🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_هفتاد_و_هشتم 📚 #تنها_میان_داعش میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاه
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#قسمت_هفتاد_و_نهم
📚 #تنها_میان_داعش
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد:
- معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی این چنین فرمانده ای سینه سپر کرد:
- #حاج_قاسم بود!
با شنیدن نام #حاج_قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد.
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد:
-عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:
- نرجس!
به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!
و در رکاب #حاج_قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:
- مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!
تازه میفهمیدم #حاج_قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن -شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش #حاج_قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
- عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟
و عباس روزهای آخر #آیینه_حاج_قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشین ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:
- چطوری آزاد شدی؟
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید:
- برا این گریه میکنی؟
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم:
- حیدر این مدت فکر نبودنت منو
کشت!
♻ ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