📗داستان کربلا
🔥 #بازخوانی_کتاب_آه
#قسمت_هفدهم
عبیدُالله که از سخن هانی عصبانی شده بود گفت:
_ من را از زیادی قوم و قبیلهات میترسانی؟
هانی:
_میتوانم به پاس لطفی که پدرت سالیان پیش در حق پدرم کرده، اجازه دهم مال و خانوادهات را برداری و به شام برگردی...
چون کسی در راه کوفه است که از تو و کسی که تو را به اینجا فرستاده(یزید) به حکومت بر مسلمانان سزاوارتر است و منطور هانی، امام حسین علیهالسلام بود.
مِهران مشاور و غلام عبیدالله که به حالت خبردار کنار تخت ایستاده بود به عبیدُالله گفت:
_ یعنی چه؟ چگونه یک پیرمرد در دستگاه دارالعماره جرات میکند به تو امان بدهد و تو را امر و نهی کند؟
عبیدالله دستور داد مهران، هانی را نگهداشت و او با عصایی که روکش فلزی داشت آنقدر بر صورت هانی کوبید که تقریبا قابل شناختن نبود...(جزئیاتی در مقتل گفته که به جهت دلخراش بودن حذف کردم)
هانی را که رها کردند، در یک حرکت سریع خود را به یکی از سربازان آنجا رساند و خواست شمشیرش را بردارد و سراغ عبیدالله برود که سرباز پیشدستی کرد و نگذاشت.
عبیدالله فرمان قتل هانی را صادر کرد. هانی را زندانی کردند و برایش نگهبان گذاشتند.
یکی از درباریان که آنجا بود و خودش هانی را آورده بود گفت:
_ ای بیوفای پیمانشکن! او را رها کن. گفتی هانی را بیاوریم که با او چنین کنی؟ آیا هانی انسان بیارزشی بود؟ میخواهی او را بکشی؟
به دستور عبیدالله او را هم آنقدر زدند که دیگر توان ایستادن نداشت.
اما محمداشعث یکی دیگر از درباریان از ترس گفت:
_ رای امیر عبیدالله هرچه باشد، ما میپسندیم...
قبیله هانی که همه از دلاوران و جنگجویان معروف عرب بودند، با شنیدن دستگیری هانی، دورتادور قصر را محاصره کردند.
عبیدالله به شُریحِ قاضی گفت به دیدار مردم برو و به آنها بگو هانی زنده است و نگران نباشید...
شریح هم همراه مهران بالای ایوان دارالعماره رفت و خطاب به جنگجویان و طرفداران هانی گفت:
_ من هانی را دیدم. زنده است. کمی عبیدالله از دستش عصبانی شده... این چه بساطی است درست کردهاید؟ به خانههایتان بروید... اینجا بمانید عبیدالله بیشتر عصبانی میشود و ممکن است هانی را بکشد.
با همین ترفند ساده، یاران سادهلوح گفتند:
_ اکنون که کشته نشده است، الحمدلله و بازگشتند...!!!
در حالیکه هانی، صدای هیاهوی آنان را در اطراف قصر شنیده بود و به شدت به کمک آنان امیدوار بود و به شریح گفته بود پیامم را به یارانم برسان و از حال من به آنان خبر بده. اگر آنان از اطراف قصر بروند، عبیدالله حتما مرا خواهد کشت.
پ.ن: *شریح قاضی را بشناسیم*
گفتهاند او نمونه افراد مقدسمآب درباری است که از ترس حکومت و برای حفط مقام خود، بارها به اسلام و مسلمین خیانت کرده است. سه مورد آنها عبارت است از:
۱. شُرَیح یکی از افراد مورد اعتماد مردم بود؛ زمانی که به امام نامه دعوت مینوشتند و او حمایت میکرد؛ اما بلافاصله با آمدن عبیدالله به کوفه، سریع خود را به قصر رساند و از مردم رویبرگرداند.
۲. مسلمبن عقیل، موقع شهادت، فرزندان خردسالش را به او سپرد و او قبول کرد؛ اما بعدا از ترس عبیدالله، آنان را بیپناه رها کرد تا مظلومانه کشته شدند.
۳. در داستان هانی هم با وجود اطلاع از حال هانی و اتفاقات داخل قصر، چون مردم به سخنانش اعتماد داشتند؛ آنان را فریب داد، تا از محاصره قصر دستبردارند و اینگونه مقدمه شهادت هانی را فراهم کرد.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
عضو شوید👇
@namazemahboobe
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_شانزدهم
هانی گفت:
_ به خدا سوگند من مسلم را دعوت نکردم. او خود به منزل من آمد و پناه خواست؛ من نیز خلاف مروّت دانستم که به او پناه ندهم. به تکلیف اخلاقی و شرعی خود، او را مهمان کردم و بقیه ماجرا را هم خودت خوب میدانی...
اکنون نیز حاضرم که بروم و او را از خانه خود بیرون کنم و برگردم.
عبیدالله گفت:
_ هرگز به تو اجازه نخواهم داد قدم از دارالعماره بیرون بگذاری؛باید با من باشی تا مسلم را بگیرم.
هانی:
_ من هرگز مهمان خود را بهدست تو نخواهم داد که او را بکشی...!
خلاصه صحبت میان آن دو طولانی شد و به دعوا کشید...
