eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
358 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
162 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠤⣒⠒⠤⣴⣶⣦⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡠⢎⡀⣶⣾⣲⣧⣬⣙⣻⣖⢷⡄⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⢠⠃⣤⣾⣯⡥⢴⣦⠴⡛⡻⢿⡿⢯⣿⡄⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢰⣯⣾⣿⣿⣿⣯⣭⠁⠀⠀⠈⠂⠅⢤⣿⣿⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⣷⡟⠀⠉⠛⠉⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠱⣬⢿⣿⡆⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢻⡇⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠌⠟⡠⢧⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠈⢿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣀⡀⠀⠀⠀⠸⠿⢸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠈⢁⠀⠀⠀⠀⠀⡴⢛⣩⣤⡄⠀⠀⠀⠄⠀⠸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢟⣻⢿⣧⠀⠀⠟⠒⠊⠀⠀⠀⠀⠄⠀⠄⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠉⠈⢹⠀⠀⢀⡀⠀⠈⠁⠀⡈⠀⠀⠀⣀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠐⡀⠀⢇⠀⢀⡠⠟⠢⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣦ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠐⡀⡼⠉⢉⣀⣠⣤⡀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠁⠀⠰⠛⠉⠁⠀⠈⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣦⣀⣤⣤⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿‌‌ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ✅ رهبر انقلاب امروز با خانواده سردار سلیمانی و برگزارکنندگان بزرگداشت سالگرد این شهید عزیز دیدار می‌کنند. ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🙃 آدمے، تڪه هایۍ از یڪ دلتنـگے عظیم است...💔 از ترڪیب ثانیه هایۍ که بوے تنهایۍ دارند...🍂 🥀🕊 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🌹وحیدزمانی‌نیا جوان‌ترین محافظ حاج بود. ♦️برادرش می‌گوید: متوجه شدیم حاجی خودش وحید را انتخاب کرده بود. ♦️بعدا از خانواده شهید مظفری‌نیا شنیدیم که گویا یکی از محافظ‌ها توی این مأموریت نمیتوانسته همراه سردار باشد که حاج‌قاسم می‌گوید: بگید وحید بیاید. øɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
حاج قاسم قلبم ...🍂 ـــــــــــــــــــــــــ|…🍀.|ـــــــــــ 📲اینستاگرام⇩⇩ hanifa_girls 📲ایتا⇩⇩ @najvaye_noorr
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_چهل_و_هفتم 📚 #تنها_میان_داعش میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادر
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت: - خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد: -ان‌شاءالله بازم میان. و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد: - این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن! عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید: - با این وضع، ایرانی ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟ و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد: - اونی که بهش میگفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ! لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد: - فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی! تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم: - برامون اسلحه اوردن؟ حالعباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما رابگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد: - نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن! حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند: - این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون! ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_پنجاه_و_سوم 📚 #تنها_میان_داعش صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجر کشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی پهلوی رزمنده ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی ام برد، زن عمو اعتراض کرد: - سِر نمیکنی؟ و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند: -نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی! و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد: - آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم! یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد: - دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانی ها برن تا آمریکا کمک کنه! و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت: - میخوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد: - همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه! از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