نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا زهرا با خنده گفت _حالا خبر نداری کوثر غذا شو رو فرش آشپزخونه ری
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
کیمیا ذوق زده گفت
_ عالی حسین
تو و گلی خیلی به هم میاین
و زهرا گفت
_ پس فردا با هم بریم که این مرغ عاشق و به عشقش برسونیم
_باشه بزار زنگ بزنم میلاد
گوشی رو برداشت و شماره میلاد رو گرفت
بعد از چند بوق میلاد جواب داد
و کیمیا براش توضیح داد
ولی میلاد مخالفت کرد و گفت که میخواست کیمیا رو به آپارتمانش ببره
تا خونه آیندهاش رو ببینه و نظر بده
هر چقدر کیمیا اصرار کرد میلاد قبول نکرد
کیمیا از میلاد معذرت خواهی کرد و قول داد که پس فردا حتماً وقت خالی داره که با میلاد باشه
گوشی رو قطع کرد و گفت
_ فکر کنم ناراحت شد
_ چرا قبول نکرد
_میگه نه حوصله بازار ندارم
خیلی خوب حالا ناراحت نباش
پس فردا میری دیگه
کیمیا دوباره خوشحال جواب داد
_حسین حالا که دارم فکر میکنم میبینم واقعاً چقدر تو و گلی به هم میاین
اونم مثل تو همیشه سعی میکنه بخنده
در حالی که تو کارهاش کاملاً جدی
_وای حسین گلی زن داداش من بشه
قربونت بشم داداشم
قدمی جلو رفت و از صورت حسین ماچی برداشت صدا دار و گفت
_ برو خوشتیپ کن داداش
منم به گلی خبر بدم تو میای
فردا عصبی میشه میگه چرا نگفتی
بالاخره برنامه فردا با برنامهریزی دقیق حسین نوشته شد
آخر شب وقتی همه خوابیدند کیمیا به آسمون نگاه کرد
یاد دورانی که با رویا درس میخوندند افتاد
هیچ وقت فکر نمیکرد سرنوشت رویا و حسین اینطوری تمام شود
ولی تو ذهنش مطمئن بود که حسین و گلی خوشبخت میشن
انگار گلی جواب مثبت داده باشه
گلی و حسین رو در کنار هم تصور میکرد
لبخند رضایتی روی لبهاش نشست
تو دلش گفت
_ توکل بر خدا و کتاب شعرش رو برداشت
چشماشو بست و صفحهای رو باز کرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا کیمیا ذوق زده گفت _ عالی حسین تو و گلی خیلی به هم میاین و زه
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
لبخندی به لب کیمیا اومد
آروم گفت
_ پس مبارکه آقای حافظ
صبح زینب خانم به حای بعد از ظهر تصمیم گرفت قبل از ظهر خونه خواهر شوهرش بره
خونرو به دخترا سپرد و راهی شد
با همکاری زهرا فرش آشپزخونه رو در عرض ۴۰ دقیقه شستن
آن هم با متدهای زینب خانم پسند
بعد از آبکشی و لوله کردن فرش کارهای خونه بین دو خواهر تقسیم شد
و نهار زودتر از بقیه روزها آماده شد
زهرا گفت
_ کمیاد یه فکر خوب به سرم زده
_ چی
_ بیا هم گلی هم حسین و سورپرایز کنیم
_ یعنی چطوری
_بیا ساندویچ درست کنیم یه شام سبک برداریم بعد از بازار بریم شهر بازی
_ ۴ نفری بریم ؟؟بدون مامان بابا و کوثر
مامان و بابا که صد در صد نمیان میمونه کوثر که اگه بیاد دست و بالمون رو میبنده
پس بهتره کلاً نگیم
اون وسط مسطا م جیم میزنیم تا حسین کاملا دید بزنه و گلی رو زیر نظر بگیره و با گلی سر صحبت باز کنه
_ آفرین فکر خوبی کردی
بدو پس دست به کار شو
ساندویچ چی بپزیم
_یکم گوشت چرخ کرده بیار بیرون کتلت میپزم
با خیارشور و کاهو و کلم و اینجور چیزا
دو خواهر با خنده و ذوق داشتن برای آشنایی داداششون با همسر آیندهاش تلاش میکردن
نزدیکای ظهر بود که هم زینب خانم و کوثر برگشتند هم حسین که قرار بود مثلاً زود برگرده
کیمیا با دیدن حسین ذوق زده خودش رو به حسین رسوند
بغلش کرد و از صورت شش تیغ شدهاش بوسی برداشت و گفت
_ خوشتیپ کردی داداشم
البته حقم داری گلی واقعاً جواهره
حسین که خندهاش بند نمیاومد جواب داد
یه سوال بکنم
تو که دوست گلی هستی اون کسی رو زیر سر نداره دوستی خواستگاری خاطرخواهی چه میدونم
زهرا گفت
_ خیالت تخت حسین
من قبلاً پرسیدم گلی هیچ کسی رو نداره
حداقل به کیمیا که دوست صمیمیش هست چیزی نگفته
ما هم به نیت خیر میگیریم مبارک
_احساس میکنم خدا شما دوتا رو برای هم آفریده
حسین تیکهای از کتلت رو برداشت گذاشت دهنش و گفت
_ نه به بار نه به دار اسمش خاله نگاره
و بعد به نگاهی به دو نوع غذای کاملا متفاوت کرد و گفت
_چی شده زینب خانوم ناپرهیزی کرده دو نوع غذا پخته
