#عاشقی_به_نوبت
وقتی تلویزیون ، جبهه را نشون می داد ، می خواست بره تو تلویزیون.
موقع اخبار جنگ هیچکس حق نداشت حرف بزنه، تمام هوش و حواس این بچه ،جنگ بود و جبهه.
چند باری از جبهه رفتنش جلوگیری شده بود ،ولی مصمم تر می شد برای رفتن.
یک روز که رفتارش را دیدم ،ناخودآگاه رفتم به حدود ده سال قبل ...
قرار و مدارامون را گذاشته بودیم که بریم .
ولی از شانس بد من ، نوبت آبمون توی مزرعه رسیده بود و باید سه روز گرفتار آب می شدم.
توی این سه شبانه روز ، هر وقت بیدار بودم توی فکرش بودم و وقتی چرتی می زدم ، بی امان خودمو کنارش می دیدم.
بالاخره آبمون سر اومد، و خدا میدونه، این شوق دیدار یار چطور منو دیوانه کرده بود.
نه راه می شناختم نه چاه. زدم به کوه و تپه و بوته زارها و .... انگار که به ونک برسم ،رسیدم کنارش.
خودمو رسوندم ونک ، رفتم خونه مش یوسف.
گفتم: مش یوسف من اومدم. بریم؟
گفت: مرد حسابی تو صحرا بودی ،برو رخت و لباست را دربیار ، به سر و وضعت برس ، ان شاءالله فردا می ریم.
خدا میدونه چطور گذشت به من راه برگشت از خونه مش یوسف تا خونه خودمون و چه کشیدم اون شب تا صبح...
قصه اون چند روز که برام یادآوری شد.
گفتم یا امام رضا! یه روزی من مشتاق دیدن صحن و سرای تو بودم و هوش از،سرم برده بودی. حالا این بچه هم عاشق جدت، حسین شده و می ترسم مدیون دلش بمونم.
کمکم کن، تا راضی بشم به رفتنش.
وقتی شنید که راضی ام، انگار همه دنیا را بهش داده بودند.
خاطره ای از #پدر_شهید_قربانعلی_محمودی
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
https://eitaa.com/nameghalam