eitaa logo
گروه فرهنگیِ نخیل🌴
234 دنبال‌کننده
876 عکس
249 ویدیو
5 فایل
«گروه فرهنگی اجتماعی نخیل» • 🧕دخترانی از دیار نخل‌های سربرافراشتهـ یِ ایستاده! ایستاده‌ایم در راه بایدها و باورها. 🌴✨ • پیج اینستاگرام: https://instagram.com/nakhil.group?igshid=OGQ2MjdiOTE= • راه ارتباطی: @adminnakhil
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. 🌻پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند. 🌻ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد! 🌻دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!» 🌻حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است! "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی كوچك لبه ی ليوان را دور زد. هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد. او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود. یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير" ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمی زدیم. "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه کرد. "گروه فرهنگی نخـــ🌴ـــیل" @nakhil_group
◇دانه‌ای که سپیدار شد◇ دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌ها گذشت و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید اما هیچ کس جز پرنده‌هایی که قصد خوردنش را داشتند به او توجهی نمی‌کردند. دانه از این زندگی خسته شده بود. از این همه کوچکی و گم بودن. یک روز به خدا گفت:« این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی‌آیم. خدایا چه می‌شد اگر مرا کمی بزرگتر می‌آفریدی. » خدا گفت: «تو بزرگی، بزرگتر از آنچه که فکرش را بکنی، فقط به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.» دانه کوچک معنی حرف خدا را نفهمید اما خودش را زیر خاک پنهان کرد. سالها بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه شد که هیچکس نمی‌توانست او را نبیند، سپیداری که به چشم همه می‌آمد. بهترین روز زندگی من امروز است، من دیروز را نمی‌توانم به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست، اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می‌خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من زنده‌ام خدا را شکر می‌کنم. "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
علت مسلمان شدن بسم الله الرحمن الرحیم یکی از بزرگان می گفت: در سفر به فرانسه از خانمی که مسلمان شده بود، پرسیدم: چگونه مسلمان شدید؟ گفت: من سال ها پیش مقیم الجزایر بودم، یک روز از جاده ای عبور می کردم که در کنار آن مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. کنجکاو شدم و از دیگران پرسیدم: این حرکات چیست؟ گفتند: نماز می خواند. کنجاوتر شدم و سراغش رفتم، پرسیدم چه می کنی، چه می گویی و چه می خواهی ؟ وقتی متوجه شدم که در اسلام ارتباط با خالق این اندازه آسان و این قدر عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این بود علت اصلی مسلمان شدن من . نقل از: حسین دیلمی، هزار و یک نکته درباره نماز، نکته 658 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
📖✨ ﻣﺮﺩی ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. کسی ﺟﻮﺍبی ﻧﺪﺍﺩ، ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ می‌ﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ هیچی، ﺯنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏« ﭼﺮﺍ؟‏» ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ‏« ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی می‌ﻛﻨﻴﻢ نمیﺗﻮنه.» ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ‌ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ، ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر می‌کنید؟ "گروه فرهنگی نخـــ🌴ـــیل" @nakhil_group
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند. حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم. "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می‌كردند: كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می‌شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می‌كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می‌كند. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده‌اش تأمین شود. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد. بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .)) آنان كه كنج عافيت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند وز دست و زبان حرف گيران رستند پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . )) وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.)) هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
هدایت شده از گروه فرهنگیِ نخیل🌴