خبریه؟؟
قبل از کیمیا زهرا گفت
میخوایم بریم شهر بازی
تو و منو گلی و کیمیا
صداشو در نیار که کوثر میخمون میشه
حسین گفت
_ چه فکری بکری
گفته باشما من با همسرم یه جا میشینم
و بعد بلند خندید
زینب خانوم وارد آشپزخانه شد و گفت پس که اینطور چشم ما روشن
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا لبخندی به لب کیمیا اومد آروم گفت _ پس مبارکه آقای حافظ صبح
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
_چی شده زینب خانوم
_میخواستی چی بشه
خودتون میبرین خودتون میدوزین
مبارک حسین آقا
یه دونه تو سر به راه بودی تورم که این دوتا از راه به در کردن
ببینم این گلی گلی که میگید همین دوست کیمیاست دیگه
خانم دکتر آینده
دختر خوبیه
حسین دستش رو روی گردن مادرش انداخت و گفت
_هیچکی خوب نیست جز ننه خودم
گلی کنیزته
زینب خانوم نگاه پر محبتی به صورت حسین انداخت و گفت
_ کنیز نخواستم پسر یکیو انتخاب کن که اهل باشه
مثل اون دختره رویا چشمش به دنبال مال و منالهای این و اون نباشه
همه از یادآوری رویا ناراحت شدن
زهرا گفت
_مامان الان که وقت شادیمونه
حرف از ناراحتیا نزن
هنوز هیچی معلوم نیست
گلی در همون حدی که ما گلی رو میشناسیم دختر با اصل و نسبیه
کیمیا یک سیب زمینی سرخ شده ترد تو دهنش گذاشت و گفت
_ و احتمال زیاد از حسین خوشش میاد
همه با تعجب به کیمیا نگاه کردند
کیمیا ابروهاشو بالا داد با لبخند کنترل شدهای گفت
_ به خدا راست میگم احتمالاً حسینو دوست داره
چند باری اشاره کرده که حسین پسر خوبیه
حسین بلند خندید و مثل کسی که کوهی را فتح کرده باشه گفت
_ بفرما زینب خانوم کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
با ورود حسن آقا به حیاط خیلی زود بساط ناهار آماده شد و ظرفاشم شسته شد
بعد از نماز و کمی استراحت آماده شدن
کیمیا میخواست مثل همیشه مانتو مشکیش بپوشه که با یاد آوری تم مشکی اتاق میلاد و تصورش از رنگ دلخواه کیمیا پشیمون شد و یه مانتو سرخابی با شلوار بگ سفید و شال سفید پوشید مثل همیشه آرایشش یه رژ کمرنگ بود با ریمل که چشماشو درشتتر نشون میداد
حسین با تیپ اسپرت به قول خودت دخترکش کفشاشو پوشید و گفت
کیمیا این تیشرت بهم میاد
_صاف واسا
نگاهی کرد و گفت
_بح بح گلی پسنده گلی پسند شدی عالیه
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا _چی شده زینب خانوم _میخواستی چی بشه خودتون میبرین خودتون م
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
همگی خندیدند و بعد از چکاب چند باره کیمیا سبد پیک نیک رو برداشتند و سوار ماشین حسین شدند
چون زود راه افتاده بودند اول از همه به آموزشگاه رانندگی رفتند
تا برای کلاس اسم بنویسند
با شنیدن شهریه کلاسها و کلاً هزینه گرفتن گواهی نامه زهرا ناامیدانه گفت
فکر نمیکردم انقدر زیاد باشه
من این همه پول ندارم
حسین در حالی که کارت پولش دستش بود گفت
من برا هر دوتون پرداخت میکنم
کیمیا:نه حسین من خودم دارم هم برا زهرارو میدم هم خودم
حسین_مردی گفتن زنی گفتن خواهر من
کیمیا به خنده چشمکی به برادرش زد و گفت
_نترس داداشم گلی مال تو
حسین دستاشو رو به آسمون کرد و گفت
_معبود پروردگارم شکرت
ببینم چیکار میکنیا
بعد از پرداخت شهریه و معین کردن کلاسها و بحث درباره گرانی راه افتادند تا گلی رو هم در مسیرشون بردارند
گلی حاضر و آماده سر همون خیابونی که قرار داشتند واستاده بود
با دیدن کیمیا لبخندی زد و با همان لبخند به سمت ماشین حرکت کرد
حسین از ماشین پیاده شد و با گلی احوالپرسی کردند
گلی که زیاد اهل تعارف و خجالت کشیدن نبود با شادی جواب همشون رو میداد
کیمیا جلو نشسته بود و زهرا و گلی پشت بودند
حسین با خوشحالی آینه وسط رو روی گلی تنظیم کرد و بعد راه افتاد
کیمیا که این حرکت حسین رو دیده بود نخودی خندید و آروم به حسین گفت
_ وای وای دید زدن دختر مردم کار درستی نیست
و حسین آروم گفت
_ به نیت خوب خواهرم
خدا قبول کنه میخوام به همسری بگیرمش
هر دو خندیدن که زهرا گفت
_خوب نیست دوتایی میگید میخندید به مام بگید...
