#برای_خواهرانم
چند روزی دیگه، حسابی کلافمون کرده بود، خبر داشتیم که به هر دری میزنه که یه راهی پیدا کنه برای رفتن.
تا اینکه یه روز گفتم: قربانعلی چیه؟ فکر کردی الان تو بری و من ناراضی باشم ،خدا ازت راضی میشه؟
با بغض بهم نگاهی کرد و گفت: مادر چطور دلت راضی میشه به نرفتن من؟
وقتی بدونی اگر دشمنی که اون همه بی عفتی کرد وقت تجاوز به شهرها و روستاهای مرزیمون، اگر دوباره قوت بگیره ، باز هم همون کارها را میکنه؟
گفتم: به تو چه؟ مگه اونا خواهر و مادر تو هستند که نگرانشونی؟
گفت: مادر من! مگه مادر و خواهر همینی هست که همخون باشیم؟
مادر من!
همه مادرانی که توی ایران هستند، مادران منند. و همه دخترانی که توی این کشورند، خواهران من هستند.
من برای خواهرانم می رم جبهه ،پس راضی باش.
وقتی دیدم ،این بچه اینقدر راهشو شناخته ، گفتم عزیز دلم سر به سرت گذاشتم.
توی آغوشم گرفتمش، روشو بوسیدم و گفتم : راضیم به رضای خدا.
خاطره ای از #مادر_شهید_قربانعلی_محمودی
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#کربلای۵
#دانش_آموز
#اسفند
#خاطره
#شلمچه
https://eitaa.com/nameghalam