eitaa logo
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
8.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
9 فایل
نجواها و دعاهای مشکل گشا ، زندگی نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مه شهدا داستان های آموزنده موسیقی بی کلام آرام بخش
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی سالها تنهای تنها بودم گاهی نون شب نداشتیم حمید خانوم
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم (یاس) لطف داری معصوم جان معصوم با ناراحتی گفت _ نمی خوای بپرسی حال مامان چطوره _ چرا انقدر شوکه شدم از دیدنت که یادم رفت حالشون چطوره با ناراحتی گفت _ مریض احوال به خاطر مرگ داداش خیلی شکسته چیزی نگفتم _ ساسان گفت که ابراهیم یه دختر داره مامان خیلی مشتاق ببینتش از حرفش آشفته شدم حمیده خانم صدا کردم و گفتم _لطفاً بیا آیسو رو ببر آشپزخونه بهش صبحانه بده و بعد آروم گفتم _آیسو جونم لطفاً برو با خاله حمیده صبحانه بخور منم میام پیشت آیسو با حمیده خانوم رفت دلم نمیخواست آیسو بیشتر از این چیزی بشنوه یا بدونه معصوم منتظر جواب من بود رک و پوست کنده گفتم _ نه من این اجازه رو نمیدم آیسو محمد رو به عنوان پدرش قبول کرده و هیچ چیزی از شما و ثریا خانوم یا هرکسی که مربوط به گذشته من باشه نمیدونه و نمیخوامم بدونه اون موقع که من با یه بچه گشنه تو کنج خونه خرابه ها می نشستم ثریا خانم کجا بود که الان بیاد مادربزرگ آیسو بشه معصوم از لحن قاطع من تعجب کرد با ناراحتی گفت _والی اون مادر بزرگ این بچه است زنگ در زده شد میخواستم پاشم درو باز کنم که حمید خانوم اومد و در و باز کرد محمد بود تعجب کردم چرا ماشین حیات نیاورد محمد وارد خونه شد و با دیدن معصوم با تعجب نگاهم کرد بعد مودبانه و خیلی جدی احوالپرسی کرد و خوشامد گفت مونده بودم که چطوری معرفی کنم _محمدجان معصومه خواهر... نتونستم بگم _خواهر... معصوم طوری که ناراحت شده باشه گفت _ من خواهر همسر قبلی همسرتون هستم ابراهیم و بعد بلند و محکم گفت _عمه‌ی آیسو از این حرکتش عصبی شدم محمد فهمید که چقدر عصبی هستم دستشو از پشت سرم دورم انداخت و گفت _ عزیزم بشین خسته میشی همگی نشستیم محمد رو به معصوم گفت _ خیلی خوش آمدید معصوم خانوم کمکی از دست بنده و همسرم ساخته است؟؟ در واقع خیلی محترمانه پرسید که خوب؟ که چی؟؟ برای چی اومدی؟؟ معصوم با ناراحتی گفت _ اومدم زن داداش... محمد حرفشو قطع کرد و خیلی قاطع گفت _ لطفاً نگید زن داداش _ یه روزی ایشان زن داداش بنده بودن منم اومدم هم ببینمش چون خیلی وقته دنبالش میگشتم هم می خوام که دختر داداشم ببرم پیش مامانم 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی لطف داری معصوم جان معصوم با ناراحتی گفت _ نمی خوای ب
به قلم (یاس) محمد فهمید که چرا عصبی شده بودم خیلی قاطع و محترمانه گفت _خانم محترم دیگه زن داداش شما نیستند پس لطفاً تو انتخاب کلمات بیشتر دقت کنید آیسو هم یه بچه ۵ ساله است که هیچ چیزی از گذشتش نمیدونه اونوقت شما یهویی اومدی و پیشش عمه میگید شما اصلاً تا به حالا آیسو رو دیدین چند وقته که فهمیدید برادرزاده دارین لطف کنید آرامش همسر و دختر منو به هم نریزید وگرنه خیلی قانونی و قاطع ... معصوم حرفشو قطع کرد عصبی پا شد و گفت _ اون نوه ماست و ما ازتون می گیریمش پا شدم و گفتم _معصوم _معصوم ناراحت در حالی که چشماشو پرده اشک گرفته بود به سمت آشپزخانه رفت و بلند گفت _ میرم برادرزاده ام رو ببینم دنبالش رفتم آیسورو بغل کرده