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا همگی خندیدند و بعد از چکاب چند باره کیمیا سبد پیک نیک رو برداشتند
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
کیمیا با خنده گفت
_ چیزی نیست همینجوری یه حرف خواهر و برادری بود
گلی که زرنگتر از این حرفها بود متوجه شد که چه خبره ولی خودش رو به او راه زد
تا سر فرصت مناسب حساب کیمیا رو برسه
_ گلی کدوم پاساژ بریم بهتره؟؟
_ فکر کنم پاساژ نور بهتر باشه
چون چند تا چیزی که نیاز دارم همشون اونجا پیدا میشن
راستی گلی به دوستامون خبر دادی شب برنمیگردی
میخوایم با هم بریم شهربازی
_ کی؟؟ با من میرید ؟؟
_آره دیگه
بعد بازار میریم شهربازی
تو رو هم با خودمون میبریم
_آخ جون شهربازی
الان زنگ میزنم بهشون میگم که دیر برمیگردم
_ ترلان هنوز برنگشته؟؟
_ نه بابا اینم زیادی بهش خوش گذشته
کنگر خورده لنگر انداخته
بهش میگم پاشو بیا به خونه زندگیت برس
امروز فردا امتحانات شروع میشه
میگه جام راحته
نمیدونم اونجا چه خبره که این گیس بریده حاضر نیست ازش دل بکنه
بیاد امروز فردا مجبوره برگرده
اون موقع همگی میریزیم سرش از زیر زبونش میکشیم که چه خبر بوده
زهرا گلی خانوم شما اصالتتون شمالیه درسته
_ بله
_لهجتون خیلی قشنگه
_برای کجای شمال هستین؟؟
_ ما اصلتا رشت هستیم
_خوش به حالتون خیلی جای قشنگی زندگی میکنید
_ بله بله درسته همینطوره
_ دلتون تنگ نمیشه الان چند ساله تهرانید
_ خب معلومه که تنگ میشه ولی چارهای نیست
حسینتخصصم میخواین بدین
_ البته عمومی که به درد نمیخوره
خدا بخواد تخصص و فوق تخصص تو ذهنم دارم
حسین__میتونم بپرسم چه رشته
_تو ذهنم چند تا رشته دارم ولی تازگیا به اطفال هم علاقمند شدم
کیمیا__وای گلی راست میگیا به نظر من متخصص اطفال خیلی بهت میاد
گلی با کمی دلخوری گفت
_ منظورت چیه
کیمیا با خنده گفت
_منظور چی منظورم چیه میگم متخصص اطفال خیلی به تو میاد روحیت شاد
من متخصص اطفال بشم تا بچه دو تا گریه بکنه میزنم تو سر خودم
خودمو دیوونه میکنم
من از سکوت خوشم
گلی با طعنه گفت
_بله بله شما دوست دارین تو سکوت حرکت کنین
کلاً زیر آبی دوست داری
همه خندیدن و کیمیا گفت
_ واسا الان که مهمون داریم بعداً که دوتایی تنها شدیم از خجالتت در میام گلی خانوم
حالا دیگه من زیر آب رو شدم
این خط اینم نشون
گلی با خنده گفت
_ نه جان کیمیا شوخی کردم تو که همه چیزت روئه ماشالله ماشالله
بالاخره به پاساژ رسیدن ۳تایی پیاده شدند
حسین رفت تا ماشین رو یه جای خوب پارک کنه و قبل رفتن تو گوش کیمیا حرفی زد
گلی به کیمیا چسبید و گفت
نمیشد این داداشت نمیآوردی
