🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم #یاس
نمیدونم چرا هم مامانم هم بابام از آیناز بیشتر خوششون میومد
مامان میگف منو تو بدترین روزای زندگیش به دنیا آورده وبه سختی بزرگ کرده
ولی وقتی آیناز به دنیا اومده گشایش تو زندگیشون افتاده واز سختی کار روی زمین کشاورزی راحت شدن وبه شهر کوچ کردن
اسمم ایل آی گذاشتن چون توی فامیل از همه بچه ها زیباتر بودم
روزها از پی هم میگذشتن وشماره ناشناس من هر روز بهم مسیج میزد
یه بار وقتی زنگ زد گفتم خواهش میکنم زنگ نزنید بابام این ساعت خونس ممکنه متوجه بشه و اون وقته که سر منو گوش تا گوش ببره
از اون روز فقط روزها اونم ظهرها زنگ میزد
ابراهیم صدای گیرایی داشت و من انگار ترسم از هم صحبتی با یک غریبه از بین رفته بود.
خاستگارای زیادی داشتم ولی هیش کدوم به چششمم نمیومدن
هدفم رفتن به تهران بود رفتن به دانشگاه برای ارشد
ولی با پدری که من داشتم هیچ گاه به آرزوهایم نمیرسیدم
وقتی کنکور قبول شدم میخاستم دانشگاه تهران یا حداقل تبریز بزنم ولی بابام گف
اجازه نمیدم دخترم از جلو چشمم دور بشه
یا همین دانشگاه شهر خودمون یا قید دانشگاه بزن وبا آراز عقد کن
آراز پسر بدی نبود فقط هیچ کدوم از ملاک های منو برای ازدواج نداشت
روزها از پی هم میگذشتن و فشار خواهرم ومادرم برای ازدواجم بیشتر میشد
توی شهرستان کوچیک ما داشتن۲۲سال سن برای دختر به منزله پیر دختر شدن بود
ومامان وآیناز هم به این افکار پوسیده پایبند بودن
برای من اصلا مهم نبود فکر ذکرم درگیر پیدا کردن راهی برای فرار از ازدواج با آراز ورفتن به تهران بود
نمیدونم چرا از تهران قصری برای خودم ساخته بودم که خودم را پرنسس اون قصر میدانستم
وضعیتم در خانه طوری شده بود که آیناز مخصوصا مامان وبابارو بر علیه من میشورند وتحریکشون میکرد تا من زودترازدواج کنم.
یه روز که باهمه ی اهل خانه قهربودم
۱۰
توی حیاط پشتی مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که احساس تشنگی کردم
درست وسط تابستون بود
مامان داشت تو حیاط قالیچه ی کوچیک پادریمون رو میشست
رفتم که از یخچال آب بردارم صدای ضعیف آیناز شنیدم
انگار داشت با کسی آرام آرام صحبت میکرد
رفتم سمت تک اتاق خونمون
دیدم آیناز پتورو کشیده سرش و داره زیر پتو خیلی آروم صحبت میکنه
خیلی تعجب کردم وسط تابستون چرا پتو کشیده سرش؟
دیوونه شده داره با خودش حرف میزنه؟
پتورو به یکباره از رو سرش کشیدم
از دیدن چیزی که دست آیناز بود طوری تعجب کرده بودم که زبانم قفل شده بود
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس نمیدونم چرا هم مامانم هم بابام از آیناز بیشتر خوششون میومد مامان میگف م
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم #یاس
باورم نمیشد
از چیزی که می دیدم چنان تعجب کرده بودم که حتی نمیدونستم چطوری سوال مو بپرسم
آیناز یه گوشی دستش بود و داشت با کسی صحبت می کرد به زور تونستم
بپرسم
آیناز این گوشیو از کجا آوردی.
آیناز به تته پته افتاده بود
- تو کی اومدی برای چی اومدی؟
-سوال منو جواب بده این گوشیو از کجا اوردی
تو داری باکی صحبت میکنی
وبا صدای بلند وعصبی تقریبا داد کشیدم کی پشت خطه؟؟
خیز برداشتم و گوشی رو از دستش گرفتم.
شمارهای که گرفته بود را نگاه کردم وبا حالت تمسخرانه ای خنده ی کوتاهی کردم وگفتم
_هه
خوب معلومه که شماره رو نخواهم شناخت
گفتم جواب بده.
آیناز ساکت نشسته بود و فقط نگام میکرد
به یک لحظه تمام لحظه هایی که به خاطر ازدواجم باعث می شد بابا و مامانم به من فشار بیارند یادم آمد
میخواستم اذیتش کنم و جبران کنم
همه اذیت های که به خاطر سبک سریهای آیناز کشیده بودم.
برای همینم صدامو بلند کردم و مامانو صدا زدم
مامان بیچاره سراسیمه وآشفته وارد اتاق شد
انگار صدای بلندمن باعث ترسش شده بود
یه لحظه ازین که فشارش بازم بالاپایین بشه ترسیدم وپشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود
مامان ازدیدن دوتا گوشی تو دست من تعجب کرد و پرسید
اینا چیه؟؟
- از دختر محبوبتون بپرس اون باید بگه
و برگشتم آینازو نگاه کردم
چشماش از ترس اشکی شده بود و با تته پته گفت
_مامان بهت توضیح میدم خواهش می کنم آروم باش
- آره بهتر توضیح بدی وگرنه وقتی بابام اومد بهش میگم
آیناز توضیح داد که گوشی و سیم کارتش هدیه ای است از طرف دوست پسرش ولی نمیگفت کیه
خلاصه که اون روز فهمیدیم که دلیل این همه اصرار آینازبرای ازدواج دوست شدن با یه پسر هم سن وسال خودش بوده
اون دلبسته ی یکی از پسرایی شده بود که حتی تو این مدت کم آشناییشون براش گوشی وسیم کارتم خریده بود تا همیشه در ارتباط باشن.
آشنایی اوناحدودسه ماه بود که شروع شده است وخواهر ساده تر از خودم عشق اونو با تمام وجودش قبول کرده بود
لو رفتن رابطه ی آیناز و محمدحسین نه تنها وضعیت منو بهتر نکرد که هیچ بلکه باعث شد
مامانمم پا به پای آیناز مدام به من گوشزد میکرد که کدوم دختر با درس خوندن به جایی رسیده ؟
آخرش که چی؟
تو هم باید ازدواج کنی وکهنه ی بچه بشوری
پس بهتره لگد به بخت خودت نزنی وتا سنت نگذشته وتا رنگورو داری ازدواج کنی؟
خوب یادمه یه روز مامان با مهربانی پیشم نشست گف
_ ایل آی عزیزم گوش کن
سرمو از کتابی که مثلا داشتم مطالعه میکرد بالا آوردم و به صورت لاغر و زرد مامانم دوختم که لب زد
_ تو۲۲سالته
خاستگار خوبم که داری
همین آراز پسر عموت خاطرتو خیلی میخاد
دیدم که میخاد از خودم نمیگم
تو هم که کار خودتو کردی دانشگاهتو رفتی (۱۱)
الان وقت ازدواجته مامانم منو نگاه کن جونی برام نمونده اگه بابات بفهمه آیناز چیکار کرده خودت میدونی که قبل آیناز منو میکشه
آینازم بچس گوشش بدهکار نیس که نیس
هرچی بهش میگم من این پسر میشناسم میدونم خوب نیس ولی یه گوش در یه گوش دروازه...
دیروز بهم گف اگه به بابام بگین مطمعن باشین فرار میکنم
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
تقویم نجومی اسلامی
✴️ جمعه 👈17 فروردین / حمل 1403
👈25 رمضان 1445 👈5 آوریل 2024
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🇯🇴 روز جهانی قدس.
🔵امور دینی و اسلامی.
⛔️صدقه صبحگاهی مطلوب و رفع نحوست کند.
✅بیشتر از خودتون مواظبت کنید.
✅برای کار خیر فعالیت بیشتری انجام دهید.
⛔️قسم نخورید.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد عالم و دانشمند و دانا گردد. ان شاءالله.
🚖سفر: مسافرت سودی ندارد و در صورت ضرورت بعد از ظهر و همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج دلو و برای امور زیر مناسب است:
✳️درختکاری.
✳️تعمیر خانه.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️امور کشاورزی.
✳️و ختنه نوزاد نیک است.
📛 ولی امور ازدواجی.
📛و نقل و انتقال را نشاید.
🔵امور کتابت حرز و نماز حرز و بستن آن برای اولین بار مناسب نیست.
💑مباشرت امشب:
دلیلی مبنی بر تاثیر مجامعت بر فرزند وجود ندارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، خوب است.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث صفای خاطر می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 26 سوره مبارکه "شعراء" است.
قال ربکم و رب آبائکم....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال بر خصم خود غالب گردد و شاد شود. و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس باورم نمیشد از چیزی که می دیدم چنان تعجب کرده بودم که حتی نمیدونستم چط
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم #یاس
من گوشیو ازش گرفتم مواظبش هستم ولی تا کی؟
بهتره تو ازدواج بکنی یاحداقل یه عقد کوچیک بگیریم تا اینام پا پیش بزارن
ببینیم چه جور آدمایی هستن
ایل آی من میترسم
از آینده ی آینازم میترسم
تو باید کمکش کنی
داشتم به م مالکیتی که مامانم برای اسم آیناز میاورد فکر میکردم
چرا همه فکر میکردن من مثل سنگ سفت وسختم
ولی آیناز نرم وحساس....
