May 11
سلام،بازگشت برای بار n ام
بنده نامیا ام،قبلا یه عالمه چنل داشتم و دیل زدم،امیدوارم اینجارو دیگه دیل نزنم
راجع به اینجا هم میتونم بگم هیچ محتوای خاصی نداره،چیز های مختلفی پیدا میشه،درست مثل یه خواربارفروشی.
جعبه شیر برای گذاشتن نامه.
ترس ما را درون چند حلبی و سنگ و چوب زندانی کرده و همین ترس قفسی دور فکرمان درست کرده بود که اجازه نمیداد افکار جدید وارد و افکار قدیمی خارج شوند.
-جوینده-
سلام و درود.
بنده نامیا از خواربارفروشی نامیا قصد دارم تقدیمی بدم.
این پیام رو بازنشر بدید و اسم شاعر مورد علاقتون رو بنویسید تا من بیت شعر مورد علاقم از اون شاعر رو بهتون تقدیم کنم.«و اگر شد یه چیز دیگه هم به چند نفر تقدیم میکنم.»برای لینک.
اینجا هم عضو باشید.
با تشکرات فراوان،نامیا.
میدونین،این تابستون به یه چیزی پی بردم.
بیشتر کسایی که بهشون میگم دوست،درواقع دوستم نیستن،تا پیام ندم پیام نمیدن،اصلا نمیفهمن نیستم،از نحوه چت کردنم نمیفهمن حالم خوب نیست،وقتی با ذوق باهاشون حرف میزنم سرد جواب میدن.
واقعا نمیدونم چرا اینطوری شده،ما که قبلاً خیلی باهم خوب بودیم دوست عزیز.
تابستون خوبی بود،به لطف این عزیزان.
«اگه کسی رو یادم رفته عذر میخوام،خیلی زیاد بودین و منم حافظه ام خوب یاری نمیکنه.»
هیکاری،دختری با موهای مشکی تا سرشونه هایش و پلیور های عجیب و آل استار های رنگارنگش عاشق گربه ها بود.
در انتهای خیابان ششم،در یکی از کوچه هایش مغازه ای کوچک و قدیمی داشت که در آن آلبوم های موزیک،کتاب،عتیقه و نوار کاست میفروخت.
گربه ها همیشه جلوی در مغازه اش،زیر درخت بید مجنون درحالی که نور آفتاب بهشان میخورد لم میدادند و منتظر هیکاری بودند تا برایشان غذا بیاورد و نوازششان کند.
اکثر مشتری هایش افراد سن بالا بودند و خیلی کم پیش میآمد آدمی در سن و سال خودش به آن مکان قدیمی،کتاب و عتیقه های عجیب غریب جذب شود ولی هیکاری عاشق آنها بود.
برای هیکاری،تولدت مبارک.
از اونجا که کاری ندارم و اینجا هم خیلی بی محتواست چالش صد روز خوشحالی رو میرم.(که البته فکر نمیکنم صد روز بشه،یا کمتر میشه یا ادامش میدم.)
روز اول:
درست کردن پاستا
درس خوندن
آهنگ گوش دادن(اون آهنگ از گریس فاندروال🛐🛐🛐)
دیدن دو سه قسمت دیگه از هتل دل لونا
سینمایی دختر ستاره ای