بود و گریه می کرد آیسو ترسیده بلند داد کشید _ مامانی معصوم ولش کرد و گفت فردا مامان میارم اینجا نوه شو ببینه مثل اینکه دل الای سنگ شده محمد گفت _ خانم محترم معصوم دوباره حرف قطع کرد و گفت _ این حق طبیعی یک مادر که تو روزهای آخر عمرش یادگاری بچش ببینه این حرف رو زد و با گریه رفت اصلا دوست نداشتم اینجوری بره دنبالش رفتم و صداش میکردم ولی محمد دستمو گرفت و نزاشت برم حیاط باحال زاری گفتم _ وای محمد نکنه آیسورو ازم بگیرن محمد بغلم کرد و گفت _ این چه حرفیه مگه شهر هرته تو آروم باش حضانت بچه بعد فوت پدر با مادرشه اون خانوم ناراحت بود یه حرفی زد بیا بشین نشستم و نگران به در چشم دوختم محمد در حالی که شکمم رو نوازش می‌کرد گفت منو نگاه نگاهش کردم پلکاش رو هم گذاشت و گفت همسرتو وکیل داره بهت میگه هیچ کسی نمیتونه آیسو را از تو بگیره میخوای همین الان لباساتو جمع کن ببرم تو خونه مادرت این روزای آخر بارداری به سلامتی بگذره _محمد راستشو میگی _ آره به خدا از لحاظ قانونی حضانت آیسو با تو هستش _اصلاً تو چرا قضیه دزدی خونه رو نگفتی چرا نگفتی ساسان بوده که میخواسته وارد خونه بشه _ الای تو به من اعتماد نداری بهت میگم از نظر قانون حضانت آیسو با تو هستش و هیچ کس نمیتونه این حق رو از تو بگیره قضیه ساسان نگفتم چون آرامش تو برای من مهم تر از هر چیزیه اونم دستگیر شده بود تا یه مدت باید آب خنک میخورد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی محمد فهمید که چرا عصبی شده بودم خیلی قاطع و محترمانه گفت _خ
به قلم (یاس) آیسو آمد و پیشم نشست _مامان اون خانوم کی بود نمیدونستم بهش چی بگم محمد باآرامش گفت _ از فامیلای دور بود دخترم به قدری استرس و دل آشوبه گرفته بودم که نمیتونستم تمرکز کنم با اینکه گرسنه بودم ولی ناهارمو نتونستم بخورم محمد بعد از ظهر باید میرفت جایی زنگ زدم فاطمه بیاد خونه ما فاطمه گفت عصری آرایشگاه زود میبندم میام پیشت هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه می گرفتم برای آرامش اعصاب رفتم حیاط و به گل ها و درخت ها آب دادم هوا خیلی گرم بود روی تاب کنار استخر نشستم و تا عصر همینجور خودم رو با آیسو و درختان و گلها سرگرم کردم یادمه همیشه توی رویاهام خونه ای داشتم که حیاطش پر از گل بود و الان صاحب این خونه هستم خیلی چیزها برای شکرگزاری دارم ولی اون دوران سختی که داشتم باعث شده اعتماد به نفسم از بین بره و برای هر چیزی استرس بگیرم و بترسم مثل الان که محمد با وجود اینکه بارها میگه از لحاظ قانونی من حضانت آیسورو بر عهده دارم ولی باز هم باورم نمیشه و نگرانی و استرس از همه حرکاتم مشخصه به حمیده خانوم گفتم برای شام بیشتر غذا بپزه تا فاطمه و آقا مهدی هم خونه ما باشن فاطمه که اومد مثل همیشه شاد و شنگول شالشو را از سرش باز کرد و گفت _ واقعا هوا چقدر گرمه آخ شیطونه میگه بپرم تو این استخر تو چرا اینقدر غمگینی فاطمه انگار درون منه همه چیز رو قبل از اینکه بگم زود میفهمه با یاد آوری معصوم بغضم گرفت محمد واسه دلخوشی من میگه که حضانت آیسو با منه خودم میدونم نمیخواد استرس بگیرم داره دروغ میگه _چی شدی چرا بغض کردی _فاطمه _جانم _میدونی امروز کی اومده بود خونمون _ کی با ناراحتی گفتم خواهر ناتنی ابراهیم معصوم یادته همون که مهربون بود همون که کمکم میکرد فاطمه با تعجب گفت معصومه مگه خارج نرفته بود اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده حالا چی میخواست برای چی اومده بود _ازم میخواست که آیسو با خودش ببره پیش ثریا منم عصبی شدم گفتم هرگز اجازه نمیدم 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی آیسو آمد و پیشم نشست _مامان اون خانوم کی بود نمیدونستم بهش چ