🗺🧩 کانال فرهنگی نخــــ🌴ــــیل شبیه به نخلستانی با ثمره‌هایی خوشمزه... برای گردش، استفاده و لذت بردن، نقشه راه لازم است.🥰 🔍 📎جوابِ سوال ما کی هستیم. 🔍 📎ثبت فعالیت‌های مختلف که چون خاطره‌ای شیرین‌اند. 🔍 🔍 📎انعکاس فعالیت خود مجموعه و بقیه در سطح کشوری. 🔍 📎اولین محصول ما؛ از تولید به فروش. 🔍 📎ذکر یادی از ولی و صاحب امرمان(عج). 🔍 📎ذکر و یادی از علی ابن موسی الرضا(ع). 🔍 📎بیوگرافی کوتاهی از کتاب‌های مختلف. 🔍 📎تعریف و توجه به قطراتی از باران رزقِ شهادت. 🔍 📎معرفی و بارگزاری پادکست؛ هم مناسبتی و هم سریالی. 🔍 📎نکاتی برای روشنی فکری و ذهنی بیشتر در زندگانی. 🔍 📎احترام به شب معنویت و زیارت. 🔍 📎روایت‌هایِ کوتاه و اغلب آموزنده. 🔍 📎نوشته‌هایی با مضمون حق. 🔍 📎تصاویر و کلیپ‌هایی جذاب. 🔍 📎تصویرهایی برای بکگراند جهت زیباسازی فضای مجازی. 🔍 📎ابیاتی پر از احساسات. 🔍 📎شامل مداحی‌ها، مولودی‌ها، موسیقی‌های بی‌کلام و باکلام. "گروه فرهنگی نخـــ🌴ـــیل" @nakhil_group
ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می‌شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می‌گوید: «به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته بی‌نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. » مریض‌ها همه یک جور به دکتر نگاه می‌کنند. حتی به کسی هم که می‌گوید غذا ندهید، او می‌فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می‌فهمد و می‌شناسد که دکتر خیرش را می‌خواهد، اعتراضی نمی‌کند. حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می‌فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم. باید بفهمیم همان‌طور که مریض می‌فهمد و به دکتر اعتراض نمی‌کند، ما هم به خدا نبایداعتراض کنیم. خداوند تبارک و تعالی فرمود: اگر بنده بداند من خدای او هستم و هر چه صلاح اوست به او می‌دهم، در دلش از من ناراضی نمی‌شود. "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
روزى گروهى از شيعيان وارد مدينه شدند تا سؤالهاى خود را از امام موسى بن جعفر (ع) بپرسند. كاروان پس از ورود به مدينه به سوى خانه امام راه افتادند به اين اميد كه هم سؤالات خود را بپرسند و امام (ع) را ببینند. هرچه نزديك‌تر مى‌شدند، شـوق ديدار افزونتر مى‌شد؛ تا اينكه جلـوى در خانه حضرت رسيدند. . در زدند و اجازه ورود خـواستند؛ به آنان اطلاع دادند كه امام در مسافرت هستند. همه کاروان ناراحت شدند و با غم اسباب و اثاث خود را جمع كردند و تصمیم گرفتند عازم شهر خود شوند. دختركى شيرين‌زبان و زیبا از منزل امام (ع) بیرون آمد و سؤالها را از آنان گـرفت و با دقتِ تمام، پـاسخ يكايک نامه‌ها را نـوشت و نامه‌ها را دوبـاره به آنان بازگرداند. . مردان بزرگ كاروان هرگز چنيـن صحنه‌اى را به ياد نداشتند که كودكى هشت يا نه ساله بتواند جـواب سـوالهاى فقهى را بدهد! آنان در دل مى‌گفتند: «جواب ايـن سوالها اگر آسان بـود، همان علماى شهر مى‌دادند. سوالها اينقدر پيچيده بـود كه مـا نزد امام آورديم. سبحان الله عجب خاندان پاكيزه‌اى...» . کاروانیان شاد و خوشحال از این خاطره خوب، كم‌كـم از مدينه خارج شدند. در راه، مردى، از فاصله دور، امام مـوسى بن جعفر (ع) را دید. همه كاروانيان بى‌درنگ پياده شدند و شتابان نزد ايشان رفتنـد. آنگاه داستان خـود را با شور و شادى تمام بازگو كردند و دستخط آن دختـر را هـم نشان دادند. . امام همین‌که نامه را باز کرد، سيمايش از شادى شكفته‌شد. لبخند زیبایى بر لبانش نقش بست و با همان لبخند آسمانى فرمود: فداها ابوها..فداها ابوه..فداها ابوها... (پدرش به فدايش...) ✍مستدرک الوسائل ج ۱۵. ص ۱۱۵ (س) "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، شگفت زده شدم ! خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند. "گروه فرهنگی نخـــ🌴ـــیل" @nakhil_group
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میمونن. اما حالا می دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم. این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا... این حرف صاحب خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم. درسی که به تو هم می گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق تر باشی. پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست. تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ چیز ارزش این را نداره و هیچ کس هم چنین ارزشی به تو نمی تونه بده. فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می دونه و اگر دل می خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه. "گروه فرهنگی نخــ🌴ـیل" @nakhil_group
_ زیبای چشمه در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آن‌قدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟... تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعدوبرق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید. فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیک‌تر می‌شوم، دیوار کوتاه‌تر می‌شود. 🔻برداشت : خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاه‌تر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیک‌تر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگ‌تری برمی‌دارد. "گروه فرهنگی نخـــ🌴ـــیل" @nakhil_group