eitaa logo
نماز محبوبم 💐
2.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
32 فایل
💐 اللهمّ بارِک لِمولانا صاحب الزمان علیه‌السلام و اجعَل صَلاتَنا بِه مَقبولَه 🤲🏻 کانال‌های دیگه‌‌مون: https://eitaa.com/chekaraa https://eitaa.com/maghtal جهت تبادل و بیان نظرات 👈🏻 @M_taeb
مشاهده در ایتا
دانلود
📗داستان کربلا 🔥 چون جنگ برپا شد، خداوند پیروزی را فرستاد تا بر سر حسین بال بگسترد و او را مخیر گرداند میان پیروزی بر دشمن و لقای خود؛ حسین لقای خدا را خواست... طایفه‌ای از جن، برای یاری امام حاضر شدند و از او اجازه خواستند؛ اما امام حسین علیه‌السلام اذن ندادند! امام به اصحابش فرمود: _رسول خدا به من فرمود ای فرزند! تو را مجبور می‌کنند به رفتن عراق و آن زمینی است که انبیاء یکدیگر را دیدار کردند.. در جایی که عمورا نام دارد شهید می‌شوی با گروهی از یارانت که از زخم آهن در خود هیچ دردی حس نمی‌کنند! آن‌گاه این آیه قرآن را تلاوت کرد: قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ ترجمه: گفتیم ای آتش! سرد و بی‌آسیب باش بر ابراهیم. سپس جدم رسول خدا دعا کرد که جنگ بر من سرد و سلام باشد. پس شادمان باشید؛ که اگر ما را بکشند، ما نزد پیغمبر می‌رویم! اندکی نگذشته بود که تیر از سوی دشمنان مانند باران آمد و حمله آوردند! کشته‌گان حمله‌ی اول ٤۰ تن از اصحاب امام بودند.... "حُربن یزید ریاحی" نبرد سربازان عمر سعد را دید و متوجه شد که مصمم بر قتل امام حسین علیه السلام شده اند... و فریاد امام را شنید که می‌فرمود: _آیا فریادرسی هست که در راه خدا به فریاد ما برسد؟ آیا مدافعی هست که شر این مردم را از حرم پیغمبر بگرداند؟ در این هنگام حُر به عمر سعد گفت: _ای عمر! راستی با این مرد کار زار خواهی کرد؟ عمر گفت: _والله! جنگی می‌کنم که کمترین کار آن، افتادن سرها و بریدن دست‌ها باشد! حر گفت: _این پیشنهادی که حسین کرد و گفت بگذاریم بازگردد را قبول نمی‌کنی؟ عمر گفت: _اگر کار به دست من بود، می‌پذیرفتم! ولی امیر عُبیدالله راضی نشد! پس حُر آمد و دور از مردم، کناری ایستاد... یک نفر از اقوامش با او بود؛ به نام "قُره بن قیس" به قُره بن قیس گفت: _امروز اسب خود را آب دادی قره؟ قره می‌گفت: _والله به خاطرم گذشت و متوجه شدم که می‌خواهد از جنگ کنار بکشد و دوست ندارد من ببینم. گفتم: _آب ندادم! اکنون می‌روم و آن را آب می‌دهم! و از آنجا دور شدم... قسم به خدا که اگر مرا بر کار خود آگاه کرده بود، من هم با او رفته بودم... در این هنگام، "سالِم" غلام عبیدالله بن زیاد به همراه یک نفر دیگر، از میان لشکر عمرسعد بیرون آمدند و مبارز خواستند. حبیب بن مظاهر و بُرَیر سریع برخاستند؛ اما امام فرمودند: _بنشینید. ... ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ ✅ کپی با ذکر صلوات هدیه به سیدالشهداء علیه السلام @namazemahboob
📗*کتابِ آه* 🔥 مقتل امام حسین علیه السلام ‌ چون جنگ برپا شد، خداوند فرشته‌ای را فرستاد تا بر سر حسین بال بگسترد و او را مخیر گرداند میان پیروزی بر دشمن و لقای خود(شهادت) حسین لقای خدا را خواست... طایفه‌ای از جن، برای یاری امام حاضر شدند و از او اجازه خواستند؛ اما امام حسین علیه‌السلام اذن ندادند! امام به اصحابش فرمود: _رسول خدا به من فرمود ای فرزند! تو را مجبور می‌کنند به رفتن عراق و آن زمینی است که انبیاء یکدیگر را دیدار کردند.. در جایی که عمورا نام دارد شهید می‌شوی با گروهی از یارانت که از زخم آهن در خود هیچ دردی حس نمی‌کنند! آن‌گاه این آیه قرآن را تلاوت کرد: قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ گفتیم ای آتش! سرد و بی‌آسیب باش بر ابراهیم. سپس جدم رسول خدا برایم دعا کرد پس شادمان باشید؛ که اگر ما را بکشند، ما نزد پیغمبر می‌رویم! اندکی نگذشته بود که تیر از سوی دشمنان مانند باران آمد و حمله آوردند! کشته‌گان حمله‌ی اول ٤۰ تن از اصحاب امام بودند.... "حُربن یزید ریاحی" نبرد سربازان عمر سعد را دید و متوجه شد که مصمم بر قتل امام حسین علیه السلام شده اند... و فریاد امام را شنید که می‌فرمود: _آیا فریادرسی هست که در راه خدا به فریاد ما برسد؟ آیا مدافعی هست که شر این مردم را از حرم پیغمبر بگرداند؟ در این هنگام حُر به عمر سعد گفت: _ای عمر! راستی با این مرد کار زار خواهی کرد؟ عمر گفت: _والله! جنگی می‌کنم که کمترین کار آن، افتادن سرها و بریدن دست‌ها باشد! حر گفت: _این پیشنهادی که حسین کرد و گفت بگذاریم بازگردد را قبول نمی‌کنی؟ عمر گفت: _اگر کار به دست من بود، می‌پذیرفتم! ولی امیر عُبیدالله راضی نشد! پس حُر آمد و دور از مردم، کناری ایستاد... یک نفر از اقوامش با او بود؛ به نام "قُره بن قیس" به قُره بن قیس گفت: _امروز اسب خود را آب دادی قره؟ قره می‌گفت: _والله به خاطرم گذشت و متوجه شدم که می‌خواهد از جنگ کنار بکشد و دوست ندارد من ببینم. گفتم: _آب ندادم! اکنون می‌روم و آن را آب می‌دهم! و از آنجا دور شدم... قسم به خدا که اگر مرا بر کار خود آگاه کرده بود، من هم با او رفته بودم... در این هنگام، "سالِم" غلام عبیدالله بن زیاد به همراه یک نفر دیگر، از میان لشکر عمرسعد بیرون آمدند و مبارز خواستند. حبیب بن مظاهر و بُرَیر سریع برخاستند؛ اما امام فرمودند: _بنشینید. ... 🎁 @namazemahboob ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