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم (یاس) معصوم ناراحت شد و گفت آیسو حق با اوناست _ مگه بچه میراث پدرش که میگه حق اوناست تا آنجا که من میدونم حضانت آیسو یا هر بچه ای که پدرش فوت کرده باشه با مادرشه _ واقعاً فاطمه اینطوریه آخه محمدم همین حرف میزد ولی من باور نکردم گفتم دروغ میگه تا من دل خوش کنه _میخای زنگ بزنم از مهدی بپرسم گوشیو برداشت و روی آیفون گذاشت _ الو سلام _سلام عزیزم خوبی _ ممنون مهدی جان یه سوال ازت دارم _ جانم بگو _اگه بچه ای پدرش فوت کنه و اون بچه دختر باشه و پنج شیش ساله باشه حضانت اون بچه با کی مهدی بلند خندید و گفت _ پس قضیه آیسو توهم فهمیدی شرط میبندم الان پیش الای هستی _توهم میدونی _ آره محمد گفت چه اتفاقی افتاده ولی به ایلای بگو خیالش راحت حضانت اون بچه با الای هستش و تا الای نخواد هیچ کس نمیتونه حتی آیسورو ببینه اگر باور نمی کنید تو گوگل سرچ بزنین بیخودی با این فکرها خودش استرس نده _باشه ممنون بهش میگم _میگم فاطی _ جانم _یکم از الای یاد بگیر چند روز دیگه محمد پدر میشه فاطمه با خنده گفت _ برو بچه پررو نمیتونی با این حرفا منو تحریک کنی و بعد گوشی رو قطع کرد از رابطه شون خوشم میاد خداروشکر که خوشبختن ولی هیشکی محمد من نمیشه از این فکر خنده رو لبم اومد _ها چیه خندیدی الی خانوم دیدی که مهدی چی گفت برای آیسو نگران نباش راستی آیسو کجاست پس _داره کارتون نگاه میکنه اشاره به شکمم کرد و گفت _این یکی چی این چیکار میکنه لگد نمیزنه همون لحظه بچه لگدی زد و بلند گفتم _بفرما گفتی لگد نمیزنه یه لگد محکم زد _ میگم الای این بچه از اون گودزیلا ها میخواد بشه ها _ فاطمه کم متلک بگو به من فاطمه غش غش خندید و گفت _ خوشم میاد زود میگیری چی میگم آفرین _ فاطمه میان هولت میدم تو آب خفه میشیا فاطمه در حالی که مانتوشو در می آورد گفت _ هل دادن نمیخواد که خودم الان می خوام بپرم تو آب و همون لحظه شیرجه زد تو آب زنگ زدم مامانم و گفتم که آماده باشه محمد بیاد دنبالش بیاد خونه ما مامان قبول کرد و گفت باشه شب کلی فاطمه مهدی و محمد بهم روحیه دادن گفتن چیزی نیست و این حرفها ولی من بازم استرس داشتم فقط مامان بود که بهم آرامش داد و گفت دخترم معصومه خانم راست میگه 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی معصوم ناراحت شد و گفت آیسو حق با اوناست _ مگه بچه م
به قلم (یاس) با تعجب گفتم _ مامان چی راست میگه ؟؟ _معصوم دختر خوب و مهربونی بوده خودت گفتی برعکس دیگرخواهر شوهر هات کمکت میکرده _ آره انصافاً همیشه هوامو داشت شوهرشم خیلی مهربون و با ادب بود _ خوب به این فکر کن که الان چه تو بخوای چه نخوای اون عمه آیسو هستش و ثریا مادربزرگ واقعیش آیسو هم الان نفهمه در آینده حتما متوجه میشه پس بهتره استرس بیخودی به خود ندی حضانت آیسو در هر حال با تو هستش و تصمیم گیرندش تویی ولی خدا رو هم در نظر بگیر اونام حق دارند تنها یادگاری بچه شون رو ببینن حق دارن بغلش کنن بوسش کنن به جای این فکر های بیخودی صبح پا میشی یه ناهار خوب و خوشمزه میپزیم تو هم مرتب و تمیز میری استقبال شون لازم نیست همه چیز به آیسو توضیح بدی بهش بگو از فامیلای دور من هستند و تو رو خیلی دوست دارن همین خدا رو شکر خدا بهت انقدری خوشبختی داده که هیچ کس جز همون خدا نمیتونه