من پیشش راحت نیستم
نمیتونم خوب شلوغ کنم
زهرا خندید و گفت
_ راحت باش گلی جان حسین خیلی بچه خوب و پایهای هستش
تا شنید دوست داریم بریم شهربازی گفت
منم باهاتون میام
هیچ قصد دیگهای هم نداره
و بعد با قهقه خندید
گلی مشکوک نگاه کرد و گفت
میدونم حسین آقا رو زیاد دیدم خدا حفظش کنه برادر خوبی دارید
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا کیمیا با خنده گفت _ چیزی نیست همینجوری یه حرف خواهر و برادری بو
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
.میگم تا حسین آقا نیومده چند تا لباس زیر هم میخوام بگیرم
بریم از همین مغازه بخرم
کیمیا _راحت باش گلی حسین گفت تو ماشین میشینه تا ما برگردیم
گفت شاید پیش اون راحت نباشی
گلی نفس راحتی کشید و گفت
خوبه پس پیش به سوی خرید
زهرا با اعتراض به کیمیا گفت اینجوری که نمیشه حسین تنها بمونه
گلی که در حال نگاه کردن به ویترین مغازهای بود
حواسش به کیمیا نبود
کیمیا نزدیک زهرا شد و گفت
_نه دیگه بهتره اینجا نیاد
اینجا کلاً پوشاک بانوانه همگلی معذب میشیم
هم خود حسین راحت نیست
حدود یک ساعتی در پاساژ گشتن
ولی هنوز نتونسته بودم به جز چند تا لباس زیر چیز دیگهای بخرند
وارد یک مغازه شال و روسری شدن
گلی قصد خرید یک شال داشت
بعد از کلی امتحان کردن انواع روسری و شاد بالاخره هر کدوم یکی رو انتخاب کردن و خریدند
کیمیا مدام حرف میلاد تو ذهنش میومد
رنگ آبی لاجوردی روشن خرید
وقتی سر میکرد با رنگ چشمهاش هارمونی زیبایی ایجاد میکرد
زهرا یک شال سبز فسفری خرید که بهش خیلی میومد
گلی قصد داشت یک شال رنگ تیره بخره
ولی زهرا و کیمیا زورش کردن و یک شال سفید با حاشیه طلایی خوشگل خریدند
زهرا با عشق گفت
ایشالله عقدتون همین شال سر کنید
به شادیا بپوشی
گلی خندید دستاشو رو به آسمون کرد و گفت
_ وای یعنی میشه خدایا
این زهرا رو به آرزوش برسان و دعاشو همین الان اجابت کن
همگی خندیدند
همه میدونستن که گلی روحیه شادی داره و قصدش فقط خنداندن زهرا و کیمیاست
کیمیا جلوی چشم گلی چشمکی به زهرا زد و گفت
_ شاید هم دعاش مستجاب شده
حداقل ۵۰ درصدش حله
گلی مثل پیرزنها ادا درآورد و گفت
_ خدا از دهنت بشنوه مادر
همگی حتی خانوم فروشنده هم خندیدند
بالاخره خریدهای گلی خانوم به پایان رسید
کیمیا به ساعتش نگاه کرد و گفت سه ساعت پاساژ هستیم
مطمئنم الان حسین یا کفری شده یا خوابیده
کیمیا شماره حسین را گرفت و بعد از یک دور کامل بوق زدن بالاخره حسین با خواب آلودگی جواب داد
کیمیا رو به بچهها گفت
نگفتم خوابه
سمت راست خیابون یه کوچه یک طرفه است میگه اونجا پارک کرده بیاین بریم...
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا .میگم تا حسین آقا نیومده چند تا لباس زیر هم میخوام بگیرم بریم
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
گلی__ ایران تنها کشوری است که پاساژهای مدرن و لاکچری میسازه ولی یادش میره کسایی که به خرید میآیند احتیاج به پارکینگ دارند
باید قانونی بزارند که هر پاساژی که ساخته میشه حتماً پارکینگ هم کنارش باشه
کیمیا با خنده گفت
_ چشم دفعه بعدی که خواستند پاساژی بسازند میان با تو مشورت میکنن
آخه نیست مهندسی خوندی
و بعد قهقه خندید
به ماشین که رسیدند حسین با لبخند منتظرشان بود
گلی گفت خیلی معذرت میخوام آقای دادگر
شما هم الاف ما شدین
حسین نگاهی به گلی کرد و گفت
خواهش میکنم اگه خریداتون تموم شده زودتر به شهر بازی بریم
الان مسیرش ترافیک میشه
طول میکشه تا برسیم
کیمیا __آره داداش گازشو بگیر زودتر برسیم
خیلی دیرمون شده
تقصیر این گلی دیگه
بس که دیر پسنده
نمیدونم این خانوم برای یه شال و روسری این همه وسواس به خرج میده شوهر انتخاب کردنی چیکار میخواد بکنه
خدا خودش به داد اون پسر برسه
گلی نخودی میخندید و میون خندهاش گفت
_ خدایی زهرا من دیر پسندم یا این کیمیا
من که همون اول پسند میکردم
کیمیا بود که هی اینو برمیداشت اونو میذاشت
جلوی آینه صد بار اینور و اونور میکرد
میگفت میلاد اینو دوست داره
میلاد اونو دوست داره
ما از ۷۲ دولت آزادیم
این کیمیا بود که همش باید سلیقه خودش رو با سلیقه استاد ست میکرد
حسین نگاهش به گلی بود و از لهجه زیباش لذت میبرد
زهرا هم حرفهای گلی رو تایید کرد و حسین گفت
_پس بستنی و آبمیوه رو مهمون کیمیا خانوم هستیم که سه نفر رو الاف خودش کرده
کیمیا با خنده گفت
_ باشه دیگه حالا دیگه بر علیه من توطئه میکنید
گلی شاید برای زهرا و حسین نتونم کاری بکنم
ولی یادت باشه نمره پایان ترمت دست میلاده
حواستو جمع کن
اعتراف کن که خودت دیر پسندی وگرنه گوشی بردارم به میلاد اطلاع بدم که زنش رو ناراحت کردی
گلی با خنده سریع گفت
_یا ابوالفضل اصلاً حسین آقاست که دیر پسنده همه ما زود پسندیم
و بعد قهقه خندیدند
بالاخره به شهر بازی مورد نظر رسیدند
دخترها پیاده شدند و زها فلاکس و لیوانها رو برداشت
کیمیا زیرانداز برداشت
گلی خوراکیهایی که حسین خریده بود رو برداشت و حسین گفت
ماشین پارک میکنم اومدنی سبد شام رو میارم شما برید یه جای خوب پیدا کنید بشینید منم زودی میام
کیمیا چیزی لازم ندارید؟؟
اومدنی بخرم
_نه داداش فقط دو تا دلستر بخر همه چی آوردیم
_باش
حسین رفت و دخترها به راه افتادند و و در آلاچیق نقلی زیبایی که از شانس خالی بود زیرانداز انداختند و نشستند
گلی گفت
زهرا خانوم لطفاً یه چایی بریز من خیلی دلم چایی میخواد
زهرا و کیمیا هر دو خندیدند
گلی با تعجب بهشون نگاه میکرد و گفت
_ چایی ریختن خنده داره به چی میخندین شما دوتا...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
کیمیا گفت
_چیزی نیست الان یکم بعد خودت متوجه میشی
گلی با با گیجی گفت
_چیو متوجه میشم
چی شده مگه
در همین حین حسین با سبد شام و سه تا دلستر رسید
و گفت
_زهرا اول یه چایی بریز دلم چایی میخواد
گلی تازه متوجه خنده کیمیا و زهرا شد
و هر سه با صدای بلند خندیدند
حسین که مات و مبهوت شده بود گفت
_ ترسیدم بابا
به چی میخندین؟؟ نکنه سوتی دادم خودم خبر ندارم
گلی همچنان ریز میخندید کیمیا گفت
_نه چیزی نیست بیا بشین یه مسئله دخترونه بود
حسین که خجالت رو کنار گذاشته بود با خنده نشست و گفت
_دیگه دخترونه پسرونه نداریم
میخوایم امشب خوش بگذرونیم
یه چایی بخوریم بریم سراغشون
زهرا پس داداش وسایلامونو چیکار کنیم
بهتر نیست اول شام بخوریم وسایلا رو جمع کنیم بعد بریم
حسین نگاهی به اطراف کرد
آلاچیق کناری یک خانوم و آقا با بچه کوچیک ۳چار ساله بودند
_ میسپاریم به این همسایهمون
کیمیا نگاهی کرد و بعد گفت
_ زشت نیست داداش
گلی قبل از حسین جواب داد
_نه بابا زشته چی اینا نشستن دیگه
من خیلی دلم ترن میخواد
کیمیا _وای نه یعنی نمیترسی
گلی نه من کلاً از اینجور چیزها زیاد ترس ندارم
ما شمالیا همهمون شجاع هستیم
حسین با لبخند گفت
_به حرف نیستش که گلی خانوم به عمل
پاشید بریم بلیط ترن بگیرم معلوم میشه هرکی چند مرده حلاجه
زهرا با بیخیالی گفت
_ من که خودمو میشناسم میدونم نمیترسم کیمیارو میدونم خیلی میترسه ولی ببینیم این گلی خانوم چقدر حرفش درسته
گلی قیافه ترسوها رو به خودش گرفت آب دهنش رو بلعیدو با تته پته گفت
_ نخیر نمیترسم من نمیترسم فقط الان گشنمه فشارم کمی پایینه
بهتره بمونه برای بعد
حسین خندید و گفت
_نه دیگه گلی خانوم اگه شام بخوریم ممکنه در اثر هیجان محتویات معدتو خالی کنی سر من بیچاره
بهتره قبل از شام بریم مگر اینکه حرفتونو پس بگیرید
گلی قرص و محکم گفت
__ نمیگیرم گفتم که ما شمالیها سر نترسی داریم
و بعد به سمت کیمیا برگشت ابروهاشو به هم گره کرد و با چشماش التماس میکرد که بیخیال بشن
ولی کیمیا میخندید ریسه میرفت و ابروهاشو به معنای نه بالا میداد
بالاخره بعد از چایی وساایلها رو به همسایه سپردند و راهی وسایل بازی شدند
اول از همه ماشین بازی بود
زهرا و کیمیا باهم و گلی و حسین جدا جدا سوار شدن
کلی به هم خندیدند و راه همدیگرو سد کردند
بعد از ماشین تاب هوایی بود
این بار گلی و کیمیا با هم سوار شدند و زهرا و حسین پشت سر کیمیایی اینا بودند
گلی قیافهاش رو مظلوم کرد و به کیمیا گفت
_ کیمیا چقدر میگیری منو از این مهلکه نجات بدی
من همینجوری یه حرفی پروندم نجاتم بده تا پیش داداشت آبرو ریزی نکردم
من و تو دوستیم آبروی من آبروی توئه
جون میلادت نجاتم بده
کیمیا با خنده گفت
نوچ یه حرفی زدی باید پاش وایسی....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا کیمیا گفت _چیزی نیست الان یکم بعد خودت متوجه میشی
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
بالاخره سوار ترن شدند
کیمیا و گلی با هم نشستند
زهرا و حسین با هم نشستند
حسین گفت
_گلی خانوم من این پشت میشینم و شما رو نگاه میکنم
گلی که دید آخر کاره
با لحن التماس گونهای گفت
_ آقا اصلاً من اشتباه کردم
جان مادرتون بیاین پیاده شیم
من سکته کنم چه جوری جنازه منو تا شمال میبرین
بعدشم به داداشام چی میخوایم بگین
بگید تو ترن سکته کرد مرد
در همین حال که در حال خنده و شادی بودند مسئول ترن صندلیها رو چک میکرد
پایین رفت و دکمه شروع رو زد
اولش که آروم میرفت همه ساکت بودند
ولی با نزدیک شدن به سر پایینی نفسها تو سینه حبس شده بود
گلی به محض شروع سرعت با تمام وجود جیغ میزد و کیمیا رو چنگ میزد
حسین از خنده نفس کم آورده بود
با یک دستش زهرا را بغل کرده بود بهش میگفت چشماتو ببند و نفس عمیق بکش
با دست دیگرش حفاظ رو محکم گرفته بود
ولی تمام حواسش به گلی بود
گلی از انتهای حنجره جیغ میکشید و میگفت که قلبش کم مونده بایسته
کیمیا هم مثل حسین خندهاش گرفته بود
هم با یک دستش گلی بغل کرده بود تا گلی کمتر بترسه
از طرفی خودش هم میترسید ولی نه به اندازه زهرا و گلی
خودش تعجب میکرد
با تپشهای قلبی که این روزها پیدا میکرد تصور میکرد ترسوتر از این حرفها باشه
ولی الان زیاد هم نترسیده بود و راحت نشسته بود
بالاخره متوقف شد
گلی رنگش واقعاً پریده بود
نفسهاش به شماره افتاده بود
کیمیا ترسیده رو به حسین گفت
_ حسین سریع نوشیدنی شیرین بگیر بیار
گلی واقعاً فشارش افتاده
حسین خودش رو بدو بدو به بوفه رسوند و ۴ تا رانی هلو خرید
کیمیا به گلی که چشمهاش اشکی شده بود نگاه کرد و گفت
باورم نمیشه انقدر ترسیده باشی
حسین رانی رو توی لیوان یکبار مصرف خالی کرد و سمت گلی گرفت و گفت
_یکم از این بخورید حالتون جا میاد
زهرا آرام به پهلوی کیمیازد
کیمیا متوجه حرف زهرا نشد با گنگی نگاهش کرد
زهرا آروم تو گوشش گفت فکر کنم بهتره الان ما بریم بهترین فرصت
کیمیا تازه متوجه منظور زهرا شد
گلی که کمی از آب میوه را خورده بود با لبخند در حالی که دو قطره اشک از چشمهاش میومد گفت
_ من منظورم شمالیهای مرد بود
شمالیها های زن از کمی میترسند
همگی خندیدند که کیمیا گفت
_ حسین تو پیش گلی باش
منو زهرا میریم سرویس بهداشتی
حسین که متوجه منظور کیمیا بود نامحسوس چشمکی به کیمیا زد و گفت
