#نماز_خوب
#قسمت_نوزدهم
📕چرا عظمت و ابهت خدا باید در قلب ما نقش ببندد؟!
🔹(در قسمت قبل گفتیم که یکی از کارکردهای مهم نماز خوب این است که عظمت خدا را در دل ما جا بگیرد)
🔹 چرا عظمت و ابهت خدا باید در قلب ما نقش ببندد؟ یک دلیلش این است که تا وقتی عظمت خداوند به دل انسان وارد نشود، آنطور که باید و شاید دستورات خدا را انجام نمیدهد و از فرمان الهی اطاعت نمیکند. مثلاً هر وقت حال و حوصله داشت انجام میدهد و هر وقت حالش را نداشت انجام نمیدهد!😒
سؤال بعضیها این است که:
🔸 من هر کاری میکنم نمیتوانم گناه را ترک کنم، چکار کنم؟! 🤔
🔹به خاطر خدا گناه را ترک کن.🤲
🔸به خاطر خدا هم نمیتوانم ترک کنم.☹️
🔹معلوم میشود که از خدا زیاد حساب نمیبری. معلوم میشود که خدا پیش تو عظمت و ابهتی ندارد که این عظمت باعث شود از دستور خدا اطاعت کنی.
🌸🌺
🔹اگر عظمت خدا در جانهای ما رسوخ کند، آثار و برکات بسیاری به دنبال دارد. درک عظمت خدا غیر از اینکه باعث میشود از او اطاعت کنیم و اوامرش را درست و دقیق اجرا کنیم، آثار و برکات دیگری هم دارد که در ادامه برخی از مهمترین آثارش را بیان میکنیم.
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_نوزدهم
اما بشنوید از امام حسین علیهالسلام...
امام پس از آنکه نامه مسلم را دریافت کردند، آماده رفتن از مکه به عراق شدند(کوفه). همان شب پسر عمویشان خواب دید که کنار خانه خدا، جبرئیل دستان امام حسین را گرفته و بلند فریاد میزند:
_ای مردم بیایید با خدا بیعت کنید. (یعنی هر کس به امام کمک کند، خدا را یاری کرده است).
بیدار که شد نزد امام رفت و سعی کرد ایشان را از سفر بازدارد و گفت:
_ کوفیان پیش از این هم با پدر و برادر بزرگوار شما بد کردهاند. میترسم شما را برای جنگ دعوت کرده باشند.
حسینجان! لطفا نرو.... لااقل خانوادهات را نبر.
عزیزم حسین! به یمن برو و پیام بفرست برای مردم کوفه تا با دشمنان بجنگند. هرگاه کاملا عُبیدالله سرنگون شد، شما به کوفه برو...
امام فرمودند:
_ میدانم تو دوستدار و خیرخواه من هستی! ولی من ناگزیرم به کوفه بروم. مردم نامههایی برایم نوشتهاند و از فقدان امام شکایت کردهاند حجت بر من تمام است...
ابن عباس که از منصرف کردن امام حسین علیهالسلم ناامید شده بود، رفت.
در راه ابنزبیر را دید و گفت:
_ چشمت روشن پسر زبیر! حسین دارد میرود و تو میمانی و مکه(حجاز)
ابن زبیر که از رفتن امام خشنود شده بود گفت:
_ خوب کاری کردی که عزم سفر کردهای اباعبدالله! من نیز اگر مثل شما یارانی داشتم، چنین میکردم. البته شما از یزید و پدر یزید، به حکومت سزاوارترید... چرا اینقدر باعجله؟ چرا اعمال حج را تمام نمیکنی و بعد بروی؟
امام فرمودند:
_ اگر در کنار شریعه فرات(نهر آب فرات) کشته و به خاک سپرده شوم، بسیار در نزد من خوشتر از آن است که به خاطر من، احترام خانه خدا را نگهندارند. ( در روز عرفه، دلیل حرکت امام و حج نیمهکاره ایشان را عرض کردم: سربازان یزید، میخواستند امام را در کنار خانه امن الهی، کعبه بکشند و...)
چند نفر دیگر از قبایل مختلف که خبر سفر امام را شنیدند، نزد امام آمدند تا ایشان را منصرف کنند. از جمله به ایشان گفتند:
_ پدرتان علیبنابیطالب را هم ابتدا همراهی کردند اما پس از مدت کوتاهی، به خاطر مال دنیا و خواستههای نفسانی و رفاه دنیوی، تنهایش گذاشتند؛ معلوم است که با شما نیز چنین خواهند کرد... با برادرت نیز چنان کردند که دیدی... باز میخواهی نزد آنان بروی و کمکشان کنی تا از زیر بار ظالمان خارج شوند؟!! ظالمانی چون یزید و عبیدالله که مردم از آنها میترسند و در لحظهای دلهایشان به سمت آنها میچرخد؟!!
اباعبدلله! ما مردم آن منطقه را میشناسیم. اکثرا بنده دنیا و عافیتطلب هستند. هرچه هم بگویند دوستت داریم، روی حرفشان حساب نکن که قطعا در وقت تنهایی، بی یاور رهایت میکنند.
امام به خاطر خیرخواهی و نگرانیشان، از آنها تشکر کردند و فرمودند: آنچه خدا بخواهد همان میشود.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
@namazemahboobe
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_هیجدهم
عبداللهبن حازم کسی بود که جاسوس مسلم در قصر بود تا خبرهای قصر را برایش بیاورد. وقتی همه قضایا را دید و متوجه پراکنده شدن یاران هانی شد، سوار بر اسب، خودش را به سرعت به مسلم رساند و مسلم هم در اندک زمانی قبایل مختلف را جمع کرد و سه فرمانده انتخاب کرد و با سپاهی عظیم، برای نجات هانی راهی قصر شدند.
