سلام ننه
یه بار داداش بزرگم رفته بودن خواستگاری. دختر خانم به دلشون ننشسته بود.
مامانمم میخواستن زنگ نزنن. میگفتن جواب ندم خودشون میفهمن!
بعد پدرم و داداشام و من همگی باهم گفتیم زنگ بزن خبر بده، این کارا چیه؟ مامانمم می گفت خیلی سخته آخه😥 گفتیم سختم باشه باید خبر بدیم
زنگ زد و با یه لطایفی جواب منفی رو داد. بنده های خدا یکم ناراحت شدن.
بعد مادر دختره میخواست هزینه گلی که خریده بودیم رو برگردونه. مامانم یهو خیلی هول شد. گفت: نه بابا، نوش جونتون😐
بعد اینکه تلفنو قطع کرد فهمید چه کاری کرده😶 بهش میگفتیم مگه گوسفندن گل بخورن که بهشون گفتی نوش جونتون😅 می گفت هول شدم یهو نفهمیدم چی بگم😅
#خاطره_مخاطب_😂
سلام ننه
امروز پسرم(۱۱ سالشه) یه چیز تعریف کرد یادت افتادم
میگفت تو کانون داشتیم شربت درست میکردیم یکی از بچهها اومد آدامسشو باد کنه افتاد تو کلمن😕
بعد چون کلمن بزرگ بود من و یکی از بچهها تا آرنج دستمون رو کردیم تو کلمن تا آدامس رو دربیاریم😬😬
به آقامون گفتم آقا اینو ندیم بچهها بخورن
آقا گفت نه حیفه، هیچی نگو بذار بخورن😐😐😶😶
از همین سن پسرها رو تربیت میکنن
نمیذارن این نسل چرک منقرض بشه🤣🤣
#خاطره_مخاطب_🤢
حالا ننه
من یه خواستگار داشتم
۱۴ سال ازم بزرگتر بود
بهش گفتم نه
پیام داد مامانم و علت رو اختلاف سنی زیاد گفتیم
جواب داد
خاطرتون باشه پیامبر با حضرت عایشه اختلاف سنی زیادی داشتن اما خوش و خرم با هم زندکی کردن🙄😬
لا مصب هم تحریف کننده تاریخ بود
هم اینکه منِ بیچاره شدم عایشه؛ ایشون پیامبر😐
مردم اگه خواستگارشون یوزارسیفه واسه ما حضرت محمد اومده😎
#خاطره_مخاطب_😂😂