eitaa logo
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
8.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
9 فایل
نجواها و دعاهای مشکل گشا ، زندگی نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مه شهدا داستان های آموزنده موسیقی بی کلام آرام بخش
مشاهده در ایتا
دانلود
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم صدای منشی دکترمنو از خیالات خودم دور کرد آرام پلکی زدم آه کوچکی کشیدم بلند شدم وگفتم _ بله _نوبت شماس خانم رسولی مقدم _بله الان _بااینکه به خاطر اعتیادم ومصیبتهای زیادی که کشیده بودم به نظر خودم زیبایی ام را از دست داده بودم ولی انگار هنوزم کمی جذابیت در چهره ام داشتم که نگاه خیره ی مردان توی سالن انتظار را حس میکردم وچقدر این نگاها منو اذیت میکرد خدا داند ... توی دلم فحشی نثارشان کردم سونو وبرگه ی آزمایشم را از کیفم درآوردم و با تقه ای به در وارد اتاق خانم دکتر متخصص بیماریهای پ *س ت *ا *ن شدم من فارغ التحصیل رشته ی شیمی بودم وفهمیدن جواب سونو وآزمایشم که به زبان انگلیسی بود چندان سخت نبود دکتربعد از اینکه چند بار عینک زیباشو بالا پایین کرد نگاهی بهم انداخت وگفت _ خب خانم رسولی بدون مقدمه میگم که براتون هم خبر بد دارم و هم خبر خوب ... _بفرمایید _ من مشکلی ندارم راحت باشید _ خواهش میکنم بگید چقدر وقت دارم؟؟ دکترخنده ای کرد و با نهایت آرامش گفت _چرا این سوال میکنی ؟؟ _ مگه میدونی چی میخام بگم _تبسمی کردم و گفتم _میدونم بدخیمه اندک سوادی دارم دکتر نگاه عمیقی بهم انداخت کنی سکوت کرد _آره درست فهمیدید بدخیمه ولی اجازه بده خبر خوبمم بگم بدون هیچ حرفی نگاهش کردم نگاهی تهی از هر احساسی _خبرخوبم اینکه به دو دلیل قابل درمانی اونم درمان قطعی مگه اینکه خدا تقدیرتو جور دیگه نوشته باشه ... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ادامه... به قلم به دکتر نگاه کردم با لبخندی که روی صورتش بود و صف دندانهای لیمینت شده اش که زیبایی اش را دوچندان کرده بود انگار صفی از الماس سفید رنگ توی دهانش بود که میدرخشید و دلبری میکرد خیلی مسخرس ولی من تو اون اوضاع داشتم فکر میکردم یعنی جقد هزینه کرده تا دندوناش این شکلی شدن _بگم دلایلمو ... یا بازم میخای آیه ی یاس بخونی؟؟ _بفرمایید _اول اینکه بیماری در مراحل اولیه تشخیص داده شده این یعنی اینکه قبل از اینکه بخاد رشد کنه میتونیم با یک عمل جراحی درش بیاریم دوم اینکه سن شما خیلی کمه واین یک امتیاز خوب برای غلبه به این بیماریست... دکتر بازم عینکش پایین آورد درست نزدیک نوک دماغش وزیر چشمی نگاهم کرد وادامه داد البته نه با این روحیه ی ضعیفتون نگاهی خالی از هر گونه احساس نه ترس نه غم نه هیجان هیچ گونه احساس به دکتر کردم وگفتم مگه سرطانم درمان داره؟؟ _بله که داره خصوصا که گفتم مراحل اولیه بیماریتونه دیگه حوصله ی حرفای دکتر نداشتم وقتی میون انبوه گرفتاری وغم وحسرت هستی حرف زدن کسی از امید به آینده و داشتن روحیه انگار میخی است که درست مغز سرت میکوبن وبیشتر دردت میدن برای همینم پاشدم معذرت خواهی کردم انتظار دخترم آیسو رو بهانه کردم وبا یه تشکر از مطب بیرون اومدم. اگه بگم شنیدن بدخیم بودن تومور سینه ام برایم به اندازه خبرهای بد زندگیم دردناک نبود دروغ نگفته ام پا تو خیابون گذاشتم نگاهم به انبوه جمعیت که با عجله پی کارشون بود افتاد ، خیلی خیلی سردرگم بودم واصلا نمیدونستم باید چیکار کنم سوار اتوبوس شدم وتا رسیدن به خونه به روزهای بچگی و نوجوانیم فکر میکردم به رویاهای شیرینی که فقط من فکر میکردم شیرین بود کابوسی بود که همه چیزم را از من گرفت رویای زندگی در شهرای بزرگ رفتن به دانشگاه ودور شدن از فامیل پدریم که هیچ گاه از فکرای سنتی خودشون دست برنداشتن شاید همین رویاها بود که باعث شد هیچ وقت خواستگاری پسرهای همکلاسیم دلباختگی پسر عموم ودیگر همشهرستانی هایم به چشمم نیادو وهمیشه دنبال فرار از اون محیط بودم... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم وقتی سر خیابون رسیدم پیاده شدم سلانه سلانه به سمت کوچه راه افتادم ولی میانه ی راه پشیمون شدم راهمو سمت قبرستون کج کردم نمیدونم چرا ولی دلم میخاست برم قبرستون وقتی کسیو نداری تا بهش بگی دردت چیه حتی قبر دشمنتم برات پناهگاهی میشه برای شکستن بغضی که راه گلوتو بسته ونمیزاره راحت نفس بکشی پولی برای خریدن گلاب نداشتم نه اینکه نداشته باشم ولی ترجیح میدادم به جای گلاب برای آیسو خوراکی بخرم آخه طفلی ظهر کلی گریه کرد پشت سرم میدونستم الان زهره خانم همسایمون منتظرمه تا آیسورو تحویلم بده ولی نمیتونستم با این حجم سنگین دلتنگی به خانه برگردم آرام آرام روی قبرها راه میرفتم یادمه مادرم میگف روی سنگ قبر مرده ها راه نرو مادر گناه داره ومن با بیخیالی میگفتم _آنا جان اینا مردن دیگه هیچی حالیشون نیس وای که چقدر سرخوش بودم. بالاسر قبرابراهیم نشستم حتی دلم نمیخاست براش فاتحه بخونم کینه ای که این مرد به دلم گذاشته بود تا قیامت ولم نمیکرد. چشمم به نوشته های روی سنگ قبرها بود صدای خانومی که با سوز سر قبری که نشسته بود گریه میکردبه گوشم میرسید ومن حتی حسرت میکشیدم که چرا نمیتوانم حتی گریه کنم باز یاد گذشته ها افتادم یاد روزهایی که از همه طرف تحت فشار بودم عمو اصرار داشت با آراز پسر عموم ازدواج کنم خواهر کوچکترم منو به شدت تحت فشار گذاشته بود که من سد راه ازدواجش هستم خواهرم آیناز از من زیباتر بود و خواستگارای زیادی داشت 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم آیناز از من شش سال کوچکتر بود نسبت به من چشمای درشتری داشت وبسیار بیخیال وسربه هوا بود داشتن خاستگارای جورباجور باعث شده بود اون ازجو مدرسه ودرس دور بشه و تمام فکرو ذهنش درگیر ازدواج بشه آه که چقدر خواهر بیچاره ام شورشوق داشت که فلانیم از من خوشش اومده امروز فرداس بیاد خاستگاریم.... با یادآوری آیناز لبخندی روی لبام نشست وباعث شد لبام کمی کش بیاد دوباره اخم کردن چرا اون روزها عقلم نرسید با لجبازی و کنار گذاشتن عقل ومنطقم و ازدواج با پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم فقط زندگی خودمو سیاه میکنم انگار قبول کرده بودم که اینها همش کار سرنوشته و من باید تن به اینکارا بدم آخه آشنایی من با ابراهیم واقعا ناخواسته و اتفاقی بود من شهرستانی که پامو از شهرستان کوچکمون بیرون نگذاشته بودم کجا وپسری مثل ابراهیم کجا؟ ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ یه روز خواهرم آیناز با خوشحالی اومد پیشم وگف _:ایل آی جونم میشه گوشیتو بدی به ستاره پیام بدم ستاره دوست و همکلاسی آیناز بود ودوماهی میشد که نامزد کرده بود _:اصلا به هیچ وجه _:ایل آی خواهش میکنم من میخام تولدشو بهش تبریک بگم میخام با دیدن مسیج من سورپرایز بشه تو که میدونی من پولی ندارم براش کادو بگیرم حداقل بزار با گوشیت بهش مسیج بدم وااای نمیدونی ایلای(ایل آی) نامزد ستاره یه گوشی فوق زیبا براش خریده ،مده مده مده رووووزه خییییلی قشنگه خوش به حالش دلم برای آیناز سوخت که اینجور با حسرت راجع به گوشی دوستت حرف میزنه گوشی من از اون گوشیای ساده بود که حتی دوربینم نداشت این گوشیو بابام برام خریده بود که وقتی دانشگاه میرم اگه دیرم شد اگه مشکلی پیش اومد ماشین گیرم نیومد بهش زنگ بزنم آخه دانشگاه از شهر دور بود وبرای اومدن به داخل شهر باید چند مسیر سوار سرویس ها یا تاکسیای دم دانشگاه میشدی ... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم علی رغم میلم گوشیو به آیناز دادم و اون یه متن رمانتیک قشنگ برای دوستش فرستاد اومد صورتمو بوس کرد وگفت ممنونم آباجی جونم ضربه ای روی کتفش زدم وگفتم حالا مزاحمم نشو که امتحان شیمی معدنی دارم وبعد با حالت مسخره ای چشمم لوچ کردم وگفتم من نمیفهمم آخه من کجا وشیمی کجا؟آخه تجسم حالت فضایی مولکول ها چه لطفی داره!؟ آینازم خنده کنان رف تا به مامان کمک کنه #5 ما یه خانواده ی ۴نفره بودیم متاسفانه یا خوشبختانه برادر نداشتم پدرم مرد بسیار زحمتکشی بود ودر عین حال بسیار بداخلاق طوری که هیچ گاه ندیدم به مادرم حرفای خوب بزنه یا ازش بابت زحمتاش تشکر کنه مامان بیچارم از همون بچگیام که یادم میاد مریض بود. همیشه ی خدا یه جای بدنش درد میکرد ولی بیماری اصلیش فشارخون بود برای همینم بود که بابا هیچ وق محلش نمیزاشت همیشه وقتی به شدت مریض میشد عمو دکتر میبردتش وضعیت مالی خوبی نداشتیم ولی فقیرم نبودیم طوری بود که میتونستیم گلیم خودمون از آب بکشیم بیرون ولی این وضعیت برای دختری مثل من نه تنها خوب نبود بلکه عذاب آور هم بود اینکه جلو چشمم دخترای دانشگاه بیست مدل مانتوهای رنگابارنگ زیبا میپوشن و توفقط یکی دوتا مانتو رنگ ورو رفته داشته باشی باعث خجالتت بود. اون روز آیناز همش میومد به گوشیم سرک میکشید تا ببینه دوستش جواب داده یا نه بعد سه چهار ساعت صدای زنگ گوشیم اومد منم با فکر اینکه ستاره هستش گوشیو برداشتم میخاستم با کمی تغیر صدام خودمو به جای آیناز بزارم وبا ستاره صحبت کنم -الوووو سلاااااام صدای مردی از اون طرف خط اومد که می گفت -سلااااام خوووبی ترسیدم ولی نه اینکه به جای ستاره مردی پشت خط بود ازین ترسیدم که بابام بفهمه شماره ی من دست آقای ناشناسی افتاده که هیچ تازه منم باهاش صحبت کردم به تته پته افتادم وگفتم -ببخشید شما کی هستی -دختر خوب تو به من مسیج زدی این منم که باید بپرسم شما کی هستی ابراهیم مرد زرنگی بود زود فهمیده بود من ترک زبانم با اینکه سعی میکردم طوری صحبت کنم که لهجم معلوم نباشه ولی خوب اصل وریشه ی من ترکی بود ومعلوم میکرد -هارالیسان عزیزم(اهل کجایی عزیزم) -آقا به خدا اشتباهی شده من یعنی خواهر من به دوستش مسیج زده بود به ستاره ، من نمیدونم شما کی هستی شما نامزد ستاره خانومی؟؟ خنده ای کرد و گفت -من ستاره خانم نمیشناسم ولی الان احساس میکنم خیلی دوس دارم صاحب این صدای ملوس ببینم گفتی چند سالته؟؟ وقتی این جمله رو گف ترسیدم فهمیدم که شد اون چیزی که نباید میشد بدون هیچ حرفی گوشیو قطع کردم دویدم سمت آشپزخونه 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس علی رغم میلم گوشیو به آیناز دادم و اون یه متن رمانتیک قشنگ برای دوستش فر
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم آیناز داشت به جای کمک به مامان که با یه دست داشت غذارو هم میزد ویه دست دیگشم روی کمرش گذاشته بود سیب زمینی سرخ کرده میخورد وغر میزد که آخه چرا هیچ وق سس نداریم تو یخچالمون موهای دم اسبی بستشو گرفتمو کشیدم آیناز داد میزد اووووو بیشعوووور موهام کنده شد -لطفا فقط خفه شو و بامن بیا -چی شده آخه -بیا بگم آینازو گوشه خلوت حیاط پشتی که سبزی کاشته بودیم بردم وگفتم مطمعنی شماره ی ستاره رو درست زدی -آره که مطمعنم حالا بگو چی شده -ستاره زنگ زد 6 -عه چه خوب پس چرا ندادی صحبت کنم -احمق جان اون شماره ستاره نبوداصلا یه آقایی زنگ زده فکرم نمیکنم به این زودیا دست از سرم برداره -درووووغ!!!! -دروغم چیه دوباره صدای زنگ گوشیم اومد ضربع ای با کف دستم به سر آیناز زدم وگفتم بفرما خودشه دکمه پذیرش زدم صدارو رو بلند گو گذاشتم که بازم صدای پخته ی مرد پشت خط بلند شد -الوو وو چرا قط کردی پرنسس ناز زود دوباره گوشیو قطع کردم با حالت عصبی به آیناز نگاه کردم آیناز آب دهانشو قورت داد دقیقا مثل گربه ی توی کارتن موش و گربه وقتی که گربه سگ قوی هیکل میدید و بعد گف -برم شماره ی ستاره رو تو زیستم نوشتم بیارم ببینم ولی من شمارشو حفظم مطمعنم درسته رف ومنم پیامی که به گوشیم اومد باز کردم دوباره همون شماره بود نوشته بود چرا قط میکنی خانومی؟ آیناز با حالتی آویزون اومد پیشم گف فقط شماره وسط به حای ۵۲۷ زده ۹۲۷... من نگران بابام بودم ازاینکه اگه بفهمه حتما تنبیهم میکنه بابام همیشه آیناز بیشتر از من دوست داشت ولی در کل هردومون خیلی ازش میترسیدیم خصوصا من گوشیو کلا خاموش کردم ورفتم سراغ کتابم ولی هر کاری میکردم فکرم مشغول اون شماره بود. اون شب وفردای اون شب گوشیو از ترسم روشن نکردم امتحانم افتضاح شد وقتی از دانشگاه رسیدم بازم مامانم حالش خراب شده بود وعمو وآراز برده بودنش درمانگاه... ما فامیل مادری نداشتیم از فامیل پدری هم ۲تا عمه ویک عمو داشتم که اصرار عجیبی به ازدواج من باپسرعموم آراز داشت 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس آیناز داشت به جای کمک به مامان که با یه دست داشت غذارو هم میزد ویه دست د
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم رفتم و کنار پنجره قدی اتاق نشستم من از هیچ چیز این زندگی راضی نبودم پدری بداخلاق که همیشه درحال دعوا وبحث وفحش با مادرم بود مادری ساده وبدبخت که همیشه مریض بود خواهری سربه هوا که انگار هیچ کدوم از بدبخیامونو نمیدید وخودم که حتی از رشته ای که داشتم میخوندمم خوشم نمیومد. **** برگشت به زمان حالF.dsh احساس کردم روسریم زیر چانه ام خیس شده دست کشیدم روی صورتم نفهمیدم کی گریم گرفته بود. 7 آفتاب داشت غروب میکرد باید زودترخودموبه خونه میرسوندم یادم رفته بود دخترم دست همسایس پاشدم وپا تند کردم به سمت خونه وقتی رسیدم سریع رفتم واحد زهره که زودتر آیسو تحویل بگیرم زنگ زده نزده در خونه ی زهره باز شد از اخمای زهره معلوم بود که به خاطر دیر کردنم ناراحته سلام کردم ومعذرت خواهی کردم زهره حرفی نزد معلوم بود خیلی داره خودخوری میکنه تا حرفی نزنه آیسورو بغل کردم وعطرشو بو کشیدم خیلی مقاومت کردم اشکی نریزم آینده ی این بچه چی میشه خدایا خدافظی کردم وبرگشتم برم واحد خودمون که زهره گفت _ دکتر چی شد -هیچچی -هیچی که نشد حرف از چشای باد کردت معلومه -زهره خانم بعدا میام پیشت الان باید برم خیلی خستم -باشه برو وارد واحد خودم شدم اینجارو ابراهیم قبل مرگش اجاره کرده بود یه واحد از یه مجتمع۲۰۰واحدی جای آیسورو پهن کردم و خودمم پیشش دراز کشیدم احساس بیقراری وضعف شدیدی داشتم رفتم سیگاری از کیفم برداشم روشن کردم وطعم تلخ سیگار که به حلقم رسید آهم بلند شد تصمیم گرفته بودم دیگه هرگز سیگار ومواد نکشم ولی چه آسون یادم رفت مواد گاهی میکشیدم ولی سیگار خوراک هر روزم بود اینم یه یادگاری تلخ از مردی تلخ بود. 