در این میان، یکی از درباریان با هانی در گوشهای خلوت گرد و گفت:
_ هانی من خیرخواه تو هستم. مسلم را به عبیدالله تسلیم کن و خودت را به کشتن نده. او سلطان است و تحویل دادن مهمان به سلطان، عیبی ندارد و ننگی برای تو محسوب نمیشود.
هانی:
_ به خدا سوگند برای من اینکار ننگ است که با وجود داشتن یاران و قبیله بزرگ و قدرت بدنی زیاد، مهمانم را که به من پناه اورده با دست خود تسلیم دشمن کنم. حتی اگر تنهای تنها هم بودم اینکار را نمیکردم. حتی اگر در این راه جان خود را از دست بدهم.
عبیدالله:
_ هانی! اگر مسلم را تحویل ندهی، تو را میکشم. مطمئن باش!
هانی گفت:
_ آنوقت خواهی دید چگونه قصر دارالعماره با شمشیرهای قبیله من، محاصره خواهد شد.
📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_هفدهم
عبیدُالله که از سخن هانی عصبانی شده بود گفت:
_ من را از زیادی قوم و قبیلهات میترسانی؟
هانی:
_میتوانم به پاس لطفی که پدرت سالیان پیش در حق پدرم کرده، اجازه دهم مال و خانوادهات را برداری و به شام برگردی...
چون کسی در راه کوفه است که از تو و کسی که تو را به اینجا فرستاده(یزید) به حکومت بر مسلمانان سزاوارتر است و منطور هانی، امام حسین علیهالسلام بود.
مِهران مشاور و غلام عبیدالله که به حالت خبردار کنار تخت ایستاده بود به عبیدُالله گفت:
_ یعنی چه؟ چگونه یک پیرمرد در دستگاه دارالعماره جرات میکند به تو امان بدهد و تو را امر و نهی کند؟
عبیدالله دستور داد مهران، هانی را نگهداشت و او با عصایی که روکش فلزی داشت آنقدر بر صورت هانی کوبید که تقریبا قابل شناختن نبود...(جزئیاتی در مقتل گفته که به جهت دلخراش بودن حذف کردم)
هانی را که رها کردند، در یک حرکت سریع خود را به یکی از سربازان آنجا رساند و خواست شمشیرش را بردارد و سراغ عبیدالله برود که سرباز پیشدستی کرد و نگذاشت.
عبیدالله فرمان قتل هانی را صادر کرد. هانی را زندانی کردند و برایش نگهبان گذاشتند.
یکی از درباریان که آنجا بود و خودش هانی را آورده بود گفت:
_ ای بیوفای پیمانشکن! او را رها کن. گفتی هانی را بیاوریم که با او چنین کنی؟ آیا هانی انسان بیارزشی بود؟ میخواهی او را بکشی؟
به دستور عبیدالله او را هم آنقدر زدند که دیگر توان ایستادن نداشت.
اما محمداشعث یکی دیگر از درباریان از ترس گفت:
_ رای امیر عبیدالله هرچه باشد، ما میپسندیم...
قبیله هانی که همه از دلاوران و جنگجویان معروف عرب بودند، با شنیدن دستگیری هانی، دورتادور قصر را محاصره کردند.
عبیدالله به شُریحِ قاضی گفت به دیدار مردم برو و به آنها بگو هانی زنده است و نگران نباشید...
شریح هم همراه مهران بالای ایوان دارالعماره رفت و خطاب به جنگجویان و طرفداران هانی گفت:
_ من هانی را دیدم. زنده است. کمی عبیدالله از دستش عصبانی شده... این چه بساطی است درست کردهاید؟ به خانههایتان بروید... اینجا بمانید عبیدالله بیشتر عصبانی میشود و ممکن است هانی را بکشد.
با همین ترفند ساده، یاران سادهلوح گفتند:
_ اکنون که کشته نشده است، الحمدلله و بازگشتند...!!!
در حالیکه هانی، صدای هیاهوی آنان را در اطراف قصر شنیده بود و به شدت به کمک آنان امیدوار بود و به شریح گفته بود پیامم را به یارانم برسان و از حال من به آنان خبر بده. اگر آنان از اطراف قصر بروند، عبیدالله حتما مرا خواهد کشت.
پ.ن: *شریح قاضی را بشناسیم*
گفتهاند او نمونه افراد مقدسمآب درباری است که از ترس حکومت و برای حفط مقام خود، بارها به اسلام و مسلمین خیانت کرده است. سه مورد آنها عبارت است از:
۱. شُرَیح یکی از افراد مورد اعتماد مردم بود؛ زمانی که به امام نامه دعوت مینوشتند و او حمایت میکرد؛ اما بلافاصله با آمدن عبیدالله به کوفه، سریع خود را به قصر رساند و از مردم رویبرگرداند.
۲. مسلمبن عقیل، موقع شهادت، فرزندان خردسالش را به او سپرد و او قبول کرد؛ اما بعدا از ترس عبیدالله، آنان را بیپناه رها کرد تا مظلومانه کشته شدند.
۳. در داستان هانی هم با وجود اطلاع از حال هانی و اتفاقات داخل قصر، چون مردم به سخنانش اعتماد داشتند؛ آنان را فریب داد، تا از محاصره قصر دستبردارند و اینگونه مقدمه شهادت هانی را فراهم کرد.
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