eitaa logo
نمکتاب
14.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
705 ویدیو
183 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ⃣ بلندگوی سالن فرودگاه📣 دائما در حال داد و فریاد است. دهانم خشک شده😐 و گلویم می سوزد. 😭مادرم به پهنای صورت اشک می ریزد. بغلش می کنم و سرش را روی سینه ام می گذارد. 😔حالا با رفتن ما تنهاتر از قبل می شود. 👩چند متر دورتر از ما، صنم خواهرش آیدا را بغل کرده و هردو شانه شان تکان می خورد. 😭صورت هردو خیس شده و آرایش صنم بهم ریخته. ✋از همه خداحافظی میکنیم. 👀 پله برقی بالاتر می رود و من آخرین نگاه ها و آخرین دست هایی را که در هوا تکان می خورد، می بینم. از بازرسی رد می شویم و از اتوبوس پا روی باند فرودگاه می گذاریم. 🌪باد خنکی بلند می شود و روسری صنم روی شانه اش می افتد. _صنم، روسریت. 😒صنم بدون توجه به مأموران حراست، با بی میلی روسری اش را تا نصفه روی موهایش می اندازد و زیر لب چیزی می گوید. ✈️سوار می شویم و بعداز لحظاتی، هواپیمای ایرباس با سرعت زیادی از زمین جدا می شود. 😰 یک ماه گذشته برایم روزهای خاصی بود. روزهای پراز تشویش و استرس. باید خانه را تحویل می دادیم و ماشین و وسایل منزل را می فروختیم. فرقی هم نداشت که جارو و خاک انداز است یا گلدان کریستال گران قیمت. 🧐نمی دانم این همه عجله برای چیست. از پنجره هواپیما، برج میلاد معلوم می شود. حس می کنم چقدر این برج را🗼 که مثل منار بلند و بدترکیبی، سیخ تا دل آسمان بالا رفته، دوست دارم. 😰صنم سرش را از روی صندلی بلند می کند و به بیرون زل می زند. همانطور که از پنجره کوچک هواپیما، تهران را نگاه می کند، یک دفعه با صدای بلند می زند زیر گریه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖••بازم فال براتون آوردیم😍 🔍••یکی از این جمله های پایین رو انتخاب کن و ببین فال تو چیه🧐😃 ••👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻•• 🤫••گاهــــــی فـــقـــــــط ســـکـــــــــــــوت...! 🔍••هــمـــــــــه جــــــــا گــــــشــــــــتـــــــم... 🌱••نیــــــســـــت نشـــــــان زنــدگـــــــــــی... ✨••همــــه جا یه نشونـــی از مـحبتــت داره! 💔••مـا بـــــــی تــــــــو خــــســـتـــــــــه‌ایــــم! 🎈••هــــشــمـــــــچـــــــــــــــــون انـــــــار....(: 🥀••در آرزویــــــــــــــــــــ آن کــــــــــــــــــه .... ☕️••کـــه جــام شرک و خود بینـــی شکستــم! 💫••اشتیاقــــی که بـه دیدار تو در دل مـــن... 🦋••از هـمانـجـا کـه رسـد همـانـجــاسـت دوا... 🚶🏻‍♀••هم از سـکوت گریزان هـم از صـدا بیزار... 🍁••جـانِ ناقابل‌ام به چــــــه کــار آیــــد...!؟(: 💎••عــــطــــــــر یــار مــــــن اســـــتـــــــــــ ... 🌾••گــــــــفــــــــتـــــــــــــــــــــی بــــیــــــــا... ❗️••تـــــــــــــــــــــــــــرس جــــــــــــــــــــای... 💛••عشـــــــق واقعــــــــــی اینــجـوریــــــــه.! 🌿••امـــیـــــــــــــــد وصـــــــل تــــــــــو ...♡ ⁉️•••چـــــــــــــــــــه کــــــــــــــــــرده‌ام!؟!؟!؟؟ 👀••به هــــــــر کجــــــا نگــاه میکنــــــــــــــم... 🎨••تا که از جانب معشوقه نباشد کششــی... 🙃••افسردگی به خسته‌دلی از زمانه نیست!... 🕊••جا برای مـــــنِ گنجــشــک زیاد اســـــت... |@namaktab_ir|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱❢ 🌸‍ꦿ ◁ ❚❚▷ ↻🌸‍ ꦿ⇆ عبد 1⃣ • • • +امید که در خانه قدم بگذارد... شور و نشاط هم می‌آید✨ 🎧‌| 📗‌| 🌿‌‌| داستان اول ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
اینم از بخشش نفر دوم😍👌 @namaktab_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔎✨🔎✨🔎✨ ✨🔎✨🔎✨ 🔎✨🔎✨ ✨🔎✨ 🔎✨ ◇ نقد کتاب خشت اول ◇ ✍🏻نویسنده: فریده شجاعی 📖 📋 📝 ✍🏻 °•@namaktab_ir•° ✨ 🔎✨ ✨🔎✨ 🔎✨🔎✨ ✨🔎✨🔎✨ 🔎✨🔎✨🔎✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{📲}• ⁉️]◇سوال 🗣]◇مشاوره برای خرید کتاب ✔️]◇هرچی خواستی، 📲]◇ما اینجاییم😊😉 💡میتونید با مشاوره کتاب نمکتاب همراه باشید: 🦋 @alo_namaktab البته جواب خیلی از سوالاتتون رو هم میتونید از این کانال پیدا کنید😉 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 📞 @alonamaktab
📖 ⃣ ✈️📝 بعداز یازده ساعت پرواز بالاخره به دالاس، یکی‌ از شهر های بزرگ آمریکا می رسیم. 😨📃حس عجیبی دارم. ترس، شادی و دلهره معجون غریبی توی دل و مغزم ساخته اند. تمام شعارهای مرگ بر آمریکا که در صف مدرسه داده بودم، از ذهنم رد می شود. ✨وارد سالن فرودگاه می شویم. انگار همه جارا با عطر غسل داده اند. در و دیوار از تمیزی برق می زند. 👀📃دل توی دلم نیست. دقیق تر نگاه می کنم تا عماد را پیدا کنم. عماد و هومان، رفیق های دوران مدرسه ام بودند. هردو باهوش و حالا هردو در آمریکا زندگی می کردند. ۵سال است که دیگر آنها را ندیده ام. در افکار خودم بودم که صنم جیغ کوتاهی کشید و گفت: آرش، عماد. 🏠📃...وارد خانه عماد می شویم. هومان هم بهمراه همسرش، الهام به دیدنمان می آیند. همه چیز مرتب و تمیز است و با وسواس زیاد در جای خودش قرار دارد. 🏬📃صنم و الهام از پله های چوبی کنار دیوار، به طبقه بالا می روند. من هم ولو می شوم روی مبل. هومان رو می کند به من و می گوید : خونه زندگی آقارو می بینی آرش. خداییش اگه ایران بود یه سوراخ موش هم می تونست بخره؟ عماد می گوید : مال من نیست. مال بانکه. 🏢📃_ هی می گه مال بانکه، مال بانکه. خب چه فرقی داره؟ بانک وام داده تا یه سِنت آخرش هم ازت می گیره. منم شروع می کنم: هومان راست میگه. خود ما، بعد این همه سال چی داشتیم ایران؟ هیچی. یه خونه مستاجری. 🍊📃عماد پرتقالی پوست می کند: _ مستأجر بودی ولی توی شهر خودت. تو این مملکت، ما هیچ وقت صاحب خونه نمی شیم. 💸📃بلند می شوم و صاف می نشینم: ولی من اومدم اینجا که پولدار بشم. درس بخونم، عشق من اینه دکتر بشم. دوسال کالج، بعدم می رم دانشگاه و می شم دکتر آرش نیک منش. عماد با صدای بلند می خندد🤣...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری کتاب بخونی (😃)، اما نمی دونی چی بخونی (😣)، خبر خوش اینه (👇): اینجا از کتاب های زرد ( آسیب زا ) و بی محتوا خبری نیست (😲) اما این یه واقعیته، پس ادامه (👇): اینجا بهتون کتاب معرفی می کنیم: کتاب کودک (👶👧)، کتاب نوجوان و جوان (👦🧒)، کتاب خانواده + کلی تخفیف (🤩) برای استفاده از تمامی محتوا ها باید عضو کانال نمکتاب بشید: برای عضو شدن (ایتا) کلیک کن. برای عضو شدن (اینستاگرام) کلیک کن. منتظریم...😊 https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جلسه چهارم پیشرفته 💥 [📚] اصول تندخوانی... [👤] استاد احسان عبادی... دوستات رو دعوت کن😉 ✅ نظرتون برامون مهمه:) 💌‌- @p_namaktab ✴️ لینک جلسات مقدماتی✨👇 https://eitaa.com/namaktab_ir/4582 🌸@namaktab_ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱❢ 🌸‍ꦿ ◁ ❚❚▷ ↻🌸‍ ꦿ⇆ عبد 2⃣ • • • +انگور خدا را به حلال می‌خورد و به سراغ حرامش نمی‌رفت...✨ 🎧‌| 📗‌| 🌿‌‌| داستان دوم ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
💠💠💠 💠💠 💠 شب‌های تعطیل😁 جوان و نوجوان دلش می‌خواهد کاری غیر از درس انجام بدهد🧐 به ما اعتماد کنید و داستان بلند ✨✨کانال ساحل رمان ✨✨ رو بخونید. حتما لذت می‌برید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c الان عضو شوید.
📖 ⃣ 👩📃 صنم زبان انگلیسی را خیلی خوب حرف می زند. عماد یک موقعیت کاری مناسب برایش پیدا کرده. 🤝📃 دوستی دارد به نام الکس که یک شرکت بیمه به راه انداخته است و نیاز به یک همکار دارد. الکس بعداز دیدن صنم و پرسیدن چند سوال به انگلیسی، اعتراف کرد که او عالی حرف می زند و ورودش به شرکت را تبریک گفت😃! 😎📃 آلکس قد بلند و چهار شانه است و هیکل ورزیده ای دارد. سرش را از ته تراشیده و ادکلن تند می زند. 🚘📃...بیشتر از یک ماه است ماشین خریده ام. آن روز سرزده به شرکت آلکس رفتم تا صنم را ببینم. 📲📃صنم پشت میزش نیست ولی موبایلش کنار کیبورد کامپیوتر است. آنت با خوش رویی جلو می آید: _چی شده امروز زودتر اومدی دنبال صنم؟ _ دلم براش تنگ شده. _باید منتظرش بمونی، یه ساعتی میشه که با آلکس بیرون رفته ان. 👣📃 آنت نمی داند آن ها کجا رفته و کی برمی گردند. توی اتاق قدم می زنم. هوا خیلی گرم است. به طرف بیرون می روم تا در ماشین بنشینم و کولر را روشن کنم. ☎️📃 به الکس زنگ می زنم ولی جواب نمی دهد. یعنی کجاست؟ چرا رفته؟ برای چی با آلکس؟ هیچوقت نگفته بود باهم بیرون می روند. ⁉️📃 پس چرا برنمی گردند؟ اصلا سابقه نداشت. خیلی وقت ها بین روز زنگ زدم. تلفنش را جواب نداده ولی من نپرسیدم کجاست. حتما توی دفتر بوده. 🚗📃 ماشینی جلوی شرکت ترمز می کند. صنم و آلکس هردو از ماشین پیاده می شوند. 😳📃صنم وقتی من را می بیند، با تعجب نگاهم می کند: _ آرش، تو این موقع اینجا چی کار می کنی؟ 👋📃 موبایلش را در می آورم. دستش را باز می کنم و موبایل را محکم فشار می دهم کف دستش. _ نگاه کن ببین چندبار زنگ زدم. معلومه کدوم قبرستونی؟ چشم های صنم گرد می شود😳.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱❢ 🌸‍ꦿ ◁ ❚❚▷ ↻🌸‍ ꦿ⇆ عبد 3⃣ • • • +درهیاهوی دنیا، روح‌ها چقدر تشنه شنیدن چند کلمه از صاحب روح هستند...🍃 🎧‌| 📗‌| 🌿‌‌| داستان سوم ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر برای معاینه‌ی قبل از عمل آمد و پای محمدرضا را دید. گفت:《این پایت را نمی‌گویم.پایی را که مجروح است وقرار است قطع کنیم نشان بده.》 محمدرضا باتعجب به پایش خیره شد وگفت:《باورکنید همین پایم است.》 دکتر زل زد توی چشم های محمدرضا. نیشخندی زد و گفت: 《 دست بردارپسر. این پا که از پاهای من هم سالم‌تر است.》 ~📚🌹~ برشی از کتاب هنوز سالم است قصه شهید محمدرضا شفیعی به قلم نرجس شکوریان فرد به مناسبت سی‌وپنجمین سالگرد شهادت🖤 {@takrang1}
🔻جنازه محمدرضا را از زیر خاک در می آورند.... بعد از ۱۶سال جنازه سالم است.❗️ 🔺محمدرضا پسر خانواده ای ساده بود... مادرش قالی می بافت و پدرش دست فروش بود.🌱 🔶🔸اما یک رازهایی باید باشد که این اتفاق عجیب در عالم بیفتد…✨ بخوانید تا بدانید.📖❗️ ❒خرید از طریق(ایتا)👇🏻: @bakelas_ha ❒خرید با چند کلیک ساده از سایت🌺👇🏻: http://namaktab.ir/ ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب