eitaa logo
نمکتاب
14.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
720 ویدیو
184 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤صبر اگر کنی تلخی سختی می شود تماماً شیرینی❤️💛 📔|کتاب نیمه پنهان ماه ۵(شهید مهدی زین الدین) 🖌|نویسنده: بابک واعظی 📦|انتشارات: روایت فتح ⭐️خلاصه: زندگی پر از رنج😶 است. پر از سختی های تمام نشدنی… می شود این رنج ها را بکشی و دائم از زمین و زمان شکایت کنی و زندگی را برای خودت و اطرافیانت تلخ کنی؛ و می شود هم با شیرینی صبر، از آن خاطره ای خوش به جا بگذاری و دیگران را به ستودن وادار کنی. این کتاب👆، مختصری است از خاطرات دوسال زندگی مشترک با مهدی زین‌الدین، که همسرش برای ما واگویه می کند. و در نهایت خواننده👤 را بابت شیرینی🍰 صبری که از رنج های این زندگی به جای مانده است، به ستایش وادار می کند.💎 🔥بریده کتاب: زندگی با مهدی برای من یک خواب 🤩بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهر بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که می‌ توانم تعداد دفعه هایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطره 💭هایش، آن چیزهایی که آدم ها بعداً یادش می ‌افتند و حسرتش 😔را می خورند، باقی مانده بود‌. می گویند آدم ها خوابند، وقتی می ‌میرند بیدار می ‌شوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همه این مدت خواب او را می ‌دیدم. خواب زندگی با یک فرشته.🌟 ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ۵ 🔶@namaktab_ir 🔷http://namaktab.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💸درآمد دلاری با صابون؟!! . . خرید از طریق👇🏻 🛍@ketab98_99 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🌸 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
هدایت شده از الو نمکتاب
࿐᪥⁉️🌱᪥࿐ ❓سوال شما: می‌خواستم کتاب‌هایی از خاطرات شهدا و رزمندگان که برای نوجوانان مناسب باشه، پیشنهاد کنید. ࿐᪥✅🌱᪥࿐ ✅الو نمکتاب: 📕حوله خیس 📘ساعت مچی 📙شاهرخ 📔مسافر کربلا، نشر شهید هادی 📗امتحان نهایی 📚مجموعه چندین جلدی قصه فرماندهان 🔰 طنز دفاع مقدس 📗رفاقت به سبک تانک 📔گردان قاطرچی ها 📘فرزندان ایرانیم ࿐᪥💡🌱᪥࿐ 💡 : 🦋 @alo_namaktab 📦فروش: 📚 @ketab98_99 ࿐᪥👇🏻👇🏻🔸 @alonamaktab
(🌱´✿✍) 2⃣ قسمت_دوم 😓📗خانواده حریف حاجی نمی شدند. اصلا او را نمی دیدند که بخواهند حریفش بشوند. همیشه جبهه بود گاهی هم یکی دو روز می آمد کاشان. 📗در عملیات فتح المبین پایش بدجوری مجروح شد. چند روز در بیمارستان بستری شد بعد هم آوردنش خانه. خانواده اش گفته بودند دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود مادر گفته بود اگر برای او زن بگیریم پابند می شود و این طوری کمتر به جبهه می‌رود یکی از دوستانش همان روزها ازدواج کرده بود. به او گفته بود: "خانمم یه دوست داره که خیلی ازش تعریف می کنه فکر می کنم اصلا آفریده باشنش برای تو همان جا آدرس دختر را به او داده بود. او هم آدرس را به مادر داد. مادر کلی ذوق کرد امان نداد آن روز تمام شود چادرش را سر کشید و رفت خواستگاری. 😁📗مادر وقتی از خواستگاری برگشت روی پایش بند نبود با آب و تاب شروع کرده به تعریف کردن از دختر. او نگاهش به مادر ولی دلش جای دیگری بود. از نگاهش می شد به راحتی حس بی تفاوتی را حدس زد این بی تفاوتی تا وقتی بود که ما در لابلای حرف هایش اسم دختر را گفت. او همین که کلمه زهرا را شنید تکان خورد، خیره شد به مادر و جور خاصی پرسید: "گفتی اسمش چی بود؟ مادر گفت: زهرا! او یک آن احساس کرد آن حالت قبضی که به خاطر دوری از جبهه گرفتارش شده بود تمام شده احساس کرد تمام درهای بسته آسمان به رویش باز شده اند. 💍📗.... سال ۶۱ بیستم مهر ماه عقد کردیم. عقدمان به همان سادگی بود که فکرش را می‌کردیم. صبح فردای عقد رفتیم دارالسلام؛ گلزار شهدای کاشان. خیلی از شهدا را می شناخت و خاطراتی از آن ها برایم تعریف می کرد. من خیلی چیزها درباره جنگ و بچه‌های جنگ شنیده بودم ولی صحبت های او چه چیز دیگری بود، به من دیده تازه ای می داد از لحظه ای که خطبه ی عقد را خواندند همه چیز برایم رنگ و بوی دیگری پیدا کرد تمام عشقی را که یک زن میتواند به همسرش پیدا کند، ظرف همان چند ساعت گویی یکباره در دل من به وجود آمده بود. ◀️ ادامه دارد... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
(🌱´✿✍) 3⃣ قسمت_سوم 😢📗روز اول زندگی مان یک روز بیشتر با هم نبودیم. نزدیک ظهر رفت تهران یک هفته بعد برگشت؛ یک روز ماند دوباره دو سه هفته رفت. این رفتن و آمدن هایش چند ماهی طول کشید. گاهی یک ماه هم بیشتر طول می کشید تا بیاید ولی ماندنش هیچ وقت به دو روز نمی رسید. ☺️📗وقتی می آمد، اول می رفت دیدن مادرش بعد می آمد پیش من. نمی دانستم کارش چیست. اما می دانستم سنگین است. به هر حال کم مرخصی آمدن عباس برای من به شکل یک معضل اساسی در آمده بود دوست داشتم برای بیشتر دیدنش هر طور شده این مشکل اساسی را حل کنم. ⁉️📗درست یادم نیست چند وقت از ازدواجمان گذشته بود که برای اولین بار بحث رفتن به همراه او و زندگی کردن در شهرهای مرزی را در خانه مطرح کردم. اما دقیقا خاطرم هست که پدر به شدت با این موضوع مخالفت کرد. ولی من با همه وجودم دوست داشتم بیشتر با عباس باشم. بنابراین هرازگاهی موضوع رفتنم را در خانه مطرح می‌کردم. بالاخره با کلی کلنجار و اصرار های من پدر راضی شد. 🏡📗....چند روز مانده بود به شروع عملیات والفجر مقدماتی. در فرصت کوتاهی که او آمد کاشان وسایلمان را جمع و جور کردیم و راهی شدیم. نیمه های شب رسیدیم شوش. یک راست رفتیم شهرک هایی که خانواده های سپاهی در آن ساکن بودند. خانه ها تک تک و جدا از هم بودند. عباس مرا برد جلوی یکی از همان خانه ها که چندان هم سالم نبود. خانه لامپ هم نداشت و پر بود از خاک و خورده سنگ. در مجموع دو اتاق داشت با یک حال یک و نیم متری و آشپزخانه به همان اندازه. حمام و دستشویی هم بیرون از ساختمان بود. 🥰📗همه ی اعتقادات دینی و همه ی عشق و علاقه ای که به او داشتم کمکم کرد که خیلی زود با آن شرایط کنار بیایم ◀️ ادامه دارد.... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
(🌱´✿✍) 4⃣ قسمت_چهارم ✂️📗چه زمانی که کاشان بودم و چه زمانی که رفتم منطقه، کمتر یادم می‌آید با سر و روی خاکی آمده باشد خانه اصلاح می‌کرد حمام می‌رفت و می‌آمد خانه. 🤗 📗به رفاه من هم خیلی اهمیت میداد همیشه وضع زندگی ما از بقیه پاسدارها بهتر بود. بودند کسانی که فرش هم به زور داشتند ولی من حتی چیزهایی مثل چرخ گوشت و اتو هم داشتم. ❌📗همین قدر که به فکر رفاه من بود، مواظب بود چیزی از بیت المال قاطی زندگیمان نشود. داوود تازه به دنیا آمده بود. یک روز حالش خراب شد. باید زود میبردیمش دکتر ماشین سپاه دستش بود ولی از آن استفاده شخصی نمی‌کرد کلی طول کشید تا با یک ماشین دیگر رساندیمش دکتر. از او یاد گرفته بودم حتی از تلفن استفاده شخصی نکنم. اگر هم به ضرورت استفاده میکردم دقیقه هایش را می نوشتم خودش پولش را حساب می کرد و می داد به سپاه. 😍📗همیشه وقتی یکی مان از راه میرسید چه من و چه او؛ دیگری پیش پایش بلند می‌شد. گاهی من تا آشپزخانه می رفتم و برمی گشتم وقتی داخل اتاق می شدم او تمام قد می ایستاد. یک بار از راه که آمدم دیدم سر زانو بلند شد نتوانست کامل بلند شود. چون به این احترام گذاشتنش مقید بود، حدس زدم که باید مشکلی برایش پیش آمده باشد. 🧐📗پرسیدم: چیزی شده ؟؟؟؟ گفت: چیزی نیست، خوبم الحمدللّه. انگار از طرز نگاهم فهمید که جوابش برایم قانع‌کننده نبود. گفتم: به نظرم پاهات یه چیزیش شده. گفت: نه بابا پام هیچیش نیست. خیلی باهاش کلنجار رفتم. بالاخره کتمان کردن را گذاشت کنار و گفت: حقیقتا چند روزیه که من نتونستم پوتین هامو از پام در بیارم حالا این انگشتای پام توی پوتین پوسیده. 😧📗خواستم بلند بشم که دیدم خیلی درد داره جوراب هایش را آهسته از پایش در آوردم. کم مانده بود چشم‌هایم از حدقه بزند بیرون انگشت های پایش مثل گوشتی شده بود که توی تابه سرخ کرده باشند. چند بار آنها را با آب گرم شستم، بعد هم با حوله تمیز خشک کردم. نه یک بار چهره اش را از شدت درد در هم کشید و نه حتی یک آخ گفت. می دانستم چه دردی میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