دلم برای خودم سوخت وگفتم
-پس من چی
-تو چی مادر؟ تو چی
-یعنی احساس من براتون مهم نیس
-چی میگی ایل آی تو بزرگ شدی
دیگه بچه نیستی
هیچ کدوم از دخترای فامیل دانشگاه نرفتن ولی تو رفتی
پسرعموتم که خاطرتو میخاد
پسر خوبیه مام میشناسیمش دیگه چی میخای؟؟
منتظری خواهرت سیاه بخت بشه
اگه با این پسره فرارکنه من چه خاکی به سرم بریزم
۱۲
-ولی من آراز دوست ندارم
-این حرف نزن ایل آی
برای آخرین بار بهت میگم خوب فکراتو بکن
نزار بابات حوصلش سربره و کاسه ی صبرش لبریز بشه
چقد دلم برای خودم سوخت که حتی مامان بابامم پشتم نبودن و میخاستن زودتر از شرم خلاص بشن
پاشدم و پامو زمین کوبیدم
عصبانی داد کشیدم
لعنت به من که بچه ی شمام و لعنت به اون آراز بیشعور که نمیدونه حد واندازش کیه لعنت
اینارو گفتم وگریه کنان به سمت گوشه ی خلوتم در حیاط پشتی خونمون دویدم
ویه دل سیر گریه کردم وبه چیزی که به ذهنم زده بود فکر کردم
آره خودشه این بهترین راهه
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا گواهه صد بار دیدم این کلیپو،
وچهره جذاب و دیدنی رهبر عظیم الشان،
را،ولی سیر نشدم❤️❤️❤️
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🔆شرايط مهمانى
شخصى اميرالمؤمنين عليه السلام را به مهمانى دعوت كرد.
حضرت فرمود:
دعوت تو را مى پذيرم اما به سه شرط. عرض كرد:
آن سه شرط چيست ؟
فرمود:
1. خارج از منزل چيزى برايم نياورى !
2. چيزى كه در منزل هست از من مضايقه نكنى (هر چه هست از آن پذيرايى كن ).
3. خانواده ات را هم به زحمت ميانداز!
ميزبان شرايط را قبول كرد و حضرت نيز دعوت او را پذيرفت .
در اسلام مهمانى هاى تحميلى و تجملاتى درست نيست .
📚ب : ج 75، ص 455
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم #یاس من گوشیو ازش گرفتم مواظبش هستم ولی تا کی؟ بهتره تو ازدواج بکنی یاحداقل
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم #یاس
از فکری که به سرم زده بود می میترسیدم
ولی باید این راهو میرفتم
اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اگه بابام بفهمه چه عکس العملی نشون میده
مطمئن بودم بدترین اتفاق زندگیم در انتظارم بود
اگه بابام می فهمید که من با یه مرد غریبه قرار ملاقات گذاشتم ...
ولی انگار با خودم لج کرده بودم
فردای اون روز وقتی مسیج ابراهیم اومد سریع گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم
اگه دوست داری منو ببینی پنج شنبه ساعت۹رو به روی مسجد خاتم الانبیا باش
حتی موقع نوشتن این پیام برای ابراهیم دستام می لرزید
و همش تصویر بابام توی ذهنم میومد
ولی وقتی حرف های مامان و آیناز توی ذهنم تداعی می شد تصمیمم برای ملاقات با ابراهیم محکم تر می شد.
وقتی پیامو نوشتم گوشیو قطع کردم و به این فکر کردم که چی بپوشم چی بگم چه سوالی بپرسم
اصلاً ملاک من برای ازدواج به جز زندگی در شهر بزرگی مثل تهران به جز ادامه تحصیل تو دانشگاه تهران چی میتونه باشه
تمام طول هفته را هم استرس لو رفتن قرارم داشتم
هم ذوق دیدن مردی که ندیده و نشناخته ابراز عاشقی میکرد
با اینکه سنم کم نبود ولی مثل دختر بچه های نوجوان استرس شدیدی داشتم
و نمی دونستم چیکار کنم
در طول هفته مامان و آیناز با من به حالت قهر بودن تا بهم ثابت کنند که من در حال ترشیدگی هستم
آیناز همش متلک مینداخت و میگفت
_بوی ترشی میاد کی ترشی درست کرده الان که فصل ترشی نیست
و مامان با حالت دلخوری به من نگاه می کرد.
بالاخره پنجشنبه شد
اولش وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه از رفتن پشیمون شدم۱۳
ولی لحظه بعد انگار کسی دم در گوشم میگفت
که ضرر نداره که بابا میبینیش اگه خوشت نیومد برمیگردی
و من با این فکر حاضر شدم
بهترین مانتومو پوشیدم آرایش کمی کردم و کیفمو برداشتم راهی شدم
تا رسیدم به مقصد مثل آدمی که در حال پرواز بود ولی هدفی نداشت بودم
فقط دلهره بابام بود که لحظه ای از فکرم نمیرفت.
به این فکر میکردم که خوب حالا که بابام تو کارخونه سرش گرمه کاره مطمئنا نمیتونه بفهمه من الان کجام
ولی اگه از شانس بد من یکی از آشناها ببینه من چه جوابی بدم ؟
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b