#یک_داستان_یک_پند
✅فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم.
✍🏻 بهلول گفت: بدان وقتی گناه میڪنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری. یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
✍🏻 پس بدان شهادت به اللهاڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمیڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیڪند.
#رمان_محمد_مهدی 14
🔰 وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد چی شد هادی جان؟
ثبت نام کردی برای وام؟
💠 هادی: اره ، اسم نوشتم، قراره تا اخر هفته هم پولش جور بشه و بره حساب یه نفر دیگه
🔰 نرگس خانم از تعجب چشم هاش گرد شده بود و گفت یعنی چی؟
حساب یه نفر دیگه چیه؟
حساب کدوم نفر؟
💠 هادی خندید و گفت : ای بابا ، خانم جان شما که در بند مال دنیا نبودی ، مگه ما ندار هستیم؟ خداروشکر استخدام هستم و درامد خودمون رو هم داریم، این وام نشد یه وام دیگه، خدا بزرگه، تو کار دیگران رو راه بنداز خدا خودش جبران میکنه
به قول معروف : تو نیکی می کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز
🔰 نرگس خانم : نه ، منظورم مال دنیا و این حرفها نیست، خب وام رو به کی دادی و به چه نیتی؟ اون هم تو این شرایط که برای بچه مون باید وسیله می گرفتیم و..
💠 هادی : اتفاقا منم دادم به کسی که میخواد برای بچه خودش وسیله بگیره، اما بچه اون با بچه ما فرق داره ، بچه اون کسی رو جز پدرش نداره و این پدر باید جهزیه دخترش رو تامین کنه
اما بچه ما ، دو تا پدربزرگ و دوتا مادربزرگ داره، اونه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#یک_داستان_یک_پند
روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند
و سلطان بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد. آیا تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟؟
پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است.
اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است.
پس او لایق همه حمدها است.
eitaa.com/Namazshab
┈••✾•🌿🖤🌿•✾••┈
#یک_داستان_یک_پند
✍️ جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی.
شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بیفایده خواهد بود.
پس از ساعتها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود میپیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند.
10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کششهای نفسانی و راههای مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیدهای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرینتر و حقایقش عینیتر از کتابی بود که باید میخرید.
https://eitaa.com/Namazshab
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی خانه یکی از دوستان رفتم که ویلایی بود و دو در داشت. و او همیشه از در پشتی میرفت و این در، ارتفاعش کم بود و باید برای داخل خانه رفتن انسان خم میشد.
پرسیدم، چرا ارتفاع این درب را بالاتر نمیبری؟ جواب قشنگی داد.
گفت: این در فقط برای ورود من است. چون وقتی از بیرون میآیم میخواهم قد خود را خم کنم، و غرورم بشکند و بدانم، محل کار و ریاست تمام شد. به خانه ام میآیم، و اینجا کسانیکه هستند، چشم انتظار تواضع و مهربانی من هستند، نه تکبر و امر و نهی من.کسانیکه اینجا هستند زن و فرزندان و اهلبیت من هستند نه کارگران کارخانهام.
در شهرستان خوی، در رژیم سابق مردی بود بنام صمد، که هیکل قوی داشت و همیشه مست بود و وقتی مست میکرد، خیابان را میبست و کسی حتی پلیس، جرأت نزدیک شدن به او را نداشت.
صمد، زنی داشت به نام کبری، وقتی مست میکرد همه سراغ زنش میرفتند و از او میخواستند بیاید و شوهرش را از خیابان جمع کند.وقتی صمد، کبری را می دید، شمشیر را پنهان میکرد و میگفت: چشم، الان آمدم شما تشریف ببرید منزل .این رفتار به اصطلاح امروز، زن ذلیلی صمد، برای مردم شهر جای تعجب بود. وقتی از او علت را پرسیدند، گفتند صمد، یک شهر از تو میترسد و تو از زنت؟؟
صمد گفت: اشتباه نکنید آبروی من دست اوست، اگر زنم پنهانی با مردی دوست شود و جایی رود و کسی ببیند، من حتی اگر او را بکشم هم، باز آبروی من میرود و کسی برای عربده و شمشیر من تره هم خورد نمیکند و با خود میگوید: اگر عرضه داشت زنش از او میترسید!! این عربده کشیدن من بهخاطر سلامت نفس و پاکدامنی اوست.
https://eitaa.com/Namazshab
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر و پسری در زمان صفویه در زندان حکومتی زندانی بودند. پسر به بیماری دچار شد پدر از زندانبان خواست بر بالین پسر طبیبی حاضر کند.مامور زندان گفت نمیشود اینجا زندان است و قانون دارد و قانونش عوض نمیشود. حال پسر وخیم شد. پدر گفت امشب پسرم خواهد مرد من هم نمیتوانم کاری کنم لااقل بند مرا عوض کن تا جان دادن پسرم و پرپر شدن دلبندم در برابر دیدگانم را شاهد نباشم.زندانبان باز گفت اینجا زندان است و...... تا اینکه پسر در آغوش پدر جان داد.
سالها بعد پدر از حبس آزاد شد به مطب حکیمی رفت تا علاجی بگیرد. آن زندانبان را با همسرش دید که فرزند بیماری در آغوش داشت و به دکتر میگفت: التماس میکنم فرزندم را نجات بده هر چه دارم به تو میبخشم اگر زندگی فرزندم را به او ببخشی. پیرمرد سکوت خود را شکست و گفت: ای زندانبان یاد داری من برای پسرم التماس تو میکردم؟ گفتی زندان قانون دارد و عوض نمیشود!
حال من هم به تو میگویم این جهان هم قوانینی دارد قانون خدا عوض نمیشود فرزندت را ببر و شاهد مرگش باش امروز زندانبان تو نیز این حکیم است.
https://eitaa.com/Namazshab
#یک_داستان_یک_پند
روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست
شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
♥️ رساله همــــراه ⇩⇩
https://eitaa.com/Namazshab