عبیدالله و سربازانش داخل قصر جمع شده بودند و درهای قصر را بهروی مردم بسته بودند.
تمام مسجد و بازار، مملو از جمعیت شده بود و پیوسته ازدحام جمعیت بیشتر میشد تا به حدود ۴۰۰۰ نفر رسید... در حالیکه پیوسته بر علیه عبیدالله و پدرش که سالها پیش مردم بسیاری را کشته بود، شعار میدادند.
عرصه بر عبیدالله تنگ شده بود. در قصر، به جز ۳۰ سرباز و ۲۰ نفر از اشراف به همراه خانوادههایشان، کس دیگری نبود.
عبیدالله چارهای اندیشید. دستور داد افرادی از جمله *شمر*، به صورت ناشناس وارد جمعیت شوند و در قالب دوستی، آنان را از یاری مسلم بازدارند و از قدرت و سختگیری عبیدالله بترسانند...
جالب آنکه دستور داد همان افراد ناشناس، در میان جمعیت، پرچمهایی بلند کنند به نشانه تسلیم و در امان بودن از دست عبیدالله!!!!!
از طرفی به ثروتمندان و اشراف داخل قصر گفت بر ایوان قصر حاضر شوند و بر سر مردم *سکههای طلا بپاشند* تا پولپرستانشان راه خود را از مسلم جدا کنند و اراده بقیه هم ضعیف شود...
افراد ناشناس همچنان به دروغ و حیله در کوچه و مسجد و بازار به ایجاد ترس در بین مردم مشغول بودند و از قدرت و شوکت عبیدالله میگفتند و گاهی با پخش کیسههای طلا از بخشندگی عبیدالله و رفاه زندگی در جامعه متمدنی که او خواهد ساخت، قصهها میگفتند...
کار به جایی رسید که برخی زنان همسر و فرزند خود را از محاصره قصر برحذر میداشتند و به زور به خانه میبردند و میگفتند بیا برویم. افراد دیگر که هستند...
بهتر است سرمان به کار خودمان باشد... زندگی در سایه حکومت عبیدالله هم آنقدرها که میگویند، بد نیست.
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_نوزدهم
اما بشنوید از امام حسین علیهالسلام...
امام پس از آنکه نامه مسلم را دریافت کردند، آماده رفتن از مکه به عراق شدند(کوفه). همان شب پسر عمویشان خواب دید که کنار خانه خدا، جبرئیل دستان امام حسین را گرفته و بلند فریاد میزند:
_ای مردم بیایید با خدا بیعت کنید. (یعنی هر کس به امام کمک کند، خدا را یاری کرده است).
بیدار که شد نزد امام رفت و سعی کرد ایشان را از سفر بازدارد و گفت:
_ کوفیان پیش از این هم با پدر و برادر بزرگوار شما بد کردهاند. میترسم شما را برای جنگ دعوت کرده باشند.
حسینجان! لطفا نرو.... لااقل خانوادهات را نبر.
عزیزم حسین! به یمن برو و پیام بفرست برای مردم کوفه تا با دشمنان بجنگند. هرگاه کاملا عُبیدالله سرنگون شد، شما به کوفه برو...
امام فرمودند:
_ میدانم تو دوستدار و خیرخواه من هستی! ولی من ناگزیرم به کوفه بروم. مردم نامههایی برایم نوشتهاند و از فقدان امام شکایت کردهاند حجت بر من تمام است...
ابن عباس که از منصرف کردن امام حسین علیهالسلم ناامید شده بود، رفت.
در راه ابنزبیر را دید و گفت:
_ چشمت روشن پسر زبیر! حسین دارد میرود و تو میمانی و مکه(حجاز)
ابن زبیر که از رفتن امام خشنود شده بود گفت:
_ خوب کاری کردی که عزم سفر کردهای اباعبدالله! من نیز اگر مثل شما یارانی داشتم، چنین میکردم. البته شما از یزید و پدر یزید، به حکومت سزاوارترید... چرا اینقدر باعجله؟ چرا اعمال حج را تمام نمیکنی و بعد بروی؟
امام فرمودند:
_ اگر در کنار شریعه فرات(نهر آب فرات) کشته و به خاک سپرده شوم، بسیار در نزد من خوشتر از آن است که به خاطر من، احترام خانه خدا را نگهندارند. ( در روز عرفه، دلیل حرکت امام و حج نیمهکاره ایشان را عرض کردم: سربازان یزید، میخواستند امام را در کنار خانه امن الهی، کعبه بکشند و...)
چند نفر دیگر از قبایل مختلف که خبر سفر امام را شنیدند، نزد امام آمدند تا ایشان را منصرف کنند. از جمله به ایشان گفتند:
_ پدرتان علیبنابیطالب را هم ابتدا همراهی کردند اما پس از مدت کوتاهی، به خاطر مال دنیا و خواستههای نفسانی و رفاه دنیوی، تنهایش گذاشتند؛ معلوم است که با شما نیز چنین خواهند کرد... با برادرت نیز چنان کردند که دیدی... باز میخواهی نزد آنان بروی و کمکشان کنی تا از زیر بار ظالمان خارج شوند؟!! ظالمانی چون یزید و عبیدالله که مردم از آنها میترسند و در لحظهای دلهایشان به سمت آنها میچرخد؟!!
اباعبدلله! ما مردم آن منطقه را میشناسیم. اکثرا بنده دنیا و عافیتطلب هستند. هرچه هم بگویند دوستت داریم، روی حرفشان حساب نکن که قطعا در وقت تنهایی، بی یاور رهایت میکنند.
امام به خاطر خیرخواهی و نگرانیشان، از آنها تشکر کردند و فرمودند: آنچه خدا بخواهد همان میشود.
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