_ چشم آبجی
و کیمیا و زهرا با هم رفتند
حسین کنار گلی نشست و با خنده گفت
_پس که شمالیها شجاعند
گلی نخودی خندید
زهرا و کیمیا کمی دورتر پشت بوتهها واستادند با خنده و شیطنت به حسین و گلی نگاه میکردند
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا بالاخره سوار ترن شدند کیمیا و گلی با هم نشستند
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
حسین نزدیک گلی نشست و گفت
_ پاشیم بریم آلاچیق بشینیم ؟؟
البته اگه حالتون خوب شده
_پس کیمیا و زهرا چی میشن
حسین لبخند دلنشینی زد و گفت
مگه بچهان که راهو گم کنن خودشون میدونن باید بیان آلاچیق
_باشه بریم
گلی خانم؟
_بعله
گلی منتظر حرف حسین بود ولی حسین دوباره به لبخندی اکتفا کرد و گفت
هیچی
به آلاچیق که رسیدن گلی دوتایی چایی ریخت و با لبخند دلنشینی جلو حسین گذاشت
حسین از تصور گلی به عنوان همسرش لبش کش اومد
ولی زود جمعش کرد
_به چی میخندین حسین آقا
من نخندیدم
_ چرا دیگه داشتین فکر میکردین
بعد یهو خندیدین
به سوتی امشب من خندیدین؟؟
نه اینطور نیست
داشتم به چیزی فکر میکردم
برام لذت بخش بود خنده رو لبم اومد
گلی به شکل بامزهای چشماشو لوچ کرد ابروهاشو به هم گره زد لباشو جلو آورد و گفت
_ لدفن سوتی منو دیگه به روم نیارین
میشه دیگه آدمم نمیدونستم انقدر ترسوام
تازه سر صحبت با حسین باز شده بود که کمی اونورتر زهرا و کیمیا مثل جاسوسها پشت درخت واستاده بودند به اصطلاح زاغ سیاه حسین رو چوب میزدند
_ به نظرت الان گفت دیگه
_ باید گفته باشه
خیلی وقته دارن با هم صحبت میکنن
۵ دقیقه دیگه وایستیم بعد بریم
باشه
دو خواهر نقشهای که برای گلی کشیده بودند ذوق داشتند
حسین از آب و هوای شمال گرفته تا مرغ و جوجه صحبت کرد ولی روش نشد حرف دلشو بزنه
گلی هم که کلاً زود اخت میشه و دختر راحتی هستش میگفت و میخندید
گلی حس کرده بود که حسین حسی بهش داره و منتظر اعتراف حسین بود
بالاخره زهرا و کیمیا رسیدند
گلی گفت
کیمیا دو ساعت کجایی
کیمیا که امروز شیطنتش گل کرده بود نخودی میخندید
در تصوراتش فکر میکرد همه چیز تمومه
زهرا سر گلی رو گرم کرد و کیمیا یواشکی از حسین پرسید
__چه خبر داداش شیری یا روباه..؟؟
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا حسین نزدیک گلی نشست و گفت _ پاشیم بریم آلاچیق بشینیم ؟؟ البته
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
حسین با لب آویزون جواب داد
_فعلاً که روباهم نیستم
چه برسه به شیر
کیمیا با تعجب پرسید
یعنی چی داداش نیم ساعت تنهاتون گذاشتیم
نتونستی بهش بگی
حسین در حالی که عرق پیشونیش رو پاک میکرد گفت
خیلی سخته کیمیا
چند بار خواستم بگم ولی نشد
دستای تو رو میبوسم آبجی کار خودته
کیمیا از حرص و عصبانیت سرش رو تکون داد و گفت
نمی دونستم انقدر بیدست و پایی
یه پیشنهاد دیگه
مطمئنم گلی هم بیمیل نیست
کیمیا آروم باش دیگه انقدر سرزنشم نکن
پاشو برو پیشش بشین آروم آروم بهش بگو
دیگه الان که نمیشه
چرانمیشه
_برای اینکه وقت شام
بعد از شام میریم کمی پیادهروی میکنیم اگه فرصت شد بهش میگم
باشه پس منتظرم
کیمیا دهنش رو مثل اون دوران که شر و شور بود کج و کوله کرد
ادای حسین درآورد و گفت
_ باشه ممنون ...باشه ممنون ...یه پیشنهاد ساده رو نتونستی بگه.... ادعاشم میشه
شام که خورده شد طبق برنامهریزی کیمیا وسایلها رو جمع کردن و توی ماشین گذاشتن
بعد با هم به پیاده روی داخل پارک رفتن
پیادهروی زیر نور مهتاب که همه جا را روشن کرده بود در اون هوای ملس لذت بخش بود
و باعث شد کمی از استرسهای اون شب کم بشه
کیمیا قدم زنان با گلی میرفت و از هر دری صحبت میکرد
حسین و زهرا جلوتر از اونها قدم میزدند و حسین داشت مراحل طلاق زهرا رو بهش توضیح میداد
زهرا از روزی که پاشو تو خونه باباش گذاشته بود حالش روز به روز بهتر میشد
دیگه اون افسردگی قبل رو نداشت
و روز به روز با انگیزهتر و با برنامهریزی بهتری به زندگیش ادامه میداد
کیمیا گلی یه چیزی میخوام بگم ولی ناراحت نشو
یه موقع سوء برداشت نکنی
_چی؟؟ چی شده مگه ؟؟
__چیز خاصی نشده
فقط داداش حسینم...
گلی مشتاقانه منتظر شنیدن حرف کیمیا بود
و این اشتیاق خود رو پنهون نمیکرد
با خوشحالی به قیافه کیمیا خیره شد و گفت
_ حسین به من علاقه داره درسته
کیمیا لبخندی زد و گفت
_ ما خانما همیشه حسمون درست بوده همیشه حس ششم داشتیم و داریم
درسته امشبم میخواست بهت پیشنهاد بده
یه چند وقتی با هم در ارتباط باشین تا بیشتر همو بشناسید
اگه دوست داری مثل من و میلاد خانوادهها در جریان باشند
اگرم دوست نداری خودتون دوتایی با هم صحبت کنید
شما زوج خوبی میشید من میدونم...
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا حسین با لب آویزون جواب داد _فعلاً که روباهم نیستم چه برسه به ش
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
گلی خندید کمی قیافه معذبها رو به خودش گرفت و گفت
_ نگو دیگه خجالت میکشم
کیمیا خندید گلی رو بغل کرد و گفت
_نظرت چیه حاضری زن داداش من بشی
گلی با خنده گفت
بچه تو ۶ ماهه به دنیا اومدی تازه همین الان به من پیشنهاد دوستی دادی
حالا مونده تا من قبولش کنم زن داداش تو بشم
باید ببینم اصلاً اخلاقمون به هم میخوره
چرا نخوره حسینم مثل خودت ماهه
مگه اینکه ...
گلی با تعجب نگاه میکرد تا کیمیا ادامه حرفش رو بزنه
مگه اینکه مادیات برات خیلی مهمتر از چیزای دیگه باشه
حسین اخلاقش خوبه نه اینکه بخوام بازارگرمی کنم نه به خدا
حسین فوق العاده است
همیشه پشت و پناه من و زهرا و مامان بوده
حواسش به همه اهل خانواده هست
چه از داداش رضام بگیر که اصلاً باهاش جور نیست
تا من که اوایل تنها دوستم همین حسین بود
مثل خودت همیشه میخنده و سعی میکنه روحیه هممون رو شاد نگه داره
دلسوز
عاقل
ایشالا چند وقت دیگه که آزمون وکالت رو قبول بشه میره کارآموزی پیش یه وکیل کاردرست
شاید اوایل زندگی بهش فشار بیاد
ولی من مطمئنم مثل روز برام روشنه که آینده روشنی داره
حسین خونه نداره این ماشینو هم با بابام شریک هستش
فقط مال خودش نیست
هرچند فقط حسین سوارش میشه ولی بابا کمکش کرده
به خاطر همین میگم تنها عیب که نمیشه گفت تنها مشکل حسین در حال حاضر نداشتن خونه ماشین و یه شغل ثابت
که مورد سوم قطع به یقین تا چند وقت دیگه حاصل میشه
و خونه و ماشین و پول هم بعدش میاد
تو رو نمیدونم ولی من اخلاق و ایمان چشم پاکی و وجدان طرف برام مهمتره
تا پول و چیزهای دیگه
باز فکراتو بکن
این شماره حسین اگر جوابت مثبت بود
خودت بهش پیام بده
گلی که با دقت به حرفهای عاقلانه و جدی کیمیا گوش میکرد
شماره را از کیمیا گرفت و گفت
چشم دوست خوبم امشب فکرامو میکنم بهت خبرشو میدم
کیمیا با خنده گفت
_ به من نه به خود حسین بگو
بعد از این گفتگو صمیمانه موقع برگشت هر کسی تو لاک خودش بود
گلی به حسین و حسین به گلی فکر میکرد
زهرا به آیندهای که هنوز در هاله ای از ابهام بود و کیمیا به قرار فردایش و هیجان دیدن اولین بار آپارتمانی که قرار بود لانه عاشقانه میلاد و کیمیا باشه...
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