در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد…
⚠️ جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم!
نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینیام بر روی زمین کوچک کنم…😢
به مانند بندهای که در برابر سَرورَش کوچک می شود…😓
احساس کردم پاهایم بسته شدهاند و نمی توانند خم شوند.💔
بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خندهها و قهقهههای دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شدهام، نگاه میکنند.🤕
تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد...
انگار صدای آنها را میشنیدم که میگویند:
بیچاره جِف! عربها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند!
شروع کردم به دعا: خواهش میکنم، خواهش میکنم کمکم کن… خدایا... من میخوام سجده کنم 😭😭
نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم… سپس چند لحظه مردّد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم…😭
ذهنم را از همه افکار خالی کردم و گفتم #سبحانربیالأعلیوبحمده 🦋
#اللهاکبر
این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم...✨
ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.
#الله اکبر
… و دوباره پیشانیام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفسهایم به زمین برخورد میکرد جمله سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار میکردم.
مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم... 💕
#اللهاکبر
برای رکعت دوم ایستادم.