک پس از شنیدن حرفهای مادر، آماده شد و گفت: من میتوانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
🔹اما مادر اعتنایی نکرد. پسر ملتمسانه مادر را راضی کرد. پس از چندی قدم زدن پسر گفت: رسیدیم. در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره میکرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود، با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم الان وقت شوخی نیست!
کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقاً گفتی «کاش خدا نصف شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده، به ما داده بود». آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است حرف بزنی نه با آن کسی که آن را دریافت کرده است؟
🔺سخن سدید
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌺
کانال تربیتی نجوای عاشقانه( نمازوتربیت ومباحث روانشناسی خانواده)
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
@najva14