🎨 #نقاش_باشی
📚 کتاب #ادواردو
ص۳۴ گفتگوی ترزا و آنجلا :
ترزا به نظر نگران می رسید. آنجلا دستش را گرفت و سعی کرد مستقیم به صورتش نگاه کند .
-از چیزی می ترسی ؟
زن فقط سر بالا انداخت که نه.😟 بعد گفت :
-بچه ام 👧. توی خانه تنهاست .
-چند سالش است؟
-چهار سال .
-اسمش چیست؟
-آنجلو .
آنجلا لبخند زد .
-میدانی اسم من آنجلاست ؟
-نه . مارتا گفت یک آقا باهام کار دارد . بگویید باید بروم . گفت فقط یک سوال دارد .
جوانی کمی خم شد .
-من را گفته . ما می خواستیم ببینیم برای چه اخراجت کردند ؟
-برای چه می خواهید بدانید ؟
-ما ازدوستان ادواردو هستیم . داریم درباره اش کتاب📝 می نویسیم . مثل همان کتابی📖 که در دست هایت است .
آنجلا دست دراز کرد .
-می شود کتابت را ببینم ؟
زن با نگرانی کتابش را که در آغوش گرفته بود عقب کشید .
-نه . باید بروم.
-باشد کتابت را نمی خواهم . باشد برای خودت. فقط بگو برای چه اخراج شدی؟
-شب ها می رفتم توی اتاق سینیور ادواردو . می خواستم فقط برای چند لحظه روی تختش دراز بکشم . بعد دزدگیر صدا می کرد . مجبور بودم زود برگردم اتاقم .
آنجلا نگاهی به جوانی انداخت و گفت :
-برای چه دوست داشتی بروی اتاق ادواردو ؟
زن نگران زل زد به صورت آنجلا:
-مارتا گفت فقط یک سوال کردید . منم جواب دادم . بچه ام تنهاست .
-نگران بچه ات نباش ما خودمان زود می رسانیمت .🚗
-ادواردو یک مرد عادی نبود . او یک قدیس بود ...
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🎨 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