خرابش کنه اونام گناه دارن مادر خودش گفته که دوسال دنبالت می گردیم خدارو خوش نمیاد اینجوری مهمونت با چشم گریون از خونت بره با ناراحتی گفتم _ من من... منم ناراحتم مامان معصوم برای من خواهر بود نه خواهر شوهر _ پس توکل به خدا کن ببینیم فردا چی میشه بالاخره شب تمام شد همه شب کابوس می دیدم فکر میکردم ابراهیم هنوز زنده است و تو خونه ثریا زندگی می کنم تو همون خونه نمور کوچیک و ابراهیم از دستم عصبانی و ناراحت قاشق برداشته که دوباره داغم کنه داشتم از دستش فرار می‌کردم که ثریا منو گرفت تحویلش داد با ضربه دست محمد بیدار شدم _بیا آب بخور هیچی نیست عزیزم فقط یه خواب بوده آب گرفتم خوردم دوباره سرم روی دستاش گذاشتم _ محمد من میترسم _عزیز من آخه من دیگه چجوری بهت بگم نترس به خدا از سرپرستی آیسو فقط با من و تو بچه تکون خورد محمد با لبخند گفت _ببین این کوچولو هم بیدار کردی الان تا صبح میخواد بچرخه خندیدم دست محمد رو روی شکمم گذاشتم و گفتم _ باباش نازش میکنه باهاش صحبت میکنه تا بخوابه منم میخوابم _ با کمال میل من و پسرم روابط خوبی با هم داریم الان باهاش صحبت می کنم اونم به احترام من میگیره میخوابه میگی نه نگاه کن 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی با تعجب گفتم _ مامان چی راست میگه ؟؟ _معصوم دختر خوب و مهربو
به قلم (یاس) تا صبح بچه تو دلم داشت فوتبال بازی می کرد نخوابید نه گذاشت بخوابم محمد با آرامش خروپف می کرد و چنان خوابیده بود انگار روزش تا شب کارگری کرده نزدیکای صبح تازه خوابم برد چشم باز کردم ساعت نزدیکه ۱۱ صبح بود با عجله پاشدم رفتم پایین بوی قرمه سبزی و مرغ مامان تمام آشپزخونه رو پر کرده بود _ چرا بیدارم نکردی محمد _ دلم نیومد مامان _برو یه دوش بگیر لباس بپوش بیا صبحونه بخور ممکنه اونا الانا پیداشون بشه تازه یادم افتاد که امروز ثریا و معصوم میاد خونمون رفتم بالا یه دوش کوتاه گرفتم پیرهن سفید بلندم که گلهای آبی کمرنگ داشت پوشیدم محمد موهامو سشوار کشید و مثل همیشه بافت بوسه از پیشانیم برداشت و گفت _ نگران هیچی نباش رفتم پایین دیدم مامانم آیسورو حموم برده و موهاشو بافته یه لباس خوشگل سفید و زرد که محمد از لندن براش گرفته بود تنش کرده بود بغلش کردم و به محمد گفتم _محمد برو از تو اتاق آیسو از جعبه جواهراتش ست طلایی که مامان مهتاب براش خریده رو بیار می خوام بندازم براش طلا هاشو که انداختم واقعا مثل یه دسته گل شده بود صورت گردش دل هر آدمی را میبرد رفتم پایین یکی دولقمه خوردم که زنگ در زده شد محمد لباس های رسمی پوشیده بود اومد پایین و گفت _ خودم درو باز می کنم رفت جلو و گفت _خودشونن از پنجره های بلند قدی هال حیاط رو نگاه کردم معصوم زیر بغل یه پیرزن را گرفته بود باورم نمیشد ثریا در این چند سال انقدر شکسته شده باشه حسین آقا درست مثل همون روزا سر به زیر و با ادب همراهشون میومد دوتا از دخترای ثریا خانم که توی این چند سال چند بار بیشتر ندیده بودمشون هم همراهشون بودن من و مامان آیسو و محمد دم در وایساده بودیم محمد دستشو دورم حلقه کرده بود و روی بازوم گذاشته بود نزدیک شدن چشمای بی فروغ ثریا خانم که حتی ابرو و مژه هم نداشت باعث شد ساکت بشم معصوم با چشم هایی که میشد رگهای اشک رو دید با زبان بی زبانی ازم میخواست که حرفی نزنم حسین آقا سلام داد معصوم سرشو تکون داد ولی ثریا ساکت و آروم اول به من و بعد به آسمون نگاه کرد از چشم هاش دو قطره اشک اومد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