🍃🍃🍃🍂🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس رفتم و کنار پنجره قدی اتاق نشستم من از هیچ چیز این زندگی راضی نبودم پد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم صدای گریه ی آیسو شنیدم رفتم پیشش بغلش کردم تن لاغر دخترکم تو بغلم فشردم دلم برای این بیکسیش کباب بود توی این پنج ماه که باباش مرده بود همش به خاطر کارگری تو خونه یکی دونفر که منو معرفی کرده بودن یا به خاطر کارای دیگه محبورم بودم پیش زهره بزارمش زهره از من۱۵سال بزرگتر بود شوهرش اکبرآقا کارگر ساختمون بود زهره تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم ومیتونستم آیسورو پیشش بزارم زهره بچه دار نمیشد اونجور که خودش میگف مشکل از همسرش بود آیسو با اون زبون شیرینش گف _مامانی گشنمه انگار آسمون خدا روی سرم سقوط کرد تازه یادم افتاد هیچچی نداریم وباید برا آیسو خوراکی میخریدم. الانم که شب شده بود رفتم یخچال و دو تا کابینتی که داشتم گشتم هیچی نبود حتی نون خشک از سنگینی غم گشنه خوابیدن آیسو پاهام سست شدو افتادم دلم نمیخاست آیسوم باشکم گشنه بخوابه باید کاری میکردم شال وکلاه کردمو خواستم از درخونه بیرون برم که همین که درخونرو باز کردم زهره رو دیدم که یک بشقاب برنج که کنارش کمی قورمه ریخته بود جلوم ظاهر شد مات دستای زهره بودم خدایا شکرت خدایا شکرت -تو که باز گریه میکنی از خوشحالی اصلا نفهمیدم که کی به گریه افتاده بودم. فقط میخاستم خودمو به سوپری برسونم چن تا تخم مرغ بخرم دستمو رو صورتم کشیدم وگفتم _ زهره! بدون اینکه تعارفش کنم اومد خونه آیسو بپر بپر میکرد که آخ جون مامانم غذا خریده آخ جون آخ جوووون زهره غذارو جلوی آیسو گذاشت و گفت _بیا بخور شیرین زبون من 8 بیا بخور شکم کوچلوت سیر بشه بلبل خانم -زهره ممنونم -فکرشم نکن حالا بگو سینت در چه وضعیه دهنمو باز کردم که جواب بدم سریع گف _ایل آی ی ی گفتم _ هاااااا _ تو بازم سیگار کشیدی؟ بوی گند دهنت تا اینجا میاد 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم سرمو پایین انداختم گفتم دکتر گفت بدخیمه باید عمل بشم سرمو بلند کردمو به زهره نگاه کردم ترحم و دلسوزی از چشمای زهره میبارید و من چقد ازین حالت متنفر بودم زهره جلو اومد بغلم کرد وگف _نمیدونم چی بگم ولی فقط یه چیز خوب میدونم ایل آی اونم اینکه ناامید شدی باختی پس به خاطر دخترتم که شده یه فکری به حال و روزت بکن من توان کمک مالی ندارم ولی هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم سعی کردم خودمو به لودگی بزنم لبخند کم جونی زدم -اگه تورو نداشتم که تا اینجاشم دوووم نمیاوردم منو ببخش که همیشه مزاحمتم. میگم زهره .... ۹ سکوت کردم -چی بگو -اگه من بمیرم تو آیسورو قبول میکنی؟؟ -چی داری میگی دییوووونه بمیرم چیه دیگه تو فقط۲۸ سالته خواهش میکنم پیش بچه ازین حرفا نزن باید خودتو جمع وجور کنی باید یه کاری بکنی ایلای این اعتیادت این بیماری این گرفتاریای ریز وبزرگت داره تورو از بین میبره به آیسورو نگاه کن تو تنها امیدشی اشک تو چشاش حلقه زد و ادامه داد _من هرکاری بخای برات میکنم خدا میدونه اگه ترسم از اکبر نبود وسایل خونرو هم میفروختم تا زودتر عمل کنی.... حالا پاشو کمی غذا بخور بعدم بخواب چشمات داره از خستگی بسته میشه زهره کمی از امیدبه خدا برام حرف زد هرچند که هیش کدوم از حرفاشو نمیشنیدم وفقط توی گذشته ی سیاه خودم سیر میکردم زهره پاشد وخدافظی کرد ورفت و من چقدر ممنونش بودم که با غذاش باعث خوشحالی آیسو شده بود آیسو نق میزد که مامان پس کی تلویزیون از تعمیرگاه میاری؟ تلویزیون یک هفته ی پیش به خاطر پول مواد و دکترم فروخته بودم وبه دورغ به آیسو گفته بودم خراب شده گفتم به زودی میارمش حالا پاشو دندونای موشیتو مسواک بزن وبیا بخواب که دیر وقته آیسو نق میزد که نه خوابم نمیاد ولی من دیگه حوصله ای نداشتم ومجبورش کردم بخوابه همین که پیش آیسو دراز کشیدم بازم خاطرات کهنه ام را ورق زدم وبرگشتم به اون روزای تلخ 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم نمیدونم چرا هم مامانم هم بابام از آیناز بیشتر خوششون میومد مامان میگف منو تو بدترین روزای زندگیش به دنیا آورده وبه سختی بزرگ کرده ولی وقتی آیناز به دنیا اومده گشایش تو زندگیشون افتاده واز سختی کار روی زمین کشاورزی راحت شدن وبه شهر کوچ کردن اسمم ایل آی گذاشتن چون توی فامیل از همه بچه ها زیباتر بودم روزها از پی هم میگذشتن وشماره ناشناس من هر روز بهم مسیج میزد یه بار وقتی زنگ زد گفتم خواهش میکنم زنگ نزنید بابام این ساعت خونس ممکنه متوجه بشه و اون وقته که سر منو گوش تا گوش ببره از اون روز فقط روزها اونم ظهرها زنگ میزد ابراهیم صدای گیرایی داشت و من انگار ترسم از هم صحبتی با یک غریبه از بین رفته بود. خاستگارای زیادی داشتم ولی هیش کدوم به چششمم نمیومدن هدفم رفتن به تهران بود رفتن به دانشگاه برای ارشد ولی با پدری که من داشتم هیچ گاه به آرزوهایم نمیرسیدم وقتی کنکور قبول شدم میخاستم دانشگاه تهران یا حداقل تبریز بزنم ولی بابام گف اجازه نمیدم دخترم از جلو چشمم دور بشه یا همین دانشگاه شهر خودمون یا قید دانشگاه بزن وبا آراز عقد کن آراز پسر بدی نبود فقط هیچ کدوم از ملاک های منو برای ازدواج نداشت روزها از پی هم میگذشتن و فشار خواهرم ومادرم برای ازدواجم بیشتر میشد توی شهرستان کوچیک ما داشتن۲۲سال سن برای دختر به منزله پیر دختر شدن بود ومامان وآیناز هم به این افکار پوسیده پایبند بودن برای من اصلا مهم نبود فکر ذکرم درگیر پیدا کردن راهی برای فرار از ازدواج با آراز ورفتن به تهران بود نمیدونم چرا از تهران قصری برای خودم ساخته بودم که خودم را پرنسس اون قصر میدانستم وضعیتم در خانه طوری شده بود که آیناز مخصوصا مامان وبابارو بر علیه من میشورند وتحریکشون میکرد تا من زودترازدواج کنم. یه روز که باهمه ی اهل خانه قهربودم ۱۰ توی حیاط پشتی مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که احساس تشنگی کردم درست وسط تابستون بود مامان داشت تو حیاط قالیچه ی کوچیک پادریمون رو میشست رفتم که از یخچال آب بردارم صدای ضعیف آیناز شنیدم انگار داشت با کسی آرام آرام صحبت میکرد رفتم سمت تک اتاق خونمون دیدم آیناز پتورو کشیده سرش و داره زیر پتو خیلی آروم صحبت میکنه خیلی تعجب کردم وسط تابستون چرا پتو کشیده سرش؟ دیوونه شده داره با خودش حرف میزنه؟ پتورو به یکباره از رو سرش کشیدم از دیدن چیزی که دست آیناز بود طوری تعجب کرده بودم که زبانم قفل شده بود ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس نمیدونم چرا هم مامانم هم بابام از آیناز بیشتر خوششون میومد مامان میگف م
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم باورم نمیشد از چیزی که می دیدم چنان تعجب کرده بودم که حتی نمیدونستم چطوری سوال مو بپرسم آیناز یه گوشی دستش بود و داشت با کسی صحبت می کرد به زور تونستم بپرسم آیناز این گوشیو از کجا آوردی. آیناز به تته پته افتاده بود - تو کی اومدی برای چی اومدی؟ -سوال منو جواب بده این گوشیو از کجا اوردی تو داری باکی صحبت می‌کنی وبا صدای بلند وعصبی تقریبا داد کشیدم کی پشت خطه؟؟ خیز برداشتم و گوشی رو از دستش گرفتم. شماره‌ای که گرفته بود را نگاه کردم وبا حالت تمسخرانه ای خنده ی کوتاهی کردم وگفتم _هه خوب معلومه که شماره رو نخواهم شناخت گفتم جواب بده. آیناز ساکت نشسته بود و فقط نگام میکرد به یک لحظه تمام لحظه هایی که به خاطر ازدواجم باعث می شد بابا و مامانم به من فشار بیارند یادم آمد میخواستم اذیتش کنم و جبران کنم همه اذیت های که به خاطر سبک سریهای آیناز کشیده بودم. برای همینم صدامو بلند کردم و مامانو صدا زدم مامان بیچاره سراسیمه وآشفته وارد اتاق شد انگار صدای بلندمن باعث ترسش شده بود یه لحظه ازین که فشارش بازم بالاپایین بشه ترسیدم وپشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود مامان ازدیدن دوتا گوشی تو دست من تعجب کرد و پرسید اینا چیه؟؟ - از دختر محبوبتون بپرس اون باید بگه و برگشتم آینازو نگاه کردم چشماش از ترس اشکی شده بود و با تته پته گفت _مامان بهت توضیح میدم خواهش می کنم آروم باش - آره بهتر توضیح بدی وگرنه وقتی بابام اومد بهش میگم آیناز توضیح داد که گوشی و سیم کارتش هدیه ای است از طرف دوست پسرش ولی نمیگفت کیه خلاصه که اون روز فهمیدیم که دلیل این همه اصرار آینازبرای ازدواج دوست شدن با یه پسر هم سن وسال خودش بوده اون دلبسته ی یکی از پسرایی شده بود که حتی تو این مدت کم آشناییشون براش گوشی وسیم کارتم خریده بود تا همیشه در ارتباط باشن. آشنایی اوناحدودسه ماه بود که شروع شده است وخواهر ساده تر از خودم عشق اونو با تمام وجودش قبول کرده بود لو رفتن رابطه ی آیناز و محمدحسین نه تنها وضعیت منو بهتر نکرد که هیچ بلکه باعث شد مامانمم پا به پای آیناز مدام به من گوشزد میکرد که کدوم دختر با درس خوندن به جایی رسیده ؟ آخرش که چی؟ تو هم باید ازدواج کنی وکهنه ی بچه بشوری پس بهتره لگد به بخت خودت نزنی وتا سنت نگذشته وتا رنگورو داری ازدواج کنی؟ خوب یادمه یه روز مامان با مهربانی پیشم نشست گف _ ایل آی عزیزم گوش کن سرمو از کتابی که مثلا داشتم مطالعه میکرد بالا آوردم و به صورت لاغر و زرد مامانم دوختم که لب زد _ تو۲۲سالته خاستگار خوبم که داری همین آراز پسر عموت خاطرتو خیلی میخاد دیدم که میخاد از خودم نمیگم تو هم که کار خودتو کردی دانشگاهتو رفتی (۱۱) الان وقت ازدواجته مامانم منو نگاه کن جونی برام نمونده اگه بابات بفهمه آیناز چیکار کرده خودت میدونی که قبل آیناز منو میکشه آینازم بچس گوشش بدهکار نیس که نیس هرچی بهش میگم من این پسر میشناسم میدونم خوب نیس ولی یه گوش در یه گوش دروازه... دیروز بهم گف اگه به بابام بگین مطمعن باشین فرار میکنم ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b