#تمام_قدم_هایم_نذر_آمدنت
#طرح
«اربعین»
یعنی من؛
همچنان پای رکابت ایستاده ام!
یعنی هرچه بگذرد..
عطشم برای یاری ات بیشترمی شود
کسانی هستند که «عشق♥» تو را نچشیده اند..
و من میخواهم قلب ها 💕را به تو گره بزنم...
🔖شماره کارت نذورات اربعین:
۶۱۰۴۳۳۷۸۶۴۹۵۷۰۲۰
#دانلود برچسب کوله اربعین👇👇👇👇
http://yon.ir/p3Mpi
May 11
📚من و پنج وارونه:
#من_و_پنج_وارونه(آگاهی های لازم برای پیشکیری از بیگاری عاطفی)
#حدیث_راه_عشق
#جوان
#متفرقه
#تازه_های_کتاب
*کاش انسانها به اندازه کالایی که میخرند،
در دل بستن ها و محبت کردنها هم حوصله و وسواس به خرج دهند.
*حیف است که دلها بی در و دروازه باشد
و عشق ها بیهویت و بیشناسنامه؛ چرا بعضی به (گدایی عشق) میپردازند و بعضی به (حراج عشق) باید از چه گذشت، تابه چه رسید.
* آیا آنچه از دست میدهیم و آنچه به دست میآوریم میارزد؟
برندهایم یا بازنده؟!
*دوست داشتن کسی که لایق محبت نیست اسراف محبت است.
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
🌸 @namaktab_ir
May 11
شهید عزیز : خاطراتی آموزنده ودلنشین از شهید مدافع حرم، محمود رادمهر
#شهید_عزیز
#مصیب_معصومیان
#انتشارات_شهید_کاظمی
#ستاره_درخشان
#جوان
✏بریده کتاب
می گفت پدر و مادر امامزاده های سیار هستند. ☺
🙏هر وقت حاجت دارید، بروید پیششان و عرض حاجت کنید. آنها که دعا کنند، حتما مستجاب می شود. صفحه۹۰
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @namaktab_ir
#خاطرات_کتابخوانی
#خاطره_مادر_الکی
خیلی عشقولانه 💞بودن! شوهرش ازش دل نمی کند و خیلی نگران بود! اولین بار بود که خانومش رو تنها می فرستاد سفر!
منم هم خنده ام گرفته بود از دستشون هم حرصم،
ولش کن دیگه پسرجان…اخرش طاقت نیاوردم و رفتم جلو و گفتم آقا من تا قم میشم مامان خانومت، شما اصلا نگران نباش! اونم انگار تا حدی خیالش راحت شد خانومش رو به خدا سپرد و رفت!✋
🧕دختر محجبه و قشنگی بود! می خواست بره به مادرش سر بزنه، توی کوپه که جا گیر شدیم و از مشهد راه افتادیم شروع کردیم به صحبت، داستان جالبی داشت که خوندش خالی از لطف نیست.
«مامان من اصلا اهل دین و خدا و پیغمبر نیست، کلا بد حجابه! 👩من اون موقع ها می رفتم تهران سر کار، با مانتو و روسری! ولی اونقدر با ماشین رفتم و اومدم و کلاج و ترمز گرفتم، کاسه ی زانوم داغون شد، واسه همینم دیگه نرفتم تهران و قم کار پیدا کردم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
خوب قم باید با چادر می رفتم سر کار، اونجا مادربزرگ شوهرم منو دید و پسندید.
هر کس زنگ می زد که بیاد خواستگاریم، مامانم سر همون تلفن بهشون می گفت:
که دختر ما باید بره سر کار،
ما مهمونی هامون مختلطه،
دخترم باید با مانتو و روسری باشه و از این حرفا…
ولی سر این یکی ازشون خواستم کوتاه بیان.
وقتی رفتیم تو اتاق که با شوهرم صحبت کنیم گفت:
من ۱۴ سکه بیشتر مهریه نمی دم،
جهزیه تونم باید کلا ایرانی باشه،
عروسی مختلط هم نمی گیرم!
منم دیدم هم خودش خوبه و هم خانواده اش قبول کردم شرط هاش رو. ولی به مامانم نگفتم و نذاشتم بفهمه، جهیزیه رو هم خودم گرفتم با ذخیره ی پولام، بجای عروسی هم ناهار دادیم.
البته از مامانم نپرس که این مدت چه ها گذشت بینمون! همینو بگم که متاسفانه اولاش قهر کرد باهام !!!
البته من از انتخابم راضی ام، شوهرم رو دوست دارم، زندگیم قشنگه، دوستش دارم!
حالا که رفتم گنبد کاووس دوستم و همدم تنهایی هام کتابه! خیلی هم دوست خوب و با وفاییه! شوهرم هم که واسم هیچ چیز کم نمی ذاره! خوشبختم! خدا رو شکر»
خیلی دختر با معلوماتی بود، می گفت خوشبختیش رو چمدیون کتاب خوندنه!
منم که آدم کتابخونی بودم اسم کتابای خیلی زیادی رو بردم که همه را خونده بود.
چقدر بخاطر اینکه تو این سفر کوتاه مادر الکی و هم صحبتش شدم خوشحال شدم و بهش غبطه خوردم.
م – از قم
از امام سجاد(ع) نقل شده است:
🙏«اَشْکَرُکم لِله اَشْکَرُکم للنّاس»
شکرگزارترین شما نسبت به خدا، کسی است که نسبت به مردم سپاسگزارتر باشد.
عطش زائران را با لیوان آبی 🥛برطرف می کنند.
💦عطش فرهنگی کشور زخم خورده عراق را به توصیه امیرالمومنین با کتاب برطرف میکنیم.
شما هم می تونید در این امر خیر سهیم باشید.
۲۶ #روز_مانده_تا_اربعین
🔖شماره کارت نذورات اربعین:
۶۱۰۴۳۳۷۸۶۴۹۵۷۰۲۰
May 11
📚سایه ملخ:
#سایه_ملخ
#نوجوان
#نوجوان_رمان
#نوجوان_دفاع_مقدس
🏃درباره کتاب:
مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند
به جاده ،غروب هم به خاطر بازیگوشیاش در دل تاریکی از بیابان راهی خانه میشد و این دل شیر میخواست...
این رمان داستان نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات میدهد و...
ماجرایش خواندنی و پرهیجان است..
برشی از کتاب:
بابا بلند شد و رفت کنار پنجره🌅 از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت . 🐶سگ دیگری به صدا درآمد . یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش می زد. بابا گفت: " یکیتان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه فانوس را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید باال و رفت طرف در . پرده را کنار زد جیغ کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود ". ...مَمَ ... مــ توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" . نفسش بند آمده بود. بسختی گفت:"مـ... مـ...
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @namaktab_ir