✳️ یک شب من، یک شب شما!
🔻 وارد خانه که میشد، پیش از حرفزدن، #لبخند میزد. هیچوقت سختیهای جبهه را به منزل نمیآورد. #صبور بود و #عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید در مورد #مسائل_کوچک، خود را درگیر کنیم.
🔸 گاهیوقتها از شدت خستگی خوابش میبرد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد. چند دقیقه بعد برایش آب و غذا بردم. نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابیده است. ولی با این حال، در #کارهای_منزل همکاری میکرد. مثلاً اجازه نمیداد که هرشب من از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما.
👤 راوی: همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
📚 از کتاب #در_آغوش_آتش
📖 ص ۹۳-۹۲
#⃣ #اخلاق_خانواده
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ برای تألیف قلوب درِ خانهاش همیشه باز بود!
🔻 وقتی از شمال به پایگاه همدان میرفت، با خودش مقدار زیادی ماهی میبرد. از همان دم درِ دژبانی شروع میکرد به توزیع تا خانه. میگفت: «من وقتی سبزیپلو با ماهی میخورم، دوست دارم همه خورده باشند.» یا وقتی پرتقال و برنج با خودش میبرد، سهم خیلیها را برمیداشت. بارکشی میکرد برای هدیه به دیگران، برای #تألیف_قلوب. درِ خانهاش همیشه باز بود و از این کارش لذت میبرد.
📚 از کتاب «آسمان دریا را بلعید»؛ خاطرات قهرمان جنگهای دریایی سرلشگر خلبان #شهید_حسین_خلعتبری_مکرم
📖 ص ۱۷۳
#⃣ #مردمداری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ آب و جاروی نَفْس!
🔻 آفتاب بالا آمده بود و سکوت آرامشبخشی بر محوطه سایه انداخته بود. راهم را گرفتم و رفتم سمت ساختمان. از دور دیدم یکی تا کمر خم شده و اطراف ساختمان را جارو میزند. گفتم «هر کی هست خدا خیرش بده، اینجا یه آب و جاروی حسابی لازم داشت.» نزدیکتر که شدم، از بین گردوخاکی که بلند شده بود، #حاج_ابراهیم_همت را دیدم. دهانم از تعجب باز ماند. گفتم «حاجی! شما چرا این کار رو میکنید؟ بدید به من. خوب نیست کسی شما رو اینطوری ببینه؟» و به زور جارو را از دستش گرفتم. ناراحت شد. گفت: «اجازه بدید خودم محوطه رو تمیز کنم. اینجوری حس میکنم هر چی بدی دارم همراه این خاکها روفته میشه و میره.» گیج حرفهایش شده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم. جارو را به دستش دادم و رفتم. آن روز گذشت و روزهای دیگر پشت سر هم آمدند و رفتند اما ابراهیم سر حرفش ماند. هر روز صبح از خواب بیدار میشد، یکراست میرفت سراغ نظافت. تا همه خواب بودند کل محوطه را میشست و جارو میکرد.
📚 #خودسازی_به_سبک_شهدا
📖 صص ۳۹-۳۸
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ فرمانده زیر کولر!
🔻 حاج حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۴
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